خیلی طول کشید تا کلمات را پشت سر هم ردیف کنم. می خواستم بگویم که تو سپیدی. سپیدی که دیدن نمی خواهد، سپیدی که گفتن نمی خواهد.


شهروند ۱۲۴۲  پنجشنبه ۱۳ آگوست  ۲۰۰۹


 

خیلی طول کشید تا کلمات را پشت سر هم ردیف کنم. می خواستم بگویم که تو سپیدی. سپیدی که دیدن نمی خواهد، سپیدی که گفتن نمی خواهد. سپیدی حس می خواهد و دل. سپیدی انسان می خواهد و آرزو. کاش می توانستم "پروانه"ای شوم و فرسنگ ها فاصله را بپیمایم و بگویم که چقدر خوشحالم که خوشبخت بودی و خوشبخت هستی. افسوس که من "پروانه" نیستم و تو در دسترس.

***

یادم نیست که چطور اتفاق افتاد فقط به یاد دارم که می خواستم کشتی شکسته ای را که در کنار ساحل یافته بودم، دوباره بسازم. آنقدر زیبا بود که برای دیدنش راهم را عوض کردم. وقتی خورشید رویش می افتاد انگار این خودش بود که می درخشید چون خورشید. نادیده گرفتن و نگفتن ظلم بود و جور. باید حسش می کردی و دل به او می سپردی. "ظرف یک دقیقه تصمیم گرفتم" رنگش کنم. چوب های وارفته اش را عوض کنم و دکل سر به فلک کشیده اش را جلا بخشم. اول بایستی برایش داربستی می ساختم، داربستی از عشق. نگران بودم که نکند در این میان جزر و مدی شود و کشتی را یا با خود برای همیشه ببرد و یا در گل مدفونش کند. تازه داربست زدن تمام شده بود که دریا توفانی شد. از بد حادثه موج های بلند بی رحم یکی پس از دیگری سر رسیدند، من نگران جزر و مد بودم و توفان از راه رسیده بود.

***

خیلی طول نکشید تا نوشتن را برایت آغاز کنم. می خواستم بنویسم که نامه ات پر بود از بردباری و فرزانگی. نشنیده بودم که می شود از بهشت نامه نوشت، اما آری می شود. تا به چشم خود ندیده بودم و آن را "بلند" برای "پروانه" نخوانده بودم باورم نمی شد. می دانم که پروانه نامه مرا هم به دستت می رساند. افسوس و صد افسوس که هیچوقت ندیدمت و نشنیدمت. برای پروانه گفتم که با دلم حست کردم. به او گفتم که به تو بگوید که: "همیشه برایم سپید خواهی ماند".

***

تندتر و تندتر کار کردم. چوب ها را عوض کردم و بند زدم. دکل را جلا دادم و عرشه را نو کردم. قطب نمای جدید گرفتم و کابین ها را بزرگتر کردم. باز هم موج آمد. باز هم موج. لعنتی انگار تمام شدنی نبود یا اینکه انگار نمی خواست کار من تمام شود. لعنتی؛ بایستی راهی باشد. دست از کار کشیدم. همه چیز تقریبا تمام شده بود جز رنگ. بیرون رفتم. نگاهی دیگر به کشتی انداختم. تصمیمم را گرفتم. رفتم تا داربست را باز کنم.

***

آفتاب از میان ابرها می درخشید و من می خندیدم. کشتی مدتها قبل به دست امواج رفته بود. زندگی کشتی به امواج خروشان اقیانوسها و دریاهاست. می دانم که کشتی چون "پروانه"ای به سوی تو می آید تا به تو بگوید که کشتی سپید من، سپیدی اش را از تو دارد. در دوردست ها دیدمش که خورشید بر او می تابد، انگار این خودش است که می درخشد چون خورشید.

کشتی سپیدم، همینجا می مانم تا برگردی.

آرش