شماره ۱۲۰۵ ـ پنجشنبه ۲۷ نوامبر ۲۰۰۸
نینا فیتزپتریک
نینا فیتزپتریک
نویسنده ای با نام نینا فیتزپتریک (۱) وجود خارجی ندارد. نینا ووتیسزک(۲) لهستانی و پت شیران(۳)، (همراه و به گفته ای) شوهر ایرلندی تبار او این نامواره را برای نوشته های مشترک خود برگزیده اند، نامی که چنان گول زننده است که در پی انتشار برگزیده داستانهای کوتاه با نام حکایات فضلای ایرلند(۴)، نینا فیتزپتریک نامزد دریافت معتبرترین جایزه ادبی ایرلند(۵) شد که همه ساله توسط تایمز ایرلند(۶) و ایرلینگوس(۷) به ایرلندی ترین اثر داده می شود. با آشکار شدن کیستی ی نینا فیتزپتریک، جایزه به نویسنده دیگری به نام کولم تویبین(۸) داده شد.
زبان این قصه های کوتاه، آمیزه ای از طنز خشک لهستانی با ویژگیهای خیالبافانه دنیای دیوها و پری های میخواره و ولگرد ایرلندی است. با این همه شگفتی این اثر به راستی در زبان شسته رفته و یک دست آن است، انگار نه انگار که زاده اندیشه و ذهن دو تن است. در سال ۲۰۰۰ فیلم مستند یک ساعته ای با نام گپ با مردگان(۹)، به کارگردانی پت کالینز(۱۰) از روی این نوشته ساخته شد. نخستین داستان کوتاه این برگزیده، با نام یک مرد آزاد(۱۱) را برای آشنایی با این کتاب برگزیده ایم.
بهرام بهرامی
بهتره این قصه رو قبل از این که برای خودم پیش بیاد تند تند براتون تعریف کنم. برنارد اسلتری(۱۲) استاد کرسی سانسکریت و پدر چهار فرزند بود. وقتی اول بار در مهمونی استادان دیدمش مثل یک اردک ماهیخوار شق و رق و چالاک می نمود. عینا مثل همین حیوون که با کاکل رو سرش ناگهان سرشو تیز و تند رو به اطراف می گردونه و به سرعت توی آب غوطه می خوره، اسلتری هم در جستجوی شکار ناگهان از یک گوشه سالن ناپدید می شد و از یک گوشه دیگه سر در می آورد. بالاخره گذارش افتاد پیش من و یقه منو گرفت. الان یادم نمی آد اصلن راجع به چی صحبت کردیم. احتمالن تاثیر هندوئیسم بر فلسفه نوافلاطونی، بی ضابطه بودن اضافه حقوق ها و یا شیوه و روش شورای دانشکده در ریدن به هیکل علوم انسانی. اسلتری عین یک غذای بیمزه، کسل کننده بود.
به نظر می اومد نوعا اهل خانه و خانواده باشد. از نظر او عشق از خانه شروع می شد. همین هم مشکلش شد. زنش ریتا یک بازیگر حرفه ای بیکار بود که پس از یک دوره طولانی تمرین در نمایش بلند کانالی(۱۳) زبانی مستهجن و ماهیچه های مردانه ای به هم زده بود. به محض اینکه یک جرعه شراب از گلویش پائین می رفت شروع می کرد به فحش دادن. انگار که بز پشگل می ریزه. برنارد سرشو تکون می داد و می خندید.
اسلتری یه آرزوی بزرگ داشت و اونهم این بود که بشه رئیس دپارتمان هنر دانشکده، اما مقاله های کسل کننده و نامفهوم او درباره «معرفت العالم» بالاخره کارو خراب کرد. از حالت گنده گوزی اش خوشم نمی اومد اما دلبستگی اش به سیر و سلوک و جستجو همیشه نظرم رو به خودش جلب می کرد. برای همین هم بود که هرازگاهی با هم دمی به خمره می زدیم. همیشه آخر بحثمون درباره هندوئیسم یا نابسامانی وضعیت علوم انسانی، بدون استثنا می گفت مالاکی(۱۴)، یه شب باید بیایی شام پیش ما.
من هم همیشه می گفتم حتمن برنارد، با کمال میل.
اما ته دلم می دونستم که زنش نمی ذاشت چون من اصولن تاثیر مثبتی روی آدما نداشتم.
