لحظات تصمیمگیری/ قسمت شانزدهم
۳۸ روز فرصت
در ۱۴۰ سال اول تاریخ آمریکا، مراسم تحلیف رئیس جمهور در روز ۴ مارس صورت می گرفت. رئیس جمهوری که در اوایل نوامبر انتخاب می شد حدود ۱۲۰ روز وقت داشت تا برای اداره ی دولت آماده شود. در سال ۱۹۳۳، متمم بیستمِ قانون اساسی روز تحلیف را به ۲۰ ژانویه تغییر داد و میزان متوسط انتقال دولت را به حدود ۷۵ روز کاهش داد. وقتی انتخابات سال ۲۰۰۰ نهایتا با پرونده ی بوش علیه گور خاتمه یافت، من ۳۸ روز وقت داشتم.
اولین تصمیم بزرگ من مربوط به این بود که می خواهم کاخ سفید چگونه عمل کند. این مساله ای بود که قبلا به آن فکر کرده بودم. در سال ۱۹۹۱، پدرم از من خواست کارکرد تیم او در کاخ سفید را مطالعه کنم. پس از گفتگو با تمام کارمندان ارشد او، موضوعی رایج مطرح شد: نارضایتی افراد. اکثریت احساس می کردند جان سانونو، رئیس دفتر، جلوی دسترسی آن ها به دفتر رئیس جمهور را گرفته و جریان رسیدن اطلاعات به پدر را سد می کند. من همیشه جان را می پسندیدم، اما وظیفه ام جر و بحث نبود؛ گزارشِ یافته ها بود. این کار را چند روز پیش از عید شکرگزاری سال ۱۹۹۱ انجام دادم. پدر تصمیم گرفت که باید تغییری انجام دهد. از من خواست به جان اطلاع دهم و من این کار را در گفتگویی غریب انجام دادم. مدت کوتاهی بعد او استعفایش را تسلیم کرد.
مصمم بودم در کاخ سفید خودم از این مشکل جلوگیری کنم. ساختاری می خواستم که اینقدر محکم باشد که جریان منظم اطلاعات را تضمین کند، اما اینقدر قابل انعطاف باشد که بتوانم از مجموعه ای از منابع مشورت دریافت کنم. مهم بود که مشاوران در ابراز مستقیم دغدغه هایشان به من، بدون گذشتن از سد فیلتر، احساس آزادی کنند. به اضافه اگر قرار بود اعضای کلیدی خانواده ی سیاسی ام در تگزاس دسترسی منظمی به من داشته باشند، متقاعد کردنشان برای نقل مکان به واشنگتن آسان تر می بود.
کلید ایجاد این ساختار به خدمت گرفتن رئیس دفتری باتجربه و قابل اعتماد بود که از روابط من با زیردستی های خود احساس خطر نکند. طرفه آن جا که من بهترین گزینه را در معاون جان سانونو، اندی کارد، یافتم. وقتی از کاخ سفید پدر دیدار می کردم اغلب سری به دفتر اندی می زدم تا خبری صادقانه در مورد اوضاع دریافت کنم. اندی درک خوبی داشت و متواضع و وفادار و سخت کوش بود. او در دولت های ریگان و بوش در زمان تک تک رئیس دفترها خدمت کرده بود. هم قوه قضاوتِ منطقی و مزاجِ باثباتی را که می خواستم داشت و هم قلبی شفیق و حس طنزی خوب. مطمئن بودم که او فردِ مناسب برای رهبری خدمه ی من در کاخ سفید است.
دو هفته قبل از انتخابات، بیسر و صدا با اندی در فلوریدا دیدار کردم. معلوم بود که فکر می کرد از او می خواهم روند انتقال را رهبری کند. گفتم: «نه منظورم، شغل بزرگه است.» توضیح دادم که او قرار است تنها رئیس دفتر باشد، اما من در ضمن بسیار متکی به مشورت تگزاسی هایی مثل کارل، کارن، ال گونزالس، هریت میرز، کلی جانسون و دن بارتلت خواهم بودم. اندی پذیرفت به شرط اینکه او را از هر تصمیمی که خارج از حضورش گرفته میشود مطلع کنم. انتخاب او را در اواخر ماه نوامبر اعلام کردم تا او اولین عضو رسمی تیم کاخ سفید من باشد.
