شهروند ۱۱۹۴ ـ ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۸ ـ
آن روز یکی از روزهای معمولی زندگی بود. مثل همیشه با بی میلی از تخت پائین آمده بود. نه که دلش خواسته باشد توی تخت بماند، اصلن حوصله اش از خوابیدن به سر رسیده بود، اما بیداری هم خوشایند نبود. لخ لخ خودش را کشیده بود توی دستشویی. در آینه به خودش نگاه نکرده بود. دندان هایش را مسواک زده بود. یک مشت آب خنک به صورت زده بود که ته مانده خواب را بشوید و با خود ببرد. پیش از آن که از دستشویی بیرون بیاید نیم نگاهی به سر و وضعش انداخته بود. با خودش فکر کرد بیخود نبود زنش گذاشت رفت. فکر کرد اگر خودش هم یک زن بود حاضر نمی شد با مرد پپه ای مثل او یک ثانیه هم زندگی کند. خوبی اش این بود که بچه ای توی کار نبود که پاگیر بشه. زن و شوهر بدون جنگ و درد سر جدا شده بودند. به آپارتمان تازه اش که اسباب کشی کرد، به خودش قول داد روش زندگی اش را عوض کند. به خودش نوید داده بود که با رعایت یک نظم درونی در زندگی اش و دقت در امورات و جزییات و پیروی از یک روش برنامه ریزی شده، راه تازه ای به روی خودش بگشاید. از یک کتابفروشی دست دوم کتابی خریده بود با نام «چگونه می توان به آسانی به موفقیت های بزرگ دست یافت» یک ورق کاغذ سفید بزرگ خریده بود و با دقت خط کشی کرده بود و از آن بالا تا پائین را پر کرده بود با طرح هایی که در فکر داشت. پیاده روی، یوگا، پیوستن به کلوب گلف، نام نویسی در کلاس نقاشی (ذوقکی داشت)، رنگ کردن اتاق خواب و پذیرایی، خریدن یک میز ناهار خوری تازه (میزی که داشت شکسته بود و پیش از اسباب کشی انداخته بود دور و غذایش را سر همان میز کوچک جلوی تلویزیون می خورد)، یک قفسه کوچک را که همسایه روبرویی انداخته بود دور، آورده بود گذاشته بود کنار دیوار و در حاشیه کاغذ سفید روی دیوار با خودکار قرمز نوشته بود: مهم. خرید رنگ برای قفسه کتاب.
اما حالا بعد از چند ماه طرح ها از روی کاغذ سفید بزرگ تکان نخورده بودند. فرسایش روزمره زندگی سفیدی کاغذ را به زردی متمایل کرده بود. دیگر روی کاغذ یک جای خالی نمانده بود. پر شده بود از شماره تلفن هایی که اینور و آنور کاغذ نوشته بود. غالبا هم جز یکی دو شماره بقیه را نمی دانست مال چه کسی است. شماره ها را سردستی نوشته بود ولی اسم طرف را یادش رفته بود بنویسد. یکی دو گوشه کاغذ را، انگار که موش خورده باشد، پاره کرده بود با شماره تلفن یا آدرس رویش توی جیب گذاشته بود و بعد از یکی دو هفته جیب هایش را خالی کرده بود و کاغذهای پاره توی جیبش را ریخته بود توی سطل آشغال، بی آنکه بداند شماره تلفن ها مالی چه کسی بودند و یا برای چه از گوشه مقوای سفید چیده شده بودند.