شش ماهی می شد ندیده بودمش که یه روز، نامه اش دستم رسید. لحن خیلی دوستانه ای داشت که هراسانم کرد. نوشته بود مشغول تدریس «فواید آب کتیرا» در بیشاب برکلی برای دوره های تابستانی برکلی وکسفورد است. یک ماجرای نوافلاطونی فلج کننده ای برایش پیش آمده. سعادت و برکت بهش رو کرده، فقط من می تونم بفهممش؛ و خواسته بود که برم پیشش.
راستش نمی خواستم این همه راهو بکوبم و با ماشین تا وکسفورد برونم. بعد که فکر کردم دیدم بد هم نیست. می تونستم یه تیر دو نشون کنم. یک نوع کمیاب لک لک گرمسیری به نام پله گادیس فالکینللوس(۱۵) در مردابهای وکسفورد مشاهده شده بود. نصف جمعیت پرنده باز بسیج شده بودند برای تماشا. از طرف دیگه این بابا، مرگانزه(۱۶) صوفی مسلک را می تونستم ببینم.
به وکسفورد که رسیدم اثری از اسلتری نمونده بود. شایعات مبهمی بر سر زبونها بود. می گفتند برنارد زده بود به سیم آخر، افتاده بود به مشروبخوری حسابی و بالاخره هم با یک ش.آ.ل(۱۷) (شازده خانوم آمریکایی لهستانی) به بالی یونیون(۱۸) رفته. این همه موهبت در ظرف سه روز بهش رو کرده بود. شب درازی را با آبجو کارلزبرگ بسر بردم. بهش حسودیم می شد. روز بعد با خُلق گه مرغی روندم طرف خونه. سه روز توی تختخواب سر کردم تا اثر آبجو ها از تنم بره. دارم البته اغراق می کنم. سه روز نشد.
نامه بعدی برنارد سراپا پوزش خواهانه بود. نوشته بود نتونسته بود منو توی وکسفورد ببینه چون شازده خانوم می خواست روی تپه اویزناخ(۱۹)، تائی-چی کنه. بعد مفصل شرح داده بود که چطوری با او آشنا شده بود. اولین بار اونو در مهمونی افتتاح دوره تابستانی وکسفورد دیده بودش. یه تی شرت صورتی رنگ فیوروچی(۲۰) و شلوار کوتاه خاکی بنانا ریپابلیک(۲۱) تنش بود. برنارد وسط مهمونی رفته بود بالا به اتاق کارش و احساس کرده بود که هوا با عطر این زن آمیخته است. این حالت براش حکم یه مکاشفه را داشت. برگشته بود پائین و جلوی چشم همه زن را بوسیده بود بعد هم دستشو گرفته بود برده بود تو اتاق کارش.
همون شب بود که زن بهش گفته بود که برنارد آخرین اومانیست واقعی روی زمینه و توضیح داده بود که خودش هم در زندگی قبلی جرج راسل(۲۲) بود. برای اولین بار آنها با شش هیات خود با هم آمیختند: هیات آتمیک، بودیک، علّی، عقلی، فلکی و جسمی.(۲۳) برنارد به این نتیجه رسیده بود که ترک زن و فرزند بالاترین فداکاری بود. این کار یک ضرورت بود. از من پرسیده بود که آیا می تونم یکی دو شب پناهش بدم.
این کار برای من عملی نبود. اما در مقابل، اندرزهای با ارزشی در اختیارش گذاشتم. برایش نامه بلندبالایی نوشتم و پیشنهادهایی دادم. نوشتم بهتره از افراد و چیزهای زیر دوری کنه:
الف: از کشیش ها و بخصوص کشیش های وجیه المله یا کشیش هایی که دوست خانوادگی اند،
ب: از جلسات مشورتی و گفتگو با مشاوران خانواده، و
پ: از قناعت پیشه کردن
نوشته بودم به چرت و پرتهای مسخره در مورد نکات زیر بی توجه باشه و از این گوش بگیره از اون گوش در کنه:
الف: بحران میانسالگی
ب: یائسگی مردانه
پ: دیپرسیون های درونی
ت: سر کردن با گناه بدون اعتراف به کشیش
نوشته بودم بیش از هرچیزی لازمه که از روانشناسان پرهیز کنه. یکی دو تا درشت هم بار زنش کرده بودم به این حساب که در راه ماجراجویانه تازه بهش دل و جرات داده باشم. یه نامه مردونه حسابی از یه مرد به یه مرد دیگه: نامه زبان دل اهل بود.
