نامه خوانندگان
شب از نیمه گذشته، باران می بارد، جاده لیز است و به سختی میرانم .به دشواری می توانم بیرون را ببینم. باد سردی می وزد. دریا دادور با صدای لطیف ابری اش اپرای رستم و سهراب را می خواند: “تهمینه نیمه شب به خوابگاه جهان پهلوان رستم می آید… چنین گفت رستم که نام تو چیست؟ چه جویی شب تیره کام تو چیست ؟” چنین داد پاسخ که “تهمینه ام …
داستان عشق تهمینه، رستم و سهراب داستان کودکی ما بود و از قصه های خانه مادر بزرگ بود … شبهای سرد زمستان و رقص زیبای آتش.
عصر برنامه معرفی کتاب تازه مارینا نمت بود. در بین حاضران در جلسه چهار پنج ایرانی بیشتر دیده نمیشد. سالن تمیز و مرتب مسی هال. صحبت مارینا که تمام شد بیرون آمدم. در محوطه بیرون سالن حوض قشنگی بود پر از ماهی های قرمز کوچولو، بین ریشه های گیاهان و گلهای نیلوفر شیطنت و بازیگوشی می کردند. مارینا می گفت بیشتر کتابش را همین جا نوشته، شبیه حوض خانه مادر بزرگ بود و… از مارینا خواستم در یک فرصت مناسب گپی بزنیم ..چشمانش گرد شد… هراس بود یا تردید. شاید هر دو. نمیدانم.
باران همچنان می بارد. به اپرا گوش می دهم. نیمه های شب تهمینه بر تردید خود فائق آمد. ندیمه اش راه را تا اقامتگاه جهان پهلوان روشن می کرد. رستم شگفت زده از حضور ناشناخته اش پرسید … چنین داد پاسخ که تهمینه ام ..تو گویی که از غم …. ترا ام کنون گر بخواهی مرا . ندیده همی مرغ و ماهی مرا….جهان پهلوان شگفت زده .. تهمینه محکم اما در انتظار...
مارینا از شکنجه مستمر زندانیان می گفت … بی اختیار صدای مددکار بیمارستان در گوشم می پیچد. بیمارانی داریم که بیش از ده، پانزده سال اینجا در شرایط مشابه بهار هستند. هلن هفت سال است محبوس شده. پریا در بند بیمارستان روانی مرد و هیچکس نفهمید چرا و چگونه. تنها مدارک مغشوشی باقی ماند که هیچ چیز را ثابت نمی کرد… مادرش را تنها از نگاهش شناختم . چه بر او گذشته که نمی تواند درباره مرگ پریا حرف بزند. نمیدانم.
مارینا این موجود کوچک و دوست داشتنی، گفت که اینجا خانه است و چقدر خوب است: وقتی ما آمدیم اینجا شش کانال تلویزیونی مجانی داشتیم که از دو کانال ایران خیلی خیلی بهتر بود (تشویق حضار…) فکر می کنم او کی رها می شود دختر کوچولویی که فکر می کند عاشق شوهر بازجویش بوده یا او را درک می کرده. دلم می خواهد بگویم اظهار علاقه بازجو تحت فشار، از شکنجه جسمی هزار بار بدتر است. فرقی نمی کند روی کاغذ شوهرت باشد یا نباشد. تسلیم شدن، پذیرفتن آن است که بشکنی و با شکستنت ویران می شوی، بدون آن که بدانی و روبرو شدن با آن جانفرساست. هر پلی که در کنار توست لرزان و ویران می شود. بازجوی تو به تو حق انتخاب نمی دهد و دیگران این را می فهمند. تحت فشار خودت را قربانی می کنی. فراموش می کنی زمانی که قربانی شدی دیگر خودت نیستی. موجود مثله شده ای هستی و عزیزانت درد می کشند زیرا تو را “تو” واقعی را از دست داده اند و این درد به هزار شکل پنهان در طول زمان خودش را نشان می دهد. می گویند خدا عاشق بندگانش است، زیرا آنها را آفریده است. بازجو یا هرکس دیگر در این نقش یقین می داند که تو را همانگونه که خودش می خواهد دوباره آفریده است و اینجا بازجو خدا می شود گاه چنان عاشق کارش می شود که می خواهد به هر قیمتی شده آفریده خودش را برای خودش نگه دارد. دلم می خواهد به او بگویم من اینجا بوده ام .. با تحت فشار قرار گرفتنت آسیب اتفاق افتاده است و از آن گریزی نیست. رهایی وقتی می آید که درد دوباره زاده شدن ، درد روبروشدن با واقعیت بی عدالتی های موجود، درد تهدید و امکان ویرانی و نابودی آنچه و آنکه را که به آن عشق می ورزی، بپذیری و تحمل کنی. تفاوتی نمی کند کجای دنیا باشی. آن وقت می توانی دوباره عاشق بشوی. می توانی به صدای قلبت گوش بدهی، مسئولیت عشقت را بپذیری .دلم می خواهد داستان تهمینه را برایش بگویم یا به یادش بیاورم. عشق بدون آزادی می میرد.
خسته ام. رقص دایره وار قطرات باران بر روی زمین… دایره های کوچک بی انتها… دریا دادور سرود تهمینه عاشق را می خواند… دو دیگر که گر از تو بار آورم…….رستم هنوز مردد است، پاسخی نمی دهد… سه دیگر که رخش را …
رستم می گوید بیش از یک شب نمی ماند و می رود و تهمینه می داند که عاشق است اما نمی خواهد به دنبال او برود یا او را نگه دارد. می گوید پس از رستم نمی خواهد با هیچکس دیگر باشد. و رستم می پذیرد. با طلوع سپیده رستم سوار بر رخش از سمنگان می رود و تهمینه انتخاب می کند و عشق می ورزد و می ماند تا سوگ سهراب و تا ابدیت درد…
باران هنوز می بارد و قطرات باران بر روی زمین به هم پیوسته اند. جویباری کوچک درکنار گذرگاهی .