سمت مهم بعدی که باید پر می شد، مشاور امنیت ملی بود. از تماشای رابطه ی نزدیک پدر با برنت اسکوکرافت می دانستم که حیاتی است فردی را پیدا کنم بسیار توانا و به کلی قابل اعتماد.
در سفری به ایالت مین در تابستان ۱۹۸۸، پدر مرا به کاندولیزا رایس معرفی کرد که در تیم شورای امنیت ملی او، کارشناس شوروی بود. کاندی دخترِ کشیشی آفریقایی آمریکایی و متولد بیرمنگامِ آلاباما در زمان جداسازی سیاهان بود. از دانشگاه دنور، دکترا داشت و در سن سی و هشت سالگی مدیرِ استانفورد شده بود. از همان ابتدا به نظرم زنی باهوش، اندیشمند و پرانرژی آمد.
در طول دو سال و نیم بعد، من و کاندی مرتبا دیدار می کردیم تا در مورد سیاست خارجی صحبت کنیم. یک روز تابستان در سال ۱۹۹۹، من و کاندی و لورا در مزرعه مان پیاده روی میکردیم. از شیبی تند بالا می رفتیم که کاندی شروع کرد به شرح گفتمان مفصلی از تاریخ بالکان. من و لورا به نفس نفس زدن افتاده بودیم. کاندی پیش می رفت و تجزیه ی یوگسلاوی و عروج میلوسویچ را شرح می داد. اسم آن راه را گذاشته اند تپه ی بالکان. تصمیم گرفتم اگر سر از دفتر بیضیشکل در آوردم، کاندی رایس هم کنارم باشد.
اولین انتخاب برای کابینه آسان بود. کالین پاول وزیر امور خارجه می بود. اولین بار کالین را در سال ۱۹۸۹ در کمپ دیوید زمانی دیده بودم که رئیس ستاد مشترک ارتش بود. او و دیک چنی آمده بودند به پدر در مورد تسلیم مانوئل نوریه گا، دیکتاتور پاناما، گزارش دهند. کالین لباس فرم ارتش را به تن داشت. بر خلاف رسمیتِ لباسش، خوش برخورد و صمیمی بود. با همه در اتاق صحبت کرد حتی ناظرینی مثل بچه های رئیس جمهور.
کالین را در کشور وسیعا ستایش می کردند و در سراسر جهان، حضوری عظیم داشت. او می توانست با اعتبار از منافع و ارزش های آمریکا، از ناتوی قوی تر تا تجارت آزادتر، دفاع کند. باور داشتم که کالین می تواند ظهور دوباره ی جورج مارشال باشد، سربازی که دولتمرد شد.
دو سمت کلیدی امنیت ملی باقیمانده عبارت بود از وزیر دفاع و مدیر اطلاعات مرکزی. بیش از ده سال از سقوط دیوار برلین گذشته بود، اما هنوز بخش اعظم وزارت دفاع برای جنگ سرد طراحی شده بود. از جمله وعده های انتخاباتی من چشم اندازی جاه طلبانه برای متحول کردن ارتش بود. می خواستم ساختار نیروهایمان را تغییر دهم و در فن آوری های جدیدی مثل سلاح های دقیق و دفاع موشکی سرمایه گذاری کنم. می دانستم پنتاگون مقاومت خواهد کرد و وزیر سرسخت و مبتکری می خواستم که این تلاش را رهبری کند.
نامزد اولم فرد اسمیت بود، بنیانگذار و مدیر شرکت فدکس. فرد دو سال قبل از من از ییل فارغ التحصیل شد، در ویتنام سرباز بود و ستاره ی نقره ای گرفت و شرکتی ساخت که یکی از موفق ترین کسب و کارهای جهان شد. عاشق ارتش بود و ذهنی سازمانی به پنتاگون می آورد. اندی کارد به فرد تلفن کرد و فهمید که به این شغل علاقمند است و او را به آستین دعوت کرد. آماده بودم این سمت را به فرد پیشنهاد دهم، اما هنوز نیامده بود که معلوم شد مریضی قلبی دارد. باید کنار می رفت تا روی سلامتی اش تمرکز کند.