نامه به دست اسلتری نرسید. زنش نامه را به چنگ آورده بود. بدتر از همه نامه را دست به دست به زنهای استادان دانشگاه رسونده بود. زنها همگی بالاتفاق به این نتیجه رسیده بودند که باید منو دار زد.
برنارد وقتی برگشت دیگه اون برنارد سابق نبود. یه روز توی میخونه دیدمش که داشت سوپ می خورد و ترجمه خودش از ترانه خلیج گالوی(۲۴) را به سانسکریت زمزمه می کرد. هرازگاهی در پی یک مکث فریاد می زد:
– خوار مادر هرچه تنگ نظر و تکنوکراته… ها ها ها.
دگمه پیراهنش باز بود. کراوات ابریشمی خال خال، دور گردنش مثل یک حمایل آویزون بود و دیگه ازش بوی ادکلن بروت(۲۵) به مشام نمی رسید. برای همه مشروب می خرید.
همه ما از دیدن این دگرگونی در احوال او لذتی پنهانی می بردیم. به من گفت به اسقف بزرگ کلیسای ایرلند زنگ بزنم و بگم که برنارد می خواد به دین پرتستان بگرود. برنارد مثل خود من مذهبی مومنی بود که حاضر نمی شد با خارج از دین وصلت کنه. میخانه پر از گنوستیک ها و سکولاریست های بیکار بود که این تصمیم او را تقبیح کردند. من از برنارد حمایت کردم. یواشکی به من گفت که خونه بزرگی برای خودش و عشقش اجاره کرده. گفت یخچال را از گوشت گوزن نروژی و شراب توکای مجاری پر کرده. قراره توی هفته آینده دختره بیاد پیشش.
تا برنارد سرش گرم روزها و شب های خوش توی میخونه ها بود و با حرارت، بازگشت به روان و تقدیس دوباره طبیعت را تجویز می کرد، زنش پرید روی زین دوچرخه اش و در آنی شبکه ای از کشیش ها، روانشناسان، استادان، پلیس ها و نظامیان، دکترهای خانوادگی و بازیگران بیکار را علیه اسلتری بسیج کرد که بعله… بیچاره برنارد مریضه. اولین بارش هم نیس. که مردک بینوا احتیاج به محبت و عشق داره. مریضه. آخرین بار هم که این بلا سرش اومد، همین روحیه رو داشت. که در پرتقال به اسم لرد مروو اتاقی توی یه هتل گرفته بود. یک صورتحساب گنده تلفن راه دور رو دست خودش گذاشته بود. که مجبور شده بودن برن بیارنش خونه. که این بار ۱۵۰۰ لیره فقط توی دو هفته خرج کرده. که همیشه پشت سر این حالت عروج روحی، یه حال دیپرسیون بهش دست می ده. هیشکی اینهارو نمی فهمه. بخدا به پیغمبر هرچه زودتر جلوشو بگیرن به نفع خودشه.
یکی دو روز بعد که روی کف اتاق کارم چهار زانو نشسته بودم و تمرکز می کردم، برنارد زنگ زد. صداش پریشان و آشفته می نمود:
– مافیای کلیسای کاتولیک دنبالم ان. فورن بیا به میخونه فالن جنتری(۲۶).
بی درنگ کلاس اون ساعت رو تعطیل کردم و به میخونه رفتم. نشسته بود داشت شراب توکای مورد علاقه اش رو می خورد. به محض اینکه وارد شدم، فریاد زد: شراب شاهان، شاه شرابها!(۲۷) میخونه چی آمد و آهسته در گوش من گفت که برادر زن پروفسور، دکتر خانواده و رئیس کالج پیش پای من اونجا بودند ولی پروفسور همه رو بیرون کرده بود.
برنارد با صدای بلند گفت:
– به سلامتی زندگی، عشق و خواستن.
مثل یک زاغچه پرگو، فخرفروشی می کرد. در رستوران طبقه بالای میخونه درباره ضرورت و تقدم آگاهی، قریب الوقوع بودن آخرالزمان، داد سخن داد. دیگه نمی خواست به کلیسای ایرلند بپیونده بلکه بجاش می خواست با دختره به محفل نیوایجی(۲۸) ها در فیندهورن(۲۹)بره.
