متن سخنرانی رویا حکاکیان در چهارمین سالگرد عدالت ۸۸

به راستی چه چیزی کار سیاسی و چه چیزی کار و مشغله و فعالیت غیرسیاسی و یا فرهنگی است؟ و آیا در جهان امروز که در آن وابستگی و درهم تنیدگی انسان ها از هر عصر دیگری بیشتر است، موضوعی وجود دارد که در بطن خود فقط سیاسی یا فقط فرهنگی باشد؟

 

آبروی ملت در گرو این است که هر کدام از ما به منتقدان تیزقلم و تیز سخن زادگاه خود تبدیل شویم و برای نسل بعد از خود میراثی از مفاهیم تازه به جا بگذاریم تا آنان بدانند که آگاهانه زیستن یعنی فرهنگ داشتن و آگاهانه سخن گفتن و منتقد بودن یعنی میهن دوست بودن

یکی از سئوال هایی که در چند سال اخیر مرتبا از من شده است این است که چه شد که من شاعر تصمیم گرفتم درباره موضوعی آنقدر خشونت بار مثل قتل در رستوران میکونوس بنویسم!

ناشر امریکایی کتاب اول من، که کتاب خاطرات من از دوره انقلاب ایران است، می خواست که من بخش دوم خاطراتم را بنویسم. اما من، که به گفته ی پدر و مادر خود همیشه بدقلق و لجباز بوده ام، حاضر نبودم اجازه بدهم موضوع کارم را ناشر تعیین کند. سرنوشت هنرمند و زندگی خلاق او نباید ماشین وار و شماره ای، یک و دو و سه ،جلو رود. این شد که کتاب اولم در حال پخش بود و من در جستجوی موضوعی تازه بودم که دوستی، یکی از بازماندگان واقعه میکونوس، و مهمان سال گذشته این برنامه، پرویز دستمالچی، به دیدن ما آمد. تا پیش از ملاقات با پرویز من درباره آن واقعه دانش محدودی داشتم. می دانستم که رهبران کرد بر سر میز شام به گلوله بسته شده بودند و صادق شرافکندی، فتاح عبدلی، فرج اردلان به همراه نوری دهکردی جان سپرده بودند. و می دانستم که حدود پنج سال بعد در دادگاهی در برلین از دولت ایران به عنوان آمر اصلی قتل نام برده شده بود.

اما پس از ملاقات با پرویز، آن چه توجه مرا بیش از همه چیز به این واقعه جلب کرد صحنه ی خونالود شب قتل در رستوران نبود، بلکه سلسله عوامل، افراد، و وقایع کوچک و بزرگی بود که دست به دست هم دادند تا از شصت و چندمین جنایتی که علیه اپوزیسیون ایرانیان خارج از کشور صورت گرفته بود یک استثنا تاریخی بسازد. در واقع قصه از بهترین قصه های پر تلاطم سینمایی چیزی کم نداشت که هیچ، بیشتر هم داشت. چون واقعی بود و چون به رغم آغاز تلخ و غم انگیزش پایان تحسین آمیز و با شکوهی داشت.

من وقتی از پرویز این قصه را شنیدم که چطور آن شب دوستش، نوری دهکردی، به او تلفن کرده بود و از او خواسته هر طور شده خودش را به رستوران برساند، ناخودآگاه به یاد همه ی موارد گذشته ای افتادم که دوستی در آخرین لحظه با من تماس گرفته و از من خواسته که در سخنرانی فلان شاعر، نویسنده، متفکر ایرانی که برای چند روزی به نیویورک آمده شرکت کنم. خاصه به یاد آن روز افتادم که به دعوت دوستی در نیویورک برای ملاقات و میزبانی از محمد مختاری، شاعر و نویسنده و روشنفکر ایرانی که در اوج سال های خلاقیت خود به قتل رسید، از کار مرخصی گرفتم و به شتاب خود را به نیویورک رساندم. فکر کردم که اگر من به جای امریکا به آلمان مهاجرت کرده بودم و اگر نوری دهکردی به من تلفن زده بود و از من خواسته بود که در آن رستوران حاضر شوم، حتما چنین می کردم و ای بسا شاید من هم در بلبشوی آن شب گلوله خورده بودم و امروز این جا نبودم.