آن روز هم که از دستشویی بیرون آمد، یکی از روزهای عادی زندگی هر روزه بود. حوصله نکرده بود بشقاب غذای دیشب را از روی میز کوچک بردارد، یا حتی ریشش را بزند، دستش رفته بود طرف کتری که پر آب کند و بگذارد روی اجاق. اما نکرده بود. برگشته بود کتش را که روی مبل افتاده بود پوشیده بود و کلیدش را برداشته بود. به خودش گفته بود می رود کتابخانه یک کمی خودش را با کتاب سرگرم می کند. شاید هم برود کتابفروشی همانجا کتاب ها را نگاه کند و قهوه ای بخورد. به جای کتابخانه یا کتابفروشی راهش را انداخته بود از خیابان بغلی رفته بود تا ته خیابان. وسط های خیابان یک کافی شاپ دیده بود. رفته بود بنشیند. از حال و هوایش خوشش نیامده بود. برگشته بود طرف جای آشنای همیشگی اش کنار دریاچه . یک لیوان قهوه گرفته بود و نشسته بود در پیاده رو و سیگاری را روشن کرده بود.
مثل روزهای دیگر پشت سرش روی صندلی تقریبا چسبیده به صندلی او مردی نشسته بود که با صدای مطمئن با مخاطبی نامرئی آنور خط چانه می زد. مرد پشت سری قهوه اش را خورده بود، به چند تلفن جواب داده بود، یکی دوبار کاغذهایی را از کیفش درآورده بود، دوباره در کیف گذاشته بود (این ها را از صدای زیپ کیف و صدای خش خش کاغذ فهمیده بود) لپ تاپش را روشن کرده بود، به چند تلفن دیگر جواب داده بود، چند تا تلفن کرده بود، چند تا ایمیل فرستاده بود. «برات ایمیل کردم. خبرشو بهم بده.»
در شیشه پنجره تصویر مرد پشت سرش را دید که پاشد و با زنی که لیوان قهوه به دست سر میز او آمده بود، دست داد و او را بوسید. مرد ننشست و به زن گفت الان برمی گردم. از پشت شیشه دید که مرد به طرف دستشویی می رود. خودش هم احساس کرده بود بعد از لیوان بزرگ قهوه لازم است خالی کند. صبح که رفته بود دستشویی دندان هایش را مسواک زده بود (همیشه پیش از هرکار مسواک می زد) تلفن زنگ زده بود، آمده بود به تلفن جواب بدهد، بعد از چند الو الو تلفن بی جواب قطع شده بود، بعد هم که خواسته بود کتری آب را پرکند و چایی درست کند، پشیمان شده بود و زده بود بیرون، یادش رفته بود که مثانه را به رسم صبحگاهی خالی کند. فکر کرد همیشه همینطور است یک چیزهایی حواس آدم را پرت می کند و آدم را از انجام کارهای جدی باز می دارد. از اینکه شاشیدن را یک کار جدی تلقی کرده بود، خنده اش گرفت.
کارش که تمام شد آمد برگردد. نگاهی به خودش در آینه انداخت. آینه دستشویی شکسته بود و چند کارگر با یک آینه نو که لای کاغذ زردی پیچیده بود، سر رسیده بودند و داشتند ابزار و وسایل خود را روی پیشخوان دستشویی می چیدند. از پشت سر کارگران به آینه شکسته نگاه کرد. از چهره مطمئن و باوقار خودش تعجب کرد. صورتش را کمی به راست چرخاند، اما تصویر توی آینه تکانی نخورد. میان حرکات حرفه ای کارگران در جریان جابجا کردن آینه تازه و نصب آن به جای آینه شکسته متوجه شد که اشتباه کرده است و صورت مال خود او نیست. صورت مرد پشت سری بود که پیش از او به دستشویی آمده بود. خشکش زد. چقدر شباهت به خود او داشت. به سرعت از دستشویی بیرون آمد. نمی دانست چرا ترسید دیگران هم متوجه این شباهت شوند.