به چندین اسم دیگر برای وزارت دفاع فکر کردیم از جمله دن کوتز، سناتوری توانا از ایندیانا. آنوقت بود که کاندی فکر جالبی مطرح کرد: دان رامسفلد چطور است؟
دان بیست و پنج سال پیش در زمان دولت فورد وزیر دفاع بود. از آن زمان در چند کمیسیون پرنفوذ امنیت ملی خدمت کرده بود. به فکر رامسفلد بودم، اما نه برای وزارت دفاع که برای سازمان سیا. با او که گفتگو کردم، چشم انداز جذابی برای وزارت دفاع پیش گذاشت. از این گفت که نیروهایمان باید سبکتر و چابک تر شوند و سریع تر آماده ی اعزام باشند. و او مدافع سرسخت نظام دفاع موشکی برای حفاظت علیه دولت های یاغی مثل کره ی شمالی و ایران بود.
رامسفلد مرا تحت تاثیر قرار داد. باسواد بود، منظم و مدون صحبت میکرد و اعتماد به نفس داشت. قبلا وزیر دفاع بود و قدرت و تجربه ی آوردن تغییرات عمده به پنتاگون را داشت. او بود که بوروکراسی را اداره می کرد و نمی گذاشت بوروکراسی او را اداره کند. دیک چنی، که وقتی دان در کاخ سفیدِ فورد رئیس دفتر بود، معاونش بود، او را قویا توصیه می کرد.
یک مساله ی غریب مطرح بود. بعضی ها باور داشتند که دان از نفوذش استفاده کرده تا رئیس جمهور فورد را قانع کند که در سال ۱۹۷۵ پدر را به ریاست سازمان سیا منصوب کند تا این گونه او را از رقابت بر سر معاونت ریاست جمهوری کنار بزند. هیچ راهی وجود نداشت که از صحت این شایعه مطلع شوم، اما اگر دان می توانست شغلش را انجام دهد، هر اختلاف نظری که او و پدرم بیست و پنج سال قبل داشتند ربطی به من نداشت. اینگونه بود که دان هم جوان ترین و هم مسن ترین وزیر دفاع تاریخ شد.
با فرستادن رامسفلد به پنتاگون، نامزد ارجحی برای سازمان سیا نداشتم. در نتیجه ی زمان حضور پدر در این سازمان، احترام بسیاری برای آن قائل بودم. چند هفته ای بود که به عنوان رئیس جمهور منتخب، گزارش های اطلاعاتی را دریافت می کردم که با مدیر وقت، جورج تنت، دیدار کردم. او نقطه مقابل مدیر کلیشه ای سیا بود که آدم در داستان های جاسوسی راجع بهشان می خواند ـ از آن آدم های پاپیونی، دانشگاه عالی رفته ی نخبه. تنت یقه آبی بود و فرزندِ مهاجرین یونانی از نیویورک. به صراحت و اغلب با مبالغه سخن می گفت و معلوم بود که سازمان برایش خیلی مهم است.
حفظ مدیر سازمان سیای بیل کلینتون ارسال پیغام تداوم بود و نشان می داد که من سازمان را فرای سیاست می دانم. از پدر خواستم نظر بعضی تماس هایش در سیا را بپرسد. به من گفت تنت در میان اعضای سازمان بسیار مورد احترام است. با جورج که بیشتر آشنا شدم تصمیم گرفتم دیگر دنبال جانشین نگردم. مدیرِ سیگار برگِ کش و تا مغز استخوان یونانی قبول کرد در سمت خود باقی بماند.
ادامه در هفته ی بعد…
تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می شوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکس ها و زیرنویس آن ها نیز صدق میکند، مگر اینکه خلافش ذکر شده باشد.
بخش پانزدهم خاطرات را اینجا بخوانید.