شماره ۱۲۲۱ ـ پنجشنبه ۱۹ مارچ ۲۰۰۹
Jean Cau
۱
بازپرس پرسید:
– چرا این آقا را زدید؟
چترباز جواب داد:
– برای اینکه او روشنفکر دست چپی است. من این جور آدمها را خوش ندارم.
بازپرس گفت:
– نه بابا، آزارشان به مگس هم نمیرسد. آدمهای خوبیاند.
روشنفکر گفت:
– اجازه میفرمایید، آقای بازپرس؟
– خواهش میکنم.
روشنفکر یک مگس از هوا گرفت و به دهان انداخت و جوید و گفت:
– ملاحظه میفرمایید که ما از خشونت باک نداریم. ما به فاشیسم اجازه عبور نمیدهیم.
بازپرس با تشدد پرسید:
– کی به شما گفت که این مگس فاشیست است؟
روشنفکر درماند. چترباز گفت:
– این کارها را میگویند خشونت!
بازپرس با ملایمت گفت:
– شما به ضرر خود اقدام کردید.
۲
آتش از چشمهای روشنفکر زبانه کشید. مردی رنگ پریده و لاغراندام بود. دستهای سفیدی داشت. یک مگس دیگر از هوا در ربود و با ولع جوید.
بازپرس گفت:
– شما وضع خود را وخیم میکنید.
چترباز گفت:
– برایش مهم نیست. این آدمها تشنه خون هستند.
چترباز هم مگسی از هوا گرفت و میان شست و سبابه نگه داشت. با ظرافت، با نوک لبها، بوسهای بر بالهای او زد و آزادش کرد و گفت:
– آقای بازپرس، تفاوت رفتار این مرد را با رفتار من یادداشت بفرمایید.
بازپرس گفت:
– یادداشت کردم.
چترباز گفت:
– همین آدمها هستند که ما را متهم میکنند که الجزایر را به خاک و خون کشیدهایم.
روشنفکر که هوا را پس میدید هی مگس میگرفت و میخورد. جنون خشونت گرفته بود. اشک میریخت و بهروی خود چنگ میزد و در صحنِ دادگاه به دنبال مگسها از اینسو به آنسو میدوید. بازپرس به او گفت:
– آرام بگیرید!
روشنفکر آرام گرفت. فریاد زد:
– من با شکنجه مخالفم. زندهباد الجزایر آزاد!
چترباز در گوش بازپرس گفت:
– از عربها بدش میآید.
بازپرس با صدای محکم گفت:
– الان امتحان میکنیم. آهای، ژاندارمها، عرب را وارد کنید.
عرب با گیوه و قبا و فینه و یک لنگه قالی روی دوش، وارد شد. بازپرس از روشنفکر پرسید:
– آیا این آقا را دوست می دارید؟
روشنفکر جواب داد:
– من او را محترم میشمارم. من در وجود او به نوع بشر احترام میگذارم و تا وقتی که این شخص برده و اسیر است من آزاد نخواهم بود. من در این راه کوشش میکنم که الجزایر از یوغ استعمار آزاد شود و با فرانسه، بر اساس تساوی، روابطِ اقتصادی و فرهنگی برقرار کند.
۳
دهان چترباز به اندازه درِ کلیسا گشاد و چشم هایش از ته نعلبکی درشت تر شده بود. زیر لب غرید که این حرف ها همه از روی پدرسوختگی و حقه بازی است.
– دستتان انداخته است، آقای بازپرس.
بازپرس از نو رو به روشنفکر کرد و فریاد زد:
– ساکت شوید! آخر معلوم نشد که شما عرب را دوست دارید یا نه…
– موضوع دوست داشتن نیست! دوست داشتن یعنی تحمیق کردن.
چترباز گفت:
– آقای بازپرس، یادداشت بفرمایید که این مرد میگوید الجزایریها احمقاند!
بازپرس گفت:
– یادداشت کردم.
روشنفکر گفت:
– تحمیق در معنای هگلی و مارکسیستی کلمه.
چترباز گفت:
– کمونیست هم هست. یادداشت بفرمایید!
بازپرس گفت:
– یادداشت کردم.