از آن روز به بعد یعنی بعد از همان روزی که آینه شکسته دستشویی کافه کنار دریاچه با یک آینه تازه جابجا شده بود، کارش این شده بود که مرد را دنبال کند و حرکات او را زیر نظر بگیرد. در این کار مثل جاسوس ها و خبرچین های حرفه ای کارکشته شده بود. بی آن که دیده شود سایه به سایه مرد را دنبال کرده بود. می شود گفت از همه زیر و بم کارهای او سر درآورده بود. در جریان این تعقیب های حرفه ای بود که کم کم شیفته مرد و شخصیت مطمئن و موقر او شده بود. موهایش را داده بود سلمانی مثل او کوتاه کرده بود. یک دست کت و شلوار روشن خریده بود. صاحب یک لپ تاپ و تلفن همراه شده بود. بدون زحمت زیاد یاد گرفته بود مثل مرد راه برود. شق و رق ولی تر و فرز. حالا دیگر هم زمان می توانست تلفن را به گوشش داشته باشد و روی لپ تاپ خم شود و با دو دست عددها و رقم ها را جابجا کند و از یک جدول به یک جدول دیگر ببرد. ایمیل هایش را جواب دهد. در همان حال گزارش یا یادداشتی را هم تایپ کند. مثل او به یک چشم برهم زدن وسایلش را جمع کند و بپرد وسط خیابان تاکسی بگیرد و دو سه خیابان آن طرف تر در جلوی کافه ای، هتلی یا رستورانی پیاده شود به سرعت از درهای ورودی بگذرد و با آدم های ناشناس دست دهد و با آن ها سر میز بنشیند و ضمن حرف زدن از سیاست، اجتماع یا اقتصاد، قرار روز بعد را بگذارد. به سرعت و با وقار وسایلش را جمع کند و همان طور که تلفن را به گوش چسبانده بود روی دفتر کوچک و شیکی چیزهایی را یادداشت کند و همزمان با اشاره یک نگاه تاکسی یا وسیله ای جلویش توقف کند. حتی چندین بار پیش آمده بود که او را اشتباه گرفته بودند. یک بار که به فاصله کوتاهی از مرد وارد کافه ای شد، گارسون ازش پرسید که چیزی جا گذاشته است؟ حالا دیگر خودش هم آدم موقر و با اعتماد به نفسی شده بود که دیگران با تحسین به او نگاه می کردند.
هرروز که می گذشت دیدارهایش با مرد کمتر و کمتر می شد تا اینکه سرانجام دیگر او را ندید. به نظر می آمد که از این شهر رفته باشد. آن روز هم یک روز عادی از همین روزهای معمولی زندگی بود با کارهایی که داشت و قرارهایی که با آدم های مختلف و ناشناس گذاشته بود. در کافه آشنایش کنار دریاچه نشسته بود. لپ تاپش را روشن کرده بود. چندتا ایمیل را جواب داده بود. تلفن زنگ زده بود. چندبار الو الو کرده بود. صدایی نیامده بود. تلفن را توی جیبش گذاشته بود، پاشده بود رفته بود دستشویی. کارش که تمام شد رفت شیر آب را باز کرد و مایع صابون را توی دست ریخت و دست هایش را شست. دستمالی از جادستمالی برداشت تا دستهایش را خشک کند. نگاهی به آینه کرد. هیچ چیز و هیچ کس در آینه نبود و تنها درودیوار سرد دستشویی کافی شاپ دیده می شد.
در بیرون به جز دو میز، صندلی ها و میزهای خالی را یک گوشه جمع کرده بودند و با سیم به هم بسته بودند. مردی پشت یک میز با قهوه اش که دیگر سرد شده بود نشسته بود. جلویش چند تکه کاغذ کهنه زردنما دیده می شد. آفتاب ملایم بعد از ظهر یک روز یک شنبه آخرهای تابستان فضا را رنگ می زد. گارسون به مرد گفت ببخشید داریم می بندیم، همه رفته اند فقط منتظر شما هستیم. صندلی های داخل کافه را هم جمع کرده بودند. گارسون از مرد پرسید راستی این لپ تاپ مال شماست؟ مرد نگاهی به میز پشت سری کرد. یک لپ تاپ روی میز بود و یک کیف کنارش روی صندلی. کتی به رنگ روشن پشت صندلی آویخته بود. مرد گفت نه.