بهش گفتم در اینصورت باید مواظب پول خرج کردنت باشی، و با ناراحتی وجدان، خرده های خرچنگ توی کنیاک خوابیده را راهی شکم کردم.
حرفم رو قطع کرد گفت:
– اصلن نگرانی نیست. پدرم که خدا رستگارش کنه، بیش از یه سال دووم نخواهد آورد. یه عالمه پول داره. یه خاله هم دارم که هاهاها هشتاد و پنج سال رو شیرین داره و خیلی هم لارج …
ناگهان نیم خیز پشت میز بلند شد و داد زد:
– فورا این شارلاتانو با تیپا بندازین بیرون. یهودای اسخریوطی! خائن!
با من نبود. داشت سر دکتر مک ادو(۳۰) که مثل بلد شکارچیان جلوی در ایستاده بود، داد می زد. چهره مک ادو از خشمی آمرانه سرخ بود و چهره اسلتری از این توهین به شان و منزلتش سفید. مرتب به گارسن می گفت که مک ادو را با یه اردنگ به نابدترش بیرون کنه.
مک ادو با اشاره از من خواست که برم پیشش. یه برگ کاغذ رسمی را جلوی چشم من گرفت:
– رفیق شما یا باید با میل خودش با ما بیاد یا ما به زور می بریمش.
از پنجره بیرونو نگاه کردم. سه مامور در گوشه روبرو کمین کرده بودند. سگهای شکار داشتند نزدیک می شدند. احساس کردم اوغلانی هستم در نبرد ساموسیرا(۳۱)، و به دکتر گفتم:
ـ ببینم چکار می شه کرد.
اسلتری دو راه بیشتر نداشت، جنون داوطلبانه یا جنون اجباری. بهش پیشنهاد کردم راه اول رو انتخاب کنه. اینطوری اقلن می تونست بعد از اینکه آبها از آسیاب افتاد، از تیمارستان بیاد بیرون. با هم رفتیم بخش روانی و او را بستری کردیم. با شجاعت تمام با مساله روبرو شد. به من گفت نسخه هایی از کتابهای آخرش را براش ببرم تا او بین مریضهای دیگه پخش کنه. روز بعد به اطلاعش رسوندند که متهم به خرج بی بند و بار دارایی خانواده شده و به دلیل رفتارهای جنون آمیزش، زنش دیدار او را با همه منجمله شاهزاده خانوم لهستانی آمریکایی براش ممنوع کرده.
به خودم گفتم کمدی به پایان رسید(۳۲). مرد نیکی را از میان بردند. اما اشتباه می کردم.
عصر آن روز با سوِن یاکوبسون(۳۳) و لوک کلی(۳۴) نشسته بودیم در اتاق کار من. لوک و من داشتیم ویسکی می خوردیم. همیشه دو بطر کوچک برای احتیاط توی اتاقم پنهان می کردم. داشتم خودمو آماده می کردم که یک سخنرانی در رثای پروفسور برنارد اسلتری ایراد کنم که ناگهان در باز شد و حدس بزنین کی بود. اسلتری با پیژامه و دم پایی توی آستانه در ظاهر شد. پرسیدم:
– چطوری تونستی بیایی اینجا مرد؟
– فرار کردم. تموم راهو دویدم. اگه لازم باشه خوب می دوم. زود یک وکیل برام پیدا کنین.
درو قفل کردیم و دست به دامن تلفن شدیم.
وکیل عین یک پلیکان بود، با شنیدن هر بخش ماجرا که آب دهنش را قورت می داد، گواترش می لرزید. پنج دقیقه بعد ماموران بیمارستان سررسیدند. داشتند در را می کوبیدند و همزمان اسلتری خواستهایش را اعلام می کرد. پلیکانه نتونسته بود کمک موثری باشه. اسلتری به استناد قوانین مصوب ۱۹۷۴ ناظر بر بیماری های روانی بازداشت و راهی بیمارستان می شد. در اوج ناامیدی به رئیس بخش روانی بیمارستان زنگ زدیم و به توافقی رسیدیم. اسلتری بار دیگه به بیمارستان برمی گرده مشروط بر اینکه: اولا شازده خانمه اجازه داشته باشه ببیندش، ثانیا سون، لوک و من یه روز در میون ببینیمش، ثالثا وکیلش اجازه داشته باشه بره پیشش و رابعا اسلتری اجازه داشته باشه بیانیه فلسفی اش درباره اومانیست ها و دیوها را بین کارکنان بیمارستان پخش کنه. اسلتری پیش از رفتن موفق شد پنهانی کلید خونه اجاره ای اش را توی دست من بذاره. توی این مدت یه جوری تونسته بود اونو از همه قایم کنه.