حرف اصلی من این است که سرنوشت پرویز می توانست سرنوشت من باشد و خاطرات او از آن شب می توانست خاطرات من یا بسیاری از ایرانیان مهاجر دیگر باشد، چرا که در نهایت اگر بنی آدم اعضای یک دیگرند، بنی آدم ایرانی خارج کشوری بیش از هر بنی آدم دیگری و در هر جای دیگری اعضای یک دیگرند و سرنوشتشان در هم تنیده است.

به این ترتیب من به ناشرم گفتم که حاضرم کتاب خاطرات دومی بنویسم با این تفاوت که این خاطرات، خاطرات من نیست، اما می توانست باشد! و در اصل خاطرات جامعه ی مهاجری است که من به آن تعلق دارم. ناشر از این خبر خوشحال نبود اما نهایتا پیشنهاد کار را از من پذیرفت و حاصل، کتابی است که امروز می بینید.

اما بسیاری از دوستانی که مرا همیشه به عنوان شاعر می شناختند و شعرم را دوست داشتند از این که من یک موضوع سیاسی را مورد توجه خود قرار داده بودم بسیار ناخرسند بودند و ای بسا مرا سرزنش نیز کردند. حرف آنها این بود که من خوب شعر می گویم و بهتر است به همان کار شعر بچسبم و در حیطه ی ادبیات و فرهنگ فعالیت کنم و وارد کار سیاسی نشوم. می گفتند”حیف است که شعرت خراب شود”!

نخستین باری که این حرف را شنیدم ناخودآگاه از خود پرسیدم که آیا چنین حرفی به یک مرد شاعر نیز گفته می شود؟ آیا مثلا در زمان حیاتش کسی هرگز به احمد شاملو که هم شاعر سیاسی بود و هم در نثر و در شعر ابایی از پرداختن به موضوعات سیاسی نداشت، گفته بود که آقای شاملو بهتر است که به شعر بچسبید و دست از سیاست بشویید چون شعرتان “خراب می شود”؟

قصد من مقایسه خودم با شاملو نیست. قصدم معطوف کردن توجه همه ی ماست به تفاوت برخوردمان به یک نویسنده و شاعر زن، با یک نویسنده و شاعر مرد. حوزه کار مرد شاعر محدودیت و مرزی ندارد. حال آن که حوزه کار زن چنین نیست. مرد شاعر با پرداختن به موضوعات سیاسی مورد تحسین قرار می گیرد، پهنه ی شعرش را می گستراند و چشم انداز خود را وسیع تر می کند. زن شاعر از جذابیت کارش می کاهد و از دیگران اخطار می شنود که پایش را از گلیمش درازتر نکند.

اما اصلی تر از این تفاوت برخورد به شاعر زن و مرد، نکته ی دیگری بود. من با شنیدن این حرف که شاعر باید به شعر بچسبد و در سیاست دخالت نکند فکرم مشغول این مسئله شد که آیا واقعا قلمرو شعر و ادبیات تا کجا می رود؟ و آیا مرزهای شعر و ادبیات آن طور که من همیشه تصور می کردم نامتناهی است یا در جایی به آخر می رسد؟ این سئوال خاصه به این دلیل مرا به خود مشغول کرده بود که من در سال هایی که مشغول تحقیق درباره موضوع میکونوس بودم در تمام مصاحبه ها، در تمام داستان های جانبی، در وقایع دادگاه و غیره…. جای پای شعر را پیدا کرده بودم.

من در این حقیقت که رهبران یک مردم ستمدیده، مثل کردها، امید آینده شان را آن طور به سادگی از دست داده بودند یک مرثیه می دیدم. من در این که بازمانده آن جنایت، پرویز دستمالچی، کمتر از ۲۴ ساعت حاضر می شود که به صحنه ی آن قساوت بازگردد و به رغم وحشتی که گریبانگیرش بود و به رغم بی خوابی، ضعف و گیجی که احساس می کرد در برابر جمعیت و دوربین های خبرنگاران بایستد و بگوید که می داند آن قتل کار رژیم جمهوری اسلامی است شعر می بینم، آن هم از نوع حماسی اش. من در روایتی که سارا، دختر نوری دهکردی، از پدر خود و از علاقه ی مشترک آن دو به یک دیگر برای من بازگفت، یک غزل دیدم، یک غزل عاشقانه ناب. من پس از اولین مصاحبه با دادستان آلمانی دادگاه، برونو یوست، که تلاش کرد در فرصتی بسیار کوتاه و برغم فشاری که از سوی رؤسایش بر او بود، نظرخود را سربسته و کوتاه با من در میان بگذارد، شعر دیدم. شعری که به سبب فشردگی حتما رباعی بود!

