صفحه فیسبوک کاوه کرمانشاهی: بازجویی که از تهران آمده بود بعد از چند جلسه بازجویی‌ طولانی مرا به سلولم برگرداند تا دو ـ سه ساعتی در آرامش فکر کنم و بعد که تصمیمم را گرفتم، خبرش کنم تا سریع ترتیب مصاحبه ویدیویی را بدهد. می‌گفت “بعد از این مصاحبه من می‌توانم به تهران نزد خانواده‌ام بروم و تو هم آزاد شوی و پیش خانواده‌ات برگردی.”


عکس ساعتی بعد از آزادی گرفته شده

می‌دانستم که نمی‌خواهم مصاحبه کنم. می‌دانستند که تصمیمم را گرفته‌ام. سه ساعت، سه هفته‌ شد و کسی سراغم نیامد، هیچ کس بجز نگهبان پیری که غذا می‌آورد و توالت می‌برد و هر بار نصیحت می‌کرد:”هر چه می‌خواهند بگو و برو بیرون.”

آن سه هفته انتظار سخت‌ترین روزهای چهار ماه بازداشت و سه ماه انفرادی بودند. آنها که سلول انفرادی را تجربه کرده‌اند، می‌دانند بازجو بعد از مدتی برایت فقط بازجو نیست. در تنهایی کشنده روزها و شب‌های انفرادی تنها امکانت برای حرف زدن با دیگری ‌ست. وقتی چشم ‌بسته ساعت‌ها رو به دیوار در اتاق بازجویی منتظرش نشسته ‌ای، دستی که ناگهان از پشت روی شانه‌هایت می‌گذارد، تنها تماس بدنت با جسم دیگری ‌ست. بازجوها نقش‌ و تاثیرشان را در زندگی زندانی انفرادی خوب می‌دانند. هم با آمدن و هم نیامدن‌شان روح و روانت را بهم می‌ریزند. هم با نوازش و هم با کتک جسم و جانت را در هم می‌کوبند.

من از بازجوهایم چند بار تو سری و سیلی خوردم. به قول خودشان برای سر عقل آمدن و نوشتن اعتراف. هر بار هم سعی داشتند بگویند این که شکنجه نیست. اما بعد از دو ماه که بازپرس پرونده‌ ام (به اسم شیرزادی) برای تفهیم اتهام جاسوسی در بازداشتگاه به دیدنم آمد، همان اول کار با مشت و کشیده به جانم افتاد. زیر تاریکى چشمبند، تیزى خودکارش را روى سرم مى کوبید و  لوله خودکار را لاى انگشتانم مى گذاشت. بدترین توهین‌ها و تحقیرها را به خودم، کُردها و یارسان کرد. بیشتر از همه به کیانوش آسا ناسزا گفت و اسم پدربزرگم که “حق‌علی” بود را مسخره کرد. بارها مرا تهدید به تجاوز و تشویق به خودکشی کرد. می‌گفت “اگر خودت را اینجا نکشتی، می‌فرستمت زندان عمومى تا همان شب اول ترتیبت را بدهند تا بفهمی از حقوق چه کسانی دفاع می‌کنی.” به سنگینی دست‌ها و سبکی زبانش می‌بالید.

من به جاسوسی اعتراف نکردم، خودکشی نکردم، به من تجاوز جنسی نشد. اما روانم به شدت آسیب دید. از همان روز اول آزادی که دچار تشنج عصبی شدم و شب را در بیمارستان گذراندم تا ماه‌ هایی که برای جلوگیری از تشنج دوباره دارو مصرف کردم تا بارهایی که در اتاق روان ‌شناسم در مرکز حمایت از قربانیان شکنجه در برلین نشستم و چیزی نگفتم تا بالاخره بعد از مدت ‌ها سکوتم را شکستم، با این توصیه روان‌شناسم: “رنج انسان‌ها قابل اندازه‌گذاری نیست. اگر تو نخواهی از چیزی که در طول چهار ماه بازداشت تجربه کردی به بهانه رنج بیشترى که دوستانت در چهار سال زندان کشیده ‌اند، بگویی، به همین نسبت داری این حق را از کسی که فقط چهار روز یا حتی چهار ساعت در زندان بوده اما ممکن است بیشتر از همه شما آسیب دیده باشد، سلب می‌کنی.”

خوب یادم است هنوز مترجمی که بین ما نشسته بود جمله ‌اش را تمام نکرده بود که من شروع کردم: هنوز شب‌ها از خواب می‌پرم و برای چند ثانیه فکر می‌کنم در سلول انفرادی هستم. من هنوز در خواب یواشکی دارم به خانه‌ مان برمی‌گردم که بازجویم دوباره من را دستگیر می‌کند. من هنوز از فکر کردن به دستی که با خنده لای پایم می‌رفت تا مطمئن شود در خواب جنب شده‌ام و باید خارج از نوبت حمام کنم، چندشم می‌شود. از صدای کثیفی که زیر گوشم کلمه تجاوز را تکرار می‌کرد.