۲۳ جولای ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی
با در خانه ماندن هیچ چیز به دست نیاوردم. حتی قصه کوتاهی هم ننوشتم. تازه مزد ۱۳ ساعت کار را هم از دست دادم! ماندنم در خانه مرا به یاد نوعی سوسک سیاه دزفولی (بوتول) انداخت. این سوسک ها بسیار آهسته راه می رفتند و پوستشان بسیار ضخیم بود. به طوریکه وقتی که با کفش له شان (!!) می کردیم، گویی استخوان سیاهی زیر پایمان خرد می شود. سیاهی جلدشان همیشه با خاک آغشته بود. چرا به یاد سوسک ها افتاده ام؟ و چرا اینطور بی ترحم از کشتنشان می نویسم؟ نه….”کودکی” چندان هم با معصومیت و خوبی توأم نیست. من ازکودکی سوسک های زیادی را کشته ام و کودکان زیادی را در کوچه پس کوچه های دزفول دیده ام که به وحشیانه ترین شکلی زنان کور و بی پناه را سنگباران کرده اند، شل ها را دست انداخته اند و غریبه ها را مورد آزار قرار داده اند. و یا تن الاغ های صبور را با چوب زخمی کرده اند. و حالا چرا به فکر آن سوسک های سیاه لاک پشتی هستم؟! آنها در دنیای گوشه گیرانه درونی شان به چه فکر می کنند؟ آنها با همان راه رفتن های آهسته و بی آزارشان در زیرزمین های متروک و صحاری خشک و بی حاصل خاکی با آن هیبت زشتشان، تلقی ای از نیرو و امید برای زیستن و حرکت هستند و من در مقایسه با آنها، تنها خودم را به خوابهایم دلخوش کرده ام! چون تنها در خواب هایم جنبش، حرکت و معنا می بینم!!
جویس هم در سرکار دست کمی از من ندارد. زندانی شرایط شده است. افسرده است. بیقرار است. ناآرام است. برای آرام کردن روحش پیوسته از خود و دیگران حرف می زند. چندی پیش می گفت: “سارا لزبین است. “هایدی” هم همین طور. و اکثر لزبین ها بسیار چاق هستند.” گفت: “من با چهار ـ پنج مرد به طور کوتاه مدتی در ارتباط بوده ام. با یک زن هم ارتباط داشته ام که چندان از رابطه مان خوشم نیامده و باید بار دیگر امتحان کنم.”
سکس محور اصلی در زندگی آمریکایی هاست. بیشتر از هر چیزی، حتی بهبود شرایط مالی شان، به سکس فکر می کنند. برایشان بسیار هیجان انگیز است که شکل های مختلف آنرا با آدمهای مختلف با تمایلات جنسی متفاوت امتحان کنند.
از حرفهای جویس فکر کردم چقدر من در تخیل و رویا زندگی می کنم. واقعیت در این کشور راه دیگری را طی می کند و با پرنسیپ ها و ارزش هایم کاملاً مغایر است. بسیاری از مسایل در این کشور در اثر تکرار، بیان و عمل به صورتی بسیار عادی درآمده است و راز و رمز خودش را از دست داده است. هنوز نمی دانم “عشق” چه جایگاهی در زندگیشان دارد.
غروب با کاوه رفتیم برگرکینگ و در آنجا غذا خوردیم. بعد هم رفتیم برای خرید هفتگی مواد غذایی. در مغازه “جولیان” را دیدم. یکی از همکلاسی هایم که در آخرین روز ورک شاپ از باب و شلی در ملاء عام به شدت انتقاد کرده بود، گفت که دارد آیواسیتی را ترک می کند و به دانشگاه Brown می رود، که همچون دانشگاه ییل ارزش دارد.Fellowship خوبی گرفته است و پول زیادی به او داده اند. دو سال در آنجا نمایشنامه نویسی خواهد خواند. بسیار ناراحت بود که باب و شلی از نمایشنامه هایش خوششان نیامده و هر دو سیمستر به او “C” داده اند.
گفتم: شلی خیلی تعریف تو و Heather را داده است. جولیان از حرف من شگفت زده شد. گفت: واقعاً تعجب می کنم که شلی این حرف را در مورد من زده! بعد گفت: دخترم جنیفر می خواهد در آیواسیتی بماند. توی فکرم که او را کجا بگذارم! گفتم: خیلی خوشحال می شوم اگر به منزل ما بیاید و با ما زندگی کند! بسیار خوشحال شد و باز هم تعجب کرد.
از صبح یکریز باران می بارید. هوا سرد و مرطوب و غیر آفتابی بود. دلم گرفت. لباس زیبایی پوشیدم و منتظر سیلویا و جوئل شدم که با هم به تئاتر برویم. نمایشی از کاریل چرچیل بود با اجرای نیمه موزیکال دربارۀ دیدگاه های قرن هفدهم دربارۀ زنانی که جادوگرشان می پنداشتند. جادوگران از دیدگاه ثروتمندان فقرا هستند. ثروتمندان از بی چیزان می ترسند و همین باعث نفرتشان از آنان است. چرچیل دیدگاه مسیحیان و مذهبیون را نیز در مورد آن به زیباترین وجهی بیان کرد. تئاتر مرا زنده کرد. وقتی که از سالن بیرون آمدیم، از آنجائی که زبان کاریل چرچیل بسیار برهنه و علیه اخلاق رایج است، جوئل را به فکر فرو برده بود. انگار چندان متوجه عمق تغییرات اندیشگی و پروسه تاریخی مسایل زنان و مشخصه های اختلافات طبقات نشده بود. سیلویا که به شدت تحت تاثیر تئاتر قرار گرفته بود و با اندیشه نمایش به شدت عجین شده بود، تکه هایی از نمایشنامه را به عنوان حربه ای غیر مستقیم علیه جوئل به کار می برد و آهنگهای آنرا زمزمه می کرد. بویژه این تکه را بارها و بارها با نت های گوناگون می خواند: ” من می خواهم پولم را خودم آنطور که دلم می خواهد صرف کنم!”
غروب تنگی بود، سیلویا آواز می خواند، جوئل ساکت بود. من در کنار آندو راه می رفتم و شاهد دعوای درونی آنها بودم.
به خانه که رسیدم، کولین همسایه هنرمند ما در منزلمان بود و با کاوه صحبت می کرد. بعد از یک زمستان بسیار طولانی در آیواسیتی، سخت است که تابستان آدم در تنهایی و غرابت بگذرد!
ساعت ۵/۱۱ شب سیلویا تلفن کرد. از تلفن عمومی به من زنگ می زد و به شدت عصبی بود. گفت: با جوئل دعوایم شده. می خواستم از خانه بیرون بروم که جوئل به من گفت: اگر به خانه برنگردی، خودم را خواهم کشت!
گفت: می خواهم به لاری تلفن بکنم.
گفتم: به منزلم بیا و از همین جا تلفن کن.
پنج دقیقه بعد به منزلم آمد. گفت: “عزت، اصلاً تحمل جوئل را ندارم! ما دو فرهنگ متفاوت داریم. او بیش از اندازه جدی است و همیشه به دنبال چیزی می گردد که مسائل را بغرنج کند. به دنبال چیزی می گردد تا دلیلی پیدا کند و به نتیجۀ دلخواه خودش برسد. در حالیکه فرهنگ آمریکائی اینطور نیست. ما مسایل را اینقدر جدی نمی گیریم. و گاهی می گوئیم خب اگر این مسئله اینطور که باید پیش برود، نرفت، مهم نیست، بگذار همانطور باشد که می خواهد باشد. Relax باش و از پیچیدگی اش بگذر. خوش باش! اما فرهنگ فرانسوی با فرهنگ ما از زمین تا آسمان فرق دارد. فرانسویان از دیدگاههای سمبلیک پیروی می کنند. سمبولیسم ابتدا در انگلستان نشأت گرفته، اما در فرانسه نشو و نما پیدا کرده و متحول شده. فرانسویان بسیار موشکاف و دقیق مسایل را بررسی می کنند و این دیدگاه ها به عنوان یک اصل ادبی در ادبیات فرانسه مورد استفاده قرار گرفته.”
تلفن را به سیلویا دادم و گفتم: “حالا به “لاری” تلفن کن!” به “لاری” تلفن کرد و ناگهان احساس آرامش و راحتی کرد. گفت: “اشکالی ندارد امشب منزل تو بخوابم؟” گفتم: “نه! اینجا را خانه خودت بدان!” داشت می خوابید که من ناگهان به فکر فرو رفتم. گفتم: “نکند جوئل واقعاً خودکشی کند!” سیلویا گفت: “لاری گفته او هیچکاری نخواهد کرد. نرو!”
اما من ناآرام بودم و همین ناآرام بودن من روی سیلویا اثر گذاشت. چند بار به منزلش تلفن کرد، اما جوئل گوشی را برنداشت. دوباره به شدت ناآرام شد. گفت:”میروم خانه ببینم چه خبر است!”
گفتم: “من هم با تو می آیم.”
هر دو به منزلش رفتیم. من در تاریکی ایستادم و وارد خانه نشدم. گفتم:”نمی خواهم جوئل در مقابل من احساس شرمساری و حقارت کند.” سیلویا و جوئل چند جمله کوتاه با هم رد و بدل کردند. سیلویا شیشه قرص های خواب آور او را با خود آورد و در خانه را بست و با هم سوار ماشین شدیم. دلم فشرده شد. گفتم:”سیلویا خیلی دلم برایش می سوزد!” گفت:”تو رو به خدا همین الآن برو پهلویش! او الآن بیش از هر چیز به یک “مادر” احتیاج دارد! من می روم منزل شما!”
خنده ام گرفت. پرسیدم: جوئل چه چیزی به تو گفت؟
گفت:”التماس کرد که بمان و مرا ترک نکن!”
بعد ادامه داد: “جوئل مرد بسیار رومانتیکی است و در عرض یکسال مثل یک راهب زندگی کرده و هیچ ارتباطی با یک زن نداشته است. از وقتی که هم به اینجا آمده من نگذاشته ام که به من دست بزند. اصلاً ازش چندشم می شود. او به شدت تحت فشار است و با قرص خواب می خوابد.”
فکر کردم جوئل باید مرد بسیار با ارزشی باشد. دلم دوباره فشرده شد. برای سیلویا هم بسیار ناراحت شدم. چطور آدم می تواند نوازشهای مردی را قبول کند که دوستش ندارد! چه زندگی تراژیکی!
به مارک فکر کردم. دیدم چه اشتراکات زیادی بین مارک و جوئل وجود دارد!
سیلویا گفت: ترو خدا عزت برو پهلوش. اینطوری تنهایی هر دوی شما حل می شود. من هم می خواهم بروم دنبال “لاری”… و دیگر احساس گناه نخواهم کرد. جوئل به تو احساس دارد. خودش گفته… گفته که تو بسیار زیبا هستی، با فرهنگی و بسیاری چیزهای خوب دیگر داری…اما کمی خجالتی هستی… من بهش گفتم که ظاهرش خجالتی است، اما درونش بسیار آزاد و گرم است!
گفتم: جوئل مردی بسیار خجالتی و خالص است!
هر دو به خانه مان رسیدیم. صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم سیلویا در اتاق نیست. همه جا را به دنبالش گشتم، به کلی ناپدید شده بود. به منزلش تلفن کردم. گوشی را برداشت و گفت الآن می آیم دنبالت که تو را به سرکار ببرم. دیشب نتوانستم بخوابم و ساعت ۳ نیمه شب رفتم منزل….
صدای حرکت اتوبوس را در پشت پنجره شنیدم. من می بایستی ساعت ۸ سرکار می بودم!