اونشب وقتی میخونه ها بستند، با سون و لوک سری زدیم به خونه سرنوشت. مثل لاشخورهای گرسنه خودمون رو انداخته بودیم رو گوشت گوزن. ولی حتی با وجود شراب توکای، روحیه و خُلقمون باز نشد که نشد. یادمه آخرای مجلس دیگه وایستاده بودم تو روی سون و بهش می گفتم که حرفاش طولانی و پرگویی های لوتریه و خودش هم چیزی بارش نیست. سون خودشو تو آینه نگاه کرد و شعار همیشگی شو سر داد:
– من تنها هستم. یالقوز(۳۵) و تنها.
لوک رفته بود نشسته بود توی اتاق نشیمن و چراغو خاموش کرده بود و گریه می کرد.
اونروز که نوبت من شد برم بیمارستان، اسلتری را دیدم که نشسته بود و با یک دونده خل و چل، بازی جدول کلمات متقاطع(۳۶) می کرد. دونده پیش از اینکه گذارش به تیمارستان بیفته، روزی ۴۵ مایل می دویده. پوست و استخون بود. اسلتری در مقابل رنگ پریده و فربه می نمود عین یه مرغ پرکنده. هردوشون را با آرامبخش های پکسیل(۳۷) حسابی نشونده بودن سرجا.
اسلتری به من گفت که روانشناس مرد نازنینی است. اتاق بوی از حال رفتن می داد. احتمالن اثر بخار قرصهای آرامبخش بود که از پوست بیماران تبخیر می شد. اسلتری گفت که دختره فردا از شیکاگو می رسه، می تونی از فرودگاه شانون(۳۸) برش داری؟
شاهزاده خانوم به هیچ وجه زیبا نبود ولی تا دلت بخواد شلوغ و پرسروصدا بود. همه اش جوری رفتار می کرد که آدم حس کنه نکته یا موضوع مهمی از حرفاشو نفهمیده. ژاکت سیاهش با نشان یک طاووس بزرگ صورتی رنگ آراسته بود. ماشین را با عطر خود و افکارش پر کرده بود. هوایی برای تنفس توی ماشین نمونده بود. درباره رساله دکترایش راجع به جرج راسل و فمینیسم صحبت کردیم. گفت شعر هم می گه و موضوع مورد علاقه اش عدم حضوره. می خواست درباره گرسنگی مردم ایرلند هم بنویسه. نه درباره اونایی که مرده بودند یا مهاجرت کرده بودند، بلکه درباره اونایی که ولشون کرده بودند به حال خودشون تو ایرلند.
رادیوی بزرگ و براقی را روی دامنش نگه داشته بود. دو سه بار ایستادیم تا یک آداپتور مخصوص براش پیدا کنیم. رادیو از همه چی مهمتر می نمود. هدیه ای بود که برای برنارد خریده بود. موج بلند، کوتاه و متوسط داشت. می گفت از چهار سالگی با برنارد در ارتباط روحی بوده. اونا با استفاده از رادیوی موج کوتاه با هم صحبت می کرده ن.
شاهزاده خانوم برنارد را ندید. زندگی و عشق برنارد در آرامبخش پکسیل حل شده بود. حس مهربانی تازه ای نسبت به زنش پیدا کرده بود. زنش هم به نوبه خودش از اینکه برنارد فرصت تکیه زدن بر کرسی ریاست دپارتمان هنر را تخمی تخمی از دست داده بود، دیگه از دستش عصبانی نبود. کم کم بچه هاش هم اجازه پیدا کرده بودند به دیدنش بیان. بهشون قول داده بود به سفر هیمالیا ببردشون. به وکیلش دستور داد نامه ای به زن بنویسه.