روشنفکر گفت:
– در معنای فلسفی کلمه.
چترباز گفت:
– این یعنی که ما را احمق تصور کرده است!
بازپرس به روشنفکر گفت:
– صاف و پوست کنده حرف بزنید. به این سئوال من جواب بدهید: آیا عرب را دوست میدارید، آره یا نه؟
روشنفکر از سر لج گفت:
– نه!
بازپرس گفت:
– متشکرم.
به چترباز که کلاهش را در دست میچرخاند رو کرد و گفت:
– شما چطور، سرکار سرجوخه، آیا شما عرب را دوست میدارید؟
سرجوخه خبردار ایستاد و گفت:
– من عرب را دوست میدارم و حاضرم آن را ثابت کنم!
بازپرس گفت:
– ثابت کنید.
۴
چترباز نزدیک عرب رفت.
– اسمت چیست؟
– محمد، جناب سرگرد.
– اهل کدام ولایتی؟
– اهل بلده، جناب سرگرد.
– من بلده را دیدهام. یک میدان قشنگ دارد و یک خیابان که میرسد به سربازخانه.
– بله، همینطور است، جناب سرگرد.
– قالیت را چند میفروشی؟
– پنجاه هزار فرانک، جناب سرگرد.
– من سه هزار فرانک میخرم.
– اختیار دارید، جناب سرگرد، بیست و پنج هزار فرانک.
– سه هزار فرانک!
– دوازده هزار!
– سه هزار!
– شش هزار!
– سه هزار!
– چهار هزار!
– سه هزار!
– سه هزار و پانصد!
– سه هزار!
– خوب، ورش دار، جناب سرگرد! خیرش را ببینی.
چترباز سه اسکناس هزاری از کیفش در آورد و عرب آنها را لای قبایش ناپدید کرد.
بازپرس گفت:
– شیرین معامله کردید.
چترباز گفت:
– شیرین؟ این قالی در الجزایر هزار چوب بیشتر نمیارزد! مگر اینطور نیست، محمد؟
نیش عرب تا بناگوش باز شد، ولی جوابی نداد.
– دو هزار فرانک کلاه سرم گذاشت، ولی مهم نیست. من او را دوست میدارم.
بازپرس گفت:
– آقای محمد، آیا سرکار سرجوخه شما را دوست میدارد؟ بدون ترس و ملاحظه جواب بدهید.
– بله، آقای بازپرس.
– آقای محمد، به عقیدهی شما آیا روشنفکر دوستتان میدارد؟
– آقای روشنفکر گفت که من احمقم. مرا دوست نمی دارد!
– ببخشید آقای محمد، من گفتم که الجزایر باید آزاد شود و روابط اقتصادی و فرهنگی با فرانسه برقرار کند.
بازپرس فریاد زد:
– کارشناس را وارد کنید!
۵
کارشناس وارد شد.
– آقای کارشناس، این قالی چند میارزد؟
کارشناس عینکش را عوض کرد و دست به قالی کشید:
– هزار و پانصد فرانک، آقای بازپرس.
– متشکرم، محاکمه تمام شد. سرکار سرجوخه، شما آزادید.
روشنفکر از ته جگر فریاد برآورد:
– یکبار دیگر عدالت در کشور ما به لجن کشیده شد.
– آهای ژاندارمها، این شخص را توقیف کنید! به حکم قانون، شما را به جرم توهین به دستگاه عدالت بازداشت میکنم.
روشنفکر را کشانکشان بردند. عرب فینه را از سر برداشت و سبیلهای مصنوعیاش را با یک ضرب دست از جا کند و قبا را از دوش افکند. کتش را جمع و جور و کمرش را محکم کرد و با لهجهی شهرستانی گفت:
– مرخص میفرمایید، آقای بازپرس؟
– خواهش میکنم، سرکار ژاندارم.
– فردا، آقای بازپرس؟ آیا فردا هم باید لباس عربی بپوشم؟
– صبر کنید تا من پرونده را ببینم… بله، فردا سه تا روشنفکر را محاکمه میکنیم. ساعت پانزده حاضر باشید. سرکار ژاندارم، یادتان باشد که این دفعه سه تا قالی بیاورید.