اصل مطلب این است که چیزی در بیرون از شاعر به نام موضوعات شعری و جدا از موضوعات غیر شعری و سیاسی وجود ندارد. چنین تقسیمی در دنیای واقعی جایی ندارد، بلکه این شاعر و نویسنده است که با قرار دادن یک موضوع خاص در حوزه نظر و حساسیت خود، آن موضوع را به مایه ی کار شعر بدل می کند. این مهارت و خلاقیت نویسنده و شاعر است که می تواند از هر موضوعی موضوع شعر بسازد و آن را با قدرت و با جذابیت مشاهده خود، به “ماتریال” ادبی تبدیل کند.

اما برویم سر نکته اصلی که ریشه یابی این است که اصلا چه شد که تقسیم بندی موضوع ادبی – فرهنگی در مقابل موضوع سیاسی در ابتدا به وجود آمد و از کی در گفتگوی ما راه پیدا کرد؟

به راستی چه چیزی کار سیاسی و چه چیزی کار و مشغله و فعالیت غیرسیاسی و یا فرهنگی است؟ و آیا در جهان امروز که در آن وابستگی و درهم تنیدگی انسان ها از هر عصر دیگری بیشتر است، موضوعی وجود دارد که در بطن خود فقط سیاسی یا فقط فرهنگی باشد؟

به طور نمونه آیا موضوع هوا- ابر، باران، توفان، سرما و گرما در حوزه موضوعات غیرسیاسی قرار می گیرد؟ به نظر می آید اگر موضوعی هست که غیرسیاسی است، همین هوا است که همه جا و همیشه هست و همه هم نیازمند آنند و کارش هم به دولت و سیاست و ملیت نیست. اما از نظرگاهی دیگر هیچ موضوع دیگری این روزها به اندازه همین هوا موضوع سیاست نیست. در امریکا و مطمئنا در کانادا آنها که منافعشان ایجاب می کند که به کار در کارخانه های خود کمافی السابق با همان سوخت های قدیمی ادامه دهند، معتقدند که گرم شدن هوا یک سیر طبیعی است که بشر در آن دخلی ندارد. دیگرانی نیز هستند، از جمله ال گور معاون رئیس جمهور سابق امریکا، که می گوید متغیر شدن و گرم تر شدن هوا حاصل دخالت بشر است و دولت ها باید با هم متحد شوند تا جلوی بدتر شدن این وضع را بگیرند. از این رو یک موضوع بسیار ساده و کاملا غیرسیاسی امروز جدی ترین و تهدیدآمیزترین موضوع سیاسی روز است.

آیا سینما موضوعی فرهنگی است؟ سال ها پیش در فستیوال فیلم های نیویورک یک بیننده، کارگردان ایرانی عباس کیارستمی را برای استفاده از کودکان در فیلم هایش تحسین کرد. اما کیارستمی در جواب به او گفت که این تصمیم وی نبوده و انتخاب هنری او نیست. در واقع او چون نمی تواند در ایران زندگی بزرگسالان را در حقیقتِ خود به فیلم درآورد، چون مثلا  باید یک زن را شب در تختخواب خود با روسری در حال خواب نشان دهد، و این گونه به بیننده های خود دروغ بگوید، مجبور شده که از بچه در فیلم هایش استفاده کند. به تعبیر دیگر فیلم و کار سینمایی با سیاست عجین است و از آن متأثر.

در عصر ما هیچ موضوعی نیست که در این دهکده تنگ جهانی مطلقا سیاسی و یا مطلقا فرهنگی باشد. چنین تقسیماتی اگر زمانی وجود داشت امروز دیگر عصرشان به سر رسیده است.

پس چرا بسیاری از ما، بالاخص ایرانیان خارج از ایران، اصرار می ورزیم که بگوییم که ما اهل فعالیت سیاسی نیستیم و فقط به فعالیت فرهنگی علاقمندیم؟

چنین حرفی یا دروغ است، یا ناآگاهانه و یا نامسئولانه. طبعا چنین افرادی اگر دروغگو و ناآگاه نباشند، می خواهند از زیر بار مسئولیت شرایط مرفه زندگی امروزشان در خارج از کشور – هوای تمیز، شهر امن، خیابان های بی آشغال، اقتصاد خوب، جامعه قانونمند و غیره –  شانه خالی کنند.