زن نامه را نشونم داد:
«بدینوسیله به شما اخطار می شود که از مداخله در امورات زندگی خانوادگی موکل من پرهیز کنید. مقتضی است هرچه زودتر دست از سر او بردارید و بیش از این نام نیک پروفسور اسلتری را آلوده نکنید. در صورت عدم تمکین و بی توجهی به این خواستهای مشروع، برای موکل من راه دیگری جز اقدام قانونی علیه شما نخواهد ماند.»
معشوقه پروفسور اسلتری در پاسخ به این نامه صورتحسابی بالغ بر ۲۰۰۰ دلار که شامل هزینه مسافرت، تلفن راه دور و رادیوی کذایی بود، به وکیل وی فرستاد. حساب و کتاب بین آنها مثل عشقشون هیچوقت فیصله نیافت.
باری اینروزها نمی تونم از تمجید و تحسین اسلتری باز ایستم. تا همین چندی پیش متوجه نشده بودم که چه زیرکانه با رفتار خود روزمره گی زندگی رو حل کرده. در میهمونی کریسمس صحبت ها خسته اش کرده بود، خیلی راحت سرشو گذاشت رو دستش و گرفت خوابید. هیچکس جرات نکرد این کارشو زیر سوال ببره. چند روز پیش سر کلاس وسط تدریس، ناگهان درسو قطع کرد و راهشو کشید رفت خونه اش. هیچکس اعتراض نکرد. هیچکس. در جلسات دانشکده شرکت نمی کنه، سر کلاس درس حاضر نمی شه، به شاگرداش وقت ملاقات نمی ده، از فرزندانش مراقبت نمی کنه، روزهای یکشنبه به کلیسا نمی ره. پنج ماه سالو در ریشینکش(۳۹) با یوگی «ماهاریشی ماهش»(۴۰) سر می کنه. تقریبا می شه گفت هرکاری بخواد می کنه. اسلتری تنها مرد آزادی است که من می شناسم.
پانویس ها:
۱-Nina Fitzpatrick
۲-Nina Wotiszek
۳-Pat Sheeran
۴-Fables of the Irish Intelligentsia
۵-Irish Literature Prize for Fiction
۶-Irish Times
۷-Aer Lingus
۸-Colm Toibin
۹-Talking to the Dead
۱۰-Pat Collins
۱۱-A Free Man
۱۲-Bernard Slattery
۱۳-The Non-Stop Connolly Show
نمایشنامه ای نوشته جان آردن در باره زندگی یک نظامی ایرلندی در ایرلند شمالی که اجرای آن در چهار بخش صورت می گرفت و مجموعا بیست و شش ساعت طول می کشید. بعدها بی بی سی یک نمایشنامه کوتاه از روی این مجموعه ساخت.
۱۴-Malachi
۱۵-Plegadis falcinellus نام علمی لک لک گرمسیری
۱۶- اردک ماهیخوار
۱۷-PAP (Polish American Princess)
در بیشتر جاهای متن انگلیسی بصورت مخفف PAP آمده است با اینهمه در برگردان فارسی از معادلهای گوناگونی مانند شازده خانوم، آن زن و معشوقه استفاده شده است.
۱۸- Ballyunion
۱۹-Hill of Uisneach
۲۰- طراح مد اسپورت ایتالیایی
۲۱-Banana Republic فروشگاه پوشاک
۲۲-George Russell (1867-1935) نویسنده ایرلندی معاصر ویلیلم باتلر ییتز
[۱]۲۳- شش هیات از هفت هیات ادیان هندویی
atmic, buddhic, causal, mental, astral, physical
۲۴-Galway Bay
۲۵-Brut
۲۶-Fallen Gentry and Other Souls نام میخانه در متن اینطور آمده است
۲۷- Vinum regnum, Rex Vinorum. در اصل به لاتین نوشته شده است
۲۸-New Age
۲۹-Findhorn دهکده ای در اسکاتلند
۳۰-MacAdoo
۳۱-Samosierra
نبرد پیش از سقوط مادرید به دست ارتش ناپلئون. واژه اولان، در این بخش از متن اصلی، از واژه ترکی مغولی اوغلان گرفته شده و در ارتش ناپلئون به سربازان لهستانی گفته می شد که با دلیری بسیار گذرگاه تنگ ساموسیرا را بازکردند و سبب پیروزی ارتش ناپلئون بر مادرید شدند. در برگردان فارسی واژه اوغلان را برