شهروند ۱۲۰۴-پنجشنبه ۲۰ نوامبر ۲۰۰۸
ـ “حالا مثلن دلت برا فرزانه تنگ شده؟”
ـ “کمی. بیشتر برا پسرمه. هر وخ وارد خوونه می شم، هر وخ وارد اتاقش می شم .. .”
ـ “چه وقت از آمریکا برمی گرده؟”
ـ “نمی دونم.”
ـ “حالا چطور شد رفت؟”
ـ “دیگه پیش می یاد!”
ـ “خیلی وقتام پیش نمی یاد. . . ببینم نکنه از عهده ی وظایف زناشویی برنمی اومدی؟ ها؟ راستش رو بگو!”
ـ “امان از دستِ شما سینماگرا!”
ـ “ببین وقتی اومد، تو دیگه پاشو برو، باقیش با من. من تجربه م کم نیس، بلدم چیکار کنم، می دونی همه زنا می گن نه نه، ولی ناز می کنن. بایس یه جایی تنها گیرشون آورد و سریع دست به کار شد. بعدش به خاطر غرور و آبرو و غیره برا ابد دهنشون بسته می مونه . . . اه! کاش با این نصرت زاده قرار نذاشته بودیم، حالام نمی دونیم چه جوری از شرش خلاص بشیم!” دود سیگارش را به هوا فرستاد، به ردِ دود در هوا خیره شد و سپس جرعه ای دیگر را مزه مزه کرد.

بیگانه با گذشته و ناشناس با آینده کنار تک درختی ایستاده بود و گوش به نوایی سپرده بود. نوایی که مانند دره ای در زیر پایش دهان می گشود و بدل به حفره ی گسترده ای می شد که همه چیز را یکی پس از دیگری به درون خود فرو می کشید. خواهش ها را و تمناها را، رویاها و آرزوها را، روزها را و ماهها را، حفره ی مضطربی که مانند دلش هراسان می تپید و چشم به راه چیزی مبهم بازمانده بود.

لیوان خالی آبجو را که روی میز کافه گذاشت نگاهش از برانداز کردن زنی با بلوز رکابی و شلواری کوتاه می آمد. زن، سگ پشمالویی را در بغل گرفته بود و در ایستگاه اتوبوس به انتظار ایستاده بود و گاه گاه در این انتظار، نگاه او را به سوی خویش می کشید. “غصه نخور چیزی که زیاده زنه!” اصن تو به زن احتیاج نداری. دیشب که دست پختت خوب بود، پس معلومه بلدی غذا بپزی. رختا رو هم که با ماشین رختشویی می شوری. پس زن می خوای چیکار؟ که دایم موی دماغت بشه؟ از من به تو نصیحت، تا می تونی از موقعیت زندگی آزاد اینجا استفاده کن!” و با اشاره ی دست گارسون را صدا زد.

در مصاحبه ای گفته بود: “انقلاب حرفه ی من نیست، من سینماگرم!”
در مصاحبه ای دیگر گفته بود: “علت سفر من به اروپا این است که می روم تا جهان دیگری را ببینم.”

ارکستر همچنان می نواخت و او در کنار تک درختی ایستاده بود و به آوای موسیقی گوش فرا داده بود. زمان درازی را با این گمان زیسته بود که هر دم ممکن است دری گشوده شود و ناگهان همه چیز تغییر کند، ولی اکنون که در کنار تک درختی ایستاده بود و نوایی زنده را می شنید دیگر می دانست که همه ی دیوارها فرو ریخته است و آخرین در نیز در زمین لرزه ای مهیب به زیر آوار فرو رفته است.
ـ “دیگه هیچ دری نیست که به روم بسته نشده باشه!”

به گارسونی که در برابرش ایستاده بود، آبجوی دیگر سفارش داد و از جایش برخاست. “من دوس ندارم به زنا عادت کنم، فقط دوس دارم خودم رو خالی کنم.” و در حالی که می خندید به سمت توالت راه افتاد.

گوش به نوایی بی کلام سپرده بود و کنار تک درختی بر روی پاهای کم توانش هنوز ایستاده بود. گه گاه از این پا به آن پا می شد. درد مانند سوزنی فرو رفته بر نوک انگشتان پا، جزه ای می کرد و سپس سراسر انگشتان و سرانجام کف پا را فرا می گرفت. پس از آن مانند ماری در درون رگ های پا می خزید و خود را تا زانو می کشانید و در پایان در میان گردی زانو چنبره می زد.

ـ “راستی چرا خانم تون رو همراه تون نیاوردین؟” در پیراهن بلند آبی یی با شکوفه های ریز سفید در برابرش نشسته بود. ژاکتِ نازکی روی شانه اش انداخته بود، عینک آفتابی به چشم داشت و مانند سروی آزاد از بار غم در برابرشان ظاهر شده بود.
ـ “گرفتاره!” و با گفتن این کلمه دستش را از روی چشمانش برداشت و باز از شدت نور چشمانش ریز و تنگ شد. “خب آبجو که میخوری؟”
ـ “نع! الان میل ندارم.” و چشمان ریز شده ی منوچهر از نو باز شد. نگاهی به او انداخت، از سرتاپا او را برانداز کرد. “می خوام یه کم زحمتت بدم. بایس برا زنم سوقاتی بخرم، قدش تقریبن اندازه ی تو اه.” دوباره چشمانش را بست. “من از این چیزا سر در نمی یارم. ازم کرست و شکم بند خواسته.” و با چشمان بسته تن گوشت آلود اختر را بسته بندی شده در لباس زیرهای سفت و سخت مجسم کرد.
ـ “برا من یه قهوه … ولی نه یه شربت لیمو . . . با یخ!” صدای آرام میترا بود که به گارسون سفارش نوشیدنی می داد.
ـ “تو جای دخترم هستی. ولی می بینم زندگی تو اروپا در تو تاثیر زیادی نذاشته.” صدای منوچهر بود که با چشمان بسته ای که گه گاه می گشود با او حرف می زد.
ـ “می خواستین چه تاثیری بذاره؟”
ـ “نمی دونم.” و لب ورچید. “آخه زندگی آزاد اینجا؟” و پاسخی نشنید. “راستش من به آزادی شما حسودیم می شه!” و با گفتن این حرف نگاهی به حسن انداخته بود و باز ادامه داده بود. “ما تو ایرون زیر بمب بودیم و شما اینجا . . . ” صدای خنده حسن برخاست.
ـ “از قیافه تون معلومه که شمام تو خط اول جبهه نبودین؟”
ـ “تو ایرون، گرونی بیداد می کنه!”
ـ “مگه برای ما اینجا مخارج زندگی مفت و ارزونه؟”
ـ “آخه شما به فرانک حقوق می گیرین!”
” خب مجبوریم به فرانک هم خرج کنیم.”
ـ “در هر صورت وضع تون از ما خیلی بهتره!”
ـ “بعد از بیس سال درس خوندن، نگهبانی شب هتل یعنی خوب؟ این رو هم نمی تونین به ما ببینین؟”بالاخره صدای حسن درآمده بود، اما میترا مانند لاله ای با دل خونین هنوز در برابر منوچهر آرام نشسته بود و چشمانش از پشت عینک آفتابی دیده نمی شد.
ـ “هیچکس از دل اون دیگری خبر نداره!” و نفس عمیقی کشید و ساکت ماند. نرمه بادی می وزید که حلقه های گیسوان کوتاه و ملتهبش را بر روی پیشانی استوارش می آشفت.

ـ ” می دونی خیال دارم یه فیلم جدید بسازم، فیلمی راجع به زندگی مهاجرای پاریس! داستان مردیه که درین دوره می یاد پاریس و با یه زن خارجی آشنا می شه و ماجراهایی داره و . . .”
ـ “و آخرش؟”
ـ “آخرش تصمیم می گیره که برگرده، و برمی گرده.”
ـ “ویزای چند وقته دارین!”
ـ “یه ماهه.”
ـ “چطوری با ویزای توریستی یه ماهه، می خواین فیلم راجع به مهاجرا بسازین؟”
ـ “خب . . . خب تو کمکم می کنی.”

“من از این متعجبم که بعضیا در عالم سینما سناریست های ناموفقی هستن. همینا همین مزخرفات رو، مدام در عالم، واقع، به خوردمون می دن و ما هم باید درسته درسته قورت بدیم! این عدم موفقیت در زمینه ی هنری باعث می شه که اینا در دنیای واقعی سعی کنن زندگی ما رو صحنه گردانی کنن و مدام برای ما نقشه بکشن!”

ـ “حسن می گفت تو داری توی یه اتاق زیر شیروانی زندگی می کنی؟” چشمانِ میترا از پشت عینک آفتابی دیده نمی شد ولی سمت نگاهش به سوی حسن بود و بادی مضطربانه چند تار موی روی پیشانی اش را تکان می داد. “امروز بریم اونجا رو نشونم بده!”
ـ “خونه ی من خیلی دوره!”

ـ “حسن تو یا ساده ای یا داری خودت رو به سادگی می زنی؟”
ـ “میترا من نمی خواستم تو کارای تو دخالت کنم.”
“ولی با کنار کشیدن خودت و هموار کردن راه برای اینا همیشه عملن در خدمت اونا بودی.”
ـ “من؟”
ـ “آره، تو!”
ـ “ولی … من فکر کردم اینم دوره ایه که باید پشت سر گذاشت.”
ـ “چه دوره ای؟”
ـ “نمی دونم.”
ـ “پس اینم یکی از هفت وادی در راه رسیدن به سیمرغ بزرگه؟ واقعن که!”


جوانی با چهره ای که گریم دلقکی داشت نمایش بی کلامی را در پیاده رو اجرا می کرد و سر به سر عابران می گذاشت و همه ی نگاه ها را به سوی خود کشیده بود. هنگامی که صدای کف زدن مردم برخاست، میترا از نو با بی حوصلگی روی میز ضربِ آرامی گرفت و دمی بعد پنهانی نگاهی به ساعتش انداخت. “چند وقت دیگه می خوایین تو این کافه بشینین؟” جوان کلاه خود را از سر برداشته بود و دور می گرداند تا پول جمع کند.
ـ “چطور مگه؟” صدای منوچهر بود که از روی میز، مشتی بادام زمینی برمی داشت تا در دهان بریزد.
ـ “من باید برم سر کار!”
“شایدم کسی منتظرته! ها؟”
ـ “منم تا یه ربع دیگه باید برم.” این صدای حسن بود که با دستش به گارسون علامت می داد تا صورتحساب را بیاورد. “میترا جون منوچهر خان رو ببر یه کم بگردن، بعدم برسونش خونه!” این هم باز صدای حسن بود که با میترا حرف می زد ولی پنهانی چشمکی به منوچهر می زد.
ـ “چرا شما مردا توی روابط مردانه تون اینقدر به هم ارادت نشون می دین؟” صدای میترا بود که مانند چنگی به خروش درآمده بود. “حسن ما خواهرا و مادرا و همسرا و دوستان شما هستیم.” صدای لرزش از آن سوی سیم تلفن می آمد. “راستی چرا حسن؟”
ـ “میترا من نمی دونستم تو ممکنه اینقدر ناراحت بشی. ببخش!”
ـ “حسن بیا از این لحظه به بعد فکر کن که دیگه میترایی وجود نداره. بیا اصلن فکر کن میترا مرده.” صدای لرزان آن سوی خط برای همیشه قطع شده بود.
“می دونین این روابط مردانه آنقدر قوی یه که گاهی کار به جایی می رسه آقایون بین خودشون جوانمردی می فرمایند و ما زنا رو مثل کنیزای قدیم به هم هدیه یا تعارف می کنن. اوقاتی هم هست که برای ما زنا نوبت می گیرن. و اول از همه نوبت بزرگتراس.
گاهی که به هم رفیقانه لطف می کنن، می گن “اول شما بفرمایین. در هر صورت معمولا به ما زنا به چشم یه خوان گسترده نیگا می کنن! این جزو جوانمردیا و مراسم مردونه شونه. باور نمی کنین ازشون بپرسین! ولی تا چه موقع باید بار درد زن بودن توی یه جامعه ی مردونه رو به دوش کشید؟”

ـ “من می خوام برم کمی راه برم. اینجا حوصله م سر رفته!”
ـ “حالا به ما که رسید حوصله اش سر رفت!” صدای منوچهر بود که با دهانی پر از بادام زمینی حرف می زد. گارسون با صورتحسابی در دست به آنها نزدیک می شد.
ـ “شما کجا رو می خواین ببینین؟”
ـ “دلم می خواس مهمون تون می کردم ولی پولای من به دلاره.”
ادامه دارد