ما اهل سیاست نیستیم یا حرف کسی است که هنوز در این توهم زندگی می کند که در جهان امروز موضوعاتی هست که غیر سیاسی است، یا حرف آدم بی خیالی است که حالا که خودش به ساحل رفاه رسیده، حاضر نیست برای آنانی که هنوز در میان موج و توفان گرفتارند طناب کمکی بیندازد.

 عظمت کورش کبیر حرف می زنند، گویی که میهن دوستی یعنی یک جور آبروداری. حال آن که اگر به نمونه های تاریخی موثرترین شخصیت هایی که نقش مهمی در بهبود جامعه خود ایفا کرده اند نگاه کنیم می بینیم که آن ها در عصر خود مهمترین منتقد فرهنگ و سیاست مملکت خود بودند. این که امروز مجسمه ی این افراد در میدان های شهرها افراشته می شود اتفاقی است که سالها بعد افتاده است. آنان به وقت خود منتقد بودند و مایه دردسر و تحت فشار هم جانبه!

سال پیش در شهر واشنگتن یک مجسمه از مارتین لوترکینگ احداث شد. همان دولتی که کمتر از پنجاه سال پیش او را در زندان حبس کرد، حالا یادش را گرامی می داشت. مارتین لوتر کینگ در عصر خود جز این که در برابر فرهنگ و جامعه خود آینه بنهد تا کاستی های ملتش در آن منعکس شود کاری نکرد. در حقیقت آبرو و افتخار ملی فقط و فقط ساخته و پرداخته تلاشی است که یک ملت برای از بین بردن ظلم و ایجاد یک جامعه منصفانه می کند.

آبروی ملی یک داده خدایی و تاریخی نیست، که یک بار نصیب یک ملت می شود و همیشه برجا می ماند. آبروی ملی به سبب مبارزه یک ملت برای به دست آوردن یک جامعه بهتر و عادلانه تر است که به وجود می آید.

همین است که آلمان امروز که در زمره مهمترین و قدرتمندترین کشورهای جهان است پس از گذشت بیش از ۷۰ سال از جنگ جهانی دوم هنوز در خود تفحص می کند و به این سئوال که چه شد که در کشورشان رهبری چون هیتلر به قدرت رسید فکر می کند. آلمانی ها از پرداختن به آن تاریک ترین فصل تاریخ خود نه تنها ابایی ندارند، بلکه آن را ضروری نیز می دانند. به این سبب است که آلمان امروز در اروپا تحسین برانگیزترین و قابل احترام ترین کشور اروپایی است. این آلمان است که در برابر تبعیض علیه مسلمان ها قد علم می کند و درهای خود را به روی پناهندگان درمانده سوری و عراقی و ایرانی باز می کند. در واقع این برخورد آلمان ها به وضعیت بی آبرویی ۱۹۴۰شان و نحوه ای که از آن وقت تا امروز، آنان با عوامل نژادپرست خود برخورد کردند بود که باعث سربلندی و قدرت امروز آنان است.

برای ما ایرانیان نیز راهی جز این نیست که خود در کاستی های جامعه مان در بی عدالتی ها و بی قانونی هایش تفحص کنیم و در صف مهم ترین و اولین ناقدان فرهنگ و جامعه ی خود قرار بگیریم. برای آن که ملتی بتواند به گذشته ی خود فخر بفروشد باید بتواند که در امروز نیز حرکتی شایسته ی آن گذشته با شکوه انجام دهد. این حرکت چیزی نیست جز تلاش برای ایجاد یک کشوری که در آن بهایی حق تحصیل دارد، و زن حق ورود به استادیوم فوتبال. کشوری که در آن زندانی سیاسی وجود ندارد و نویسنده و شاعر و روزنامه نگار حق گفتن هر آن چه که می خواهد را دارد زیرا آدم ها به جرم باورشان حبس و شکنجه نمی شوند.

آبروی ما در گرو این است که هر کدام از ما به منتقدان تیزقلم و تیز سخن زادگاه خود تبدیل شویم و برای نسل بعد از خود میراثی از مفاهیم تازه به جا بگذاریم. باشد تا آنان بدانند که آگاهانه زیستن یعنی فرهنگ داشتن، و آگاهانه سخن گفتن و منتقد بودن یعنی میهن خود را دوست داشتن.