خاطرات آن سال ها(۴)
۷
سرانجام روزی در جام جهان نما مردی را ملاقات کردم که هیچ قرابتی با ساختمان اداره گذرنامه نداشت. حتی به دربان و آبدارچی آن اداره فخیمه، که درآن ایام کعبه آمال ایرانیان بود، هم شباهتی نداشت بیشتر به دلالهای بنگاه معاملات املاک شبیه بود. اولش شک ورم داشت که نکند مامور باشد. نهایتا علیرغم باور نداشتن به فال و این قبیل اعمال قبیحه که در مواقع خطر بر بی خدا ترین آدمها نیز مستحب می شود، شیروخط کردم. طرف گفت فردا می روی سه دور، دور اداره گذرنامه می چرخی، هفت قدم می روی به جلو، سه قدم به عقب، شصت و شش مرتبه هم دور خودت می چرخی، و وقتی مطمئن شدی اوضاع امن و امان است صدهزار تومان ناقابل یواشکی می گذاری کف دست من و گذرنامه ات را تحویل می گیری.
حالا پس از چک و چانه فراوان صاحب یک پاسپورت بودم بدون بالی برای پریدن. بالاخره به عمویم که از سالها قبل از انقلاب در دوبی سکونت داشت متوسل شدم. و به کمک ایشان و فقط با سیصد اسکناس یک دلاری منقش به لبخند ملیح جناب جورج واشنگتن راهی تبریز شدم. بدتر از بی پولی پوزخند جناب واشنگتن بر روی یک دلاری آزارم می داد انگار می گفت، بازم بگو مرگ بر آمریکا!
۸
یک هفته در خانه دوستم که یکی از عاشیق های معروف تبریز است ماندم. چون در طی آن سالها بارها به تبریزی که برای من یادآور انقلاب مشروطه و صمد بهرنگی بود رفته بودم و عاشیق عمی و فامیل هایشان همیشه با آغوش باز پذیرایم شده بودند. آن شب پس از شام عاشیق عمی سازش را کوک کرد و این جمله را که می گفتند از علیرضا نابدل است تکرار کرد و خواند: چال عاشیق چال سازینی(عاشیق سازت را بزن) و روشن پسر عاشیق عمی که حالا خودش یکی از عاشیق های معروف تبریز است و شیطنت هایش تمامی نداشت، هنگامی که صدای عاشیق عمی و سازش در فضای اتاق طنین می انداخت، ساکت می شد و سراپا گوش و من افسوس می خوردم که چرا بجز کلماتی محدود، زبان عاشقانه عاشیق عمی را در این مدتی که با آذربایجان آشنا شده بودم، یاد نگرفته ام. همسر مهربان عاشیق عمی هرگاه می خواست از سماوری که هیچگاه خاموش نمی شد برایم چایی بریزد، می پرسید، اسدآ چایی ایشمی سن؟ و می خندید. چون پس از مدتها یادگرفته بودم که درجواب باید بگویم: ایچیرم. و با وجود فشاری که بر مثانه ام درآن هوای سرد وارد می شد و وادارم می کرد پس از خوردن هرلیوان چایی به توالتی که از یخچال سردتر بود پناه ببرم، خجالت می کشیدم با گفتن نه، محبت هایش را بی پاسخ بگذارم. درهمین سفر آخر بود که یک شب عاشیق عمی مرا به مجلس عاشیق لر و شعرای آذربایجان برد و عاشیق پیری با اشاره به من از عاشیق عمی پرسید: اوکیمده(اون کیه)، و من با ترکی دست و سروپا شکسته پاسخ دادم که: من ترک بندرعباس ام! مزاحی که همه را به خنده واداشت.
۹
ساعت ۷ شب با اتوبوس و پس از عبور از سرپل صراط(ایستگاه بازرسی سه راهی خوی) همراه با کسانی که گویا همچون من از مملکت می گریختند به مرز بازرگان رسیدیم. گفتند افسر اداره گذرنامه نیست و باید منتظرشوید تا برگردد. تا ساعت یازده شب معطل شدیم. ناچارا به هتل سرمرز رفتیم و صبح زود بدون ناشتا شال و کلاه کردم و با دلهره فراوان همراه بقیه به سمت مرزبانی شتافتم. همراهان چنان از دیدن کت و شلوار و کراواتم که پوشیدنش در سالهای تلخ و شیرین حکم ارتداد را داشت، در آن هوای سرد یکه خوردند که برخی هایشان به خنده افتادند. با وجود سرمای هوا و نقشی که از قبل نقشه آن را کشیده بودم، خودم را کنترل کردم و با اضطراب و قلبی که تندتر از پیستون ماشین هشت سیلندر می تپید، پاسپورتم را به گروهبانی که پشت باجه نشسته بود تحویل دادم. گروهبان با تعجب سراپایم را وراندازکرد و زیرلب به ترکی چیزی گفت که من نفهمیدم. بعد از یکساعت همان گروهبان مرا صدا زد و گفت بیا داخل. استوار نسبتا مسنی با ریشی جو گندمی و سروانی تقریبا جوانتر پشت دو میز نشسته بودند و استوار دفتری را ورق می زد که حدس زدم باید لیست ممنوع الخروجی ها باشد. استوار بدجوری ترش کرده بود اما سروان لبخند ملیحی که آن روزها بسیار قیمتی بود برلب داشت. استوار با لحنی که در نیمه راه از تندی به مهربانی تغییر مسیر داد، پرسید: جناب شغل شما چیه؟ انگار می خواست بپرسد چیکاره ای؟ خیلی محکم جواب دادم: بنده مستشار وزارت دادگستری هستم! استوار من و منی کرد و خجالت زده تکرار کرد: ببخشید شغل تان چی بود؟ این بار با متانت پاسخ دادم: عرض کردم بنده مستشار وزارت دادگستری هستم. بیچاره استوار هاج و واج به جناب سروان خیره شد و از وی درباره شغلم پرسید. جناب سروان نیز که دامنه حیرانی اش کمتر از استوار نبود، با همان لبخندی که حالا اندکی ملاحتش بیشتر شده بود، پاسپورتم را مهر کرد و گفت: سفر خوشی داشته باشید!
همسفرانم آن سوی مرز درپناه ودکای اسمیرنوفی که از مشروب فروشی سر مرز خریده بودند، درسوز سرما خود را گرم می کردند و به انتظار “دلموش” نشسته بودند. مینی بوسی که قرار بود ما را به شهر ارزروم ببرد. و وقتی در ردیف آخر دلموش به پشت سرم نگاه می کردم، به یاد آوردم که چیزهایی راجا گذاشته ام. و به خودم قول دادم به خاطر همه چیزهایی که جا گذاشته بودم، روزی دوباره به آنجا بازگردم. به خاطر دلبستگی ها، مهربانی ها، و دوستانی تنها و بی کس بر چوبه های دار و سلول های تاریک!