۶ فوریه ۱۹۹۰ ـ آیواسیتی

گاه همه چیز در برابرم زیر یک پوشش غبار فرو می روند. این زمانی رخ می دهد که قلبم چوفکیده است و رودۀ کوچکم مثل یک مار زخمی دور خودش می پیچد و رودۀ بزرگم تظاهر می کند که حالش خوبست، اما دیواره هایش مثل رقص یک آدم ناشی حرکات غیرعادی از خودشان بروز می دهند و در همان موقع آن غذاهای خوب و مهربان و زندگی بخش به زهر تبدیل می شوند. خلاصه کلام این که همه چیز توی تن در بسته ام، مثل یک زندان پر از شکنجه، قاتی پاتی می شوند!

شاید علت این چوفکیدگی ورک شاپ روز یکشنبه ام بود!

یکشنبه شب در ورک شاپ نمایشنامه نویسان از حرف های باب دچار سردرد شدم. اصلاً دیدارش و سردی وحشتناکش برایم آزاردهنده شده است. او تصور می کند که اعتماد بنفس من خیلی بالاست و سعی می کند که این اعتماد بنفس تصوری را در من بکشد و از این کشتن احساس قدرت می کند. چه کسی می گوید حرمسرا فقط در شرق وجود داشته است؟ حرمسراهای دنیای غرب با ما متفاوتند. به شکل دیگری مردسالارانه اند. فقط ظاهرشان روشنفکرانه است.

باب می نشیند پشت میز و مثل حرمسراداران همه را می پاید. با یکنوع مهارت و زرنگی عجیب و غریبی… در این حرم سه ساعته با همۀ زنان با زبان زرگری حرف می زند و سعی می کند همۀ زنان را راضی کند جز آنانی که دست او را خوانده اند و گول زبان چرب و نرم او را نمی خورند! مسئله اینست که همۀ این زنان نمایشنامه نویس، فمنیست هم هستند! خُب، یکی از این زنان زیرک من هستم که با من بسیار چپ افتاده است. خب من نمی توانم “لبخند ژوکوندم” را با یک سوزن نامرئی بدوزم و توی حدقۀ چشمهایم قدری پلاستیک مذاب بریزم که در این یخدان ها، شکل ابدی یخین خودش را پیدا کند! او حتماً دلایل خودش را دارد که اینقدر با من چپ افتاده… او هر بار با یکی چپ می افتد و مثل حرمسراداران او را از تیررس نگاهش دور می کند. “باب” مرا به یاد خروس های خوش آب و رنگ دزفول می اندازد. خروس هایی که با گردن های افراخته مرغ های ساکن و ساکت و آرام را دور خود جمع می کردند و در برابر آنها خودنمایی می کردند. نوکشان را با قدرت ویژه ای به زمین می کوبیدند و سعی می کردند به مرغها بگویند: “همسران من؛ شما فقط سرتان پائین باشد و دانه هایی را که من برایتان پیدا کرده ام (که البته یکی دیگر دانه ها را به زمین پاشیده است!) میل بفرمائید… زن های لذت دهندۀ حرمسرایم، (یعنی مرغ های احمق بی دست و پا و تو سری خور… یا شاید هم: بانوان با وقار و سنگین و پرجذبه) که من تنها مرد نان آور شما هستم که به خانمی شما احترام می گذارم و بعد از شما دانه ها را از زمین بر می چینم و قورت می دهم!

مرغ ها هم سرشان را می انداختند پائین و می آمدند زیر بال خروس ها می ایستادند و شروع می کردند به خوردن دانه ها… و جوجه ها بَیق بَیق کنان دور و برشان می پلکیدند… وقتی شکمشان پر می شد، خروس ها دور مرغ ها می چرخیدند، پرهای خوشرنگشان را غنج می کردند و می جهیدند پشتشان، نوکشان را توی سر مرغ ها می چُکنیدند و از آنها کام دل می گرفتند. توتول های سرخشان به شکل اغواگرانه ای سرخ می شد و چشم های شفاف و عسلی شان را می پوشاند… مرغ ها هم دلشاد از لحظۀ شور و جذبه، و خوشحال از این که به خروس جانشان کام دل داده اند، پرهایشان را می تکاندند و بعدش هم هیچی به هیچی!

حالا باب مرا به یاد خروس های دزفول انداخته بود. خُب راستش من رفتارهای خروس های شهرهای دیگر را ندیده ام که بتوانم درباره شان قضاوت کنم! لابد غریزه خروس ها در همۀ جهان یکجور باشد و مرغ ها هم همین طور!… (من نمی دانم در زندان های دربسته جهان امروز با نورهای مصنوعی و کنترل بیرحمانه مرغداران، غرایز و رفتارهای مرغ ها و خروس ها چقدر تغییر کرده است!)

بهرحال؛

یکشنبه شب آن طور که باب دربارۀ تکنیک کار ساموئل بکت حرف می زد و علاقمندی اش را به نوع دیالوگ نویسی او نشان می داد، مرا به یاد خروس ها انداخت و دلم می خواست دو پوکی بزنم توی سر کچل اش… نه این که مثل خروس های دزفول رفتار می کرد، (گرچه خروس های غیر متظاهر دزفول با غریزه شان زندگی می کردند)، بلکه به خاطر بازی های ناشیانه اش و بلغورکردن مشتی کلمات طوطی وار و داشتن یک درجه پروفسوری ک عامل کنترل کنندگی حرمسرای او بود!… آیا او می توانست کلمات پر خون و گرم یا سرد و یخی “بکت” را تا عمقشان درک بکند وقتی که آنها را به زبان می آورد؟ بی اعتمادی ام به او در دیدن حقیقت اعمالش بود. چسباندن خودش به خانواده های ثروتمند کلیمی و حمایت ظاهری و عاریتی اش از سیاه پوستان، اقلیت های نژادی و یا جهان سومی ها از خصیصه های اوست در نشو و نما دادن خودش… وگرنه فرانسیس نمایشنامه نویس خوب آفریقایی را حتماً ترغیب می کرد که عضو ورک شاپ نمایشنامه نویسان بشود!

کلاس های Writing و Conversation کلاس هایی ابتدایی و بی معنی هستند! هیچ شوری برای رفتن به این کلاس ها ندارم. این کلاس ها برای مبتدیانند نه من! من چیزی در این کلاس ها نمی آموزم. این کلاس ها فقط برای تفنن بنا نهاده شده اند نه یاددهی. برای چینی ها و کره ای ها خوبند که مشکل تلفظ دارند و یا در مراحل اولیه آموختن زبان انگلیسی هستند.

آه، چقدر از نمایشنامه ام دور شده ام!

آدم هایی که در اینجا ملاقات می کنم هیچکدام شور مرا برنمی انگیزند. هیچکدام مرا به چالش نمی کشند. با آنها از نظر فکری فرسنگ ها فاصله دارم. دلم نمی خواهد زندگیم اینقدر احمقانه بگذرد. امروز شش ساعت و نیم کار در کتابخانه برایم آنقدر طولانی گذشت که دلم می خواست خودم را مثل یک پرنده زندانی در یک قفس به دیوارها و شیشه ها بکوبم و راه خیابان و بیابان و چه می دانم کجا را در پیش بگیرم. “فکر” ذهنم را با حملات ناهنجارانه بمباران کرده بود. برای آرامشم جلوی قفسه کتاب های دی . اچ . لارنس توقف کردم. آرزو داشتم می نشستم و بدون آن که خیالم آشفته باشد تمام کتاب هایش را بخوانم. کتاب های جیمز جویس را هم. کافکا را هم همینطور…

در این سفرهای ذهنی بودم که به یاد خاطره ای در حمام افتادم وقتی که پانزده شانزده ساله بودم. و بعد خاطره ای از همان جنس در بیست و یکسالگی در خانۀ کوچک اجاره ایمان در خیابان یخچال تهران. آن تجسم مالیخولیایی آنقدر واقعی شده بود که آن را به قصه در آوردم. من داشتم از پیچ شمیران به طرف خانه می آمدم که مار بزرگی ناگهان جلوی راه من سبز شد و راه برگشت را بر من سد کرد. همین که اندکی به جلو می رفتم، مار دوباره در مقابلم می ایستاد سرافراخته و مستقیم… و ناگهان دیواری کشیده می شد از وسط خیابان تا بی نهایت آسمان… دیوارهای بلند سنگی… و من می دویدم… و مار که مثل مار کبری سر پهنی داشت، چابک و تیز به دنبالم می آمد و دیوارهای بلند دیگری در مقابلم کشیده می شد… خسته از این همه تکرار، ایستادم. مار روبروی من ایستاد و خندید. گویی برهنه بود. برهنه؟!!… نه راه پیش داشتم و نه راه پس! از التهاب و وحشت خیال خودم، یکباره در خیال توقف کردم. خیال را ایستاندم. این تکرار یکجایی می بایست متوقف می شد! آن را در دفتر یادداشت های دانشکده، در قالبی داستانی نوشتم. گویی که آغازش از یک حمام سیمانی شروع می شد. حمامی با دیوارهای سیمانی خزه دار که مارمولکی بالای دوش آب به بدن برهنه دختری جوان خیره شده بود و هر از گاه زبانش را از دهانش بیرون می آورد. فضای حمام برای دختر لزج و چندش آور بود و مارمولک با شکم برآمده اش زل می زد و پلک به هم نمی زد. دختر از نیش این خیرگی تنش را با دستهایش می پوشاند. اما این بار دختر خیره به مارمولک نگریست تا عکس العمل او را ببیند. خسته از تکرار مداوم این دو خیرگی و دو ایستائی، دختر پیراهنش را پوشید تا مارمولک را راهی کند تا از تیررس نگاهش در امان بماند.

این نه قصه ای از یک خواب است و نه یک کابوس. این خیالی است که از نهفت و درون من تراویده است. و حالا دوباره این تصور هولناک پس از سالها به سراغم آمده است. تصور دیوارها… دیوارهایی که گویی تا ابدیت ادامه دارند و مرتباً در مقابلم سبز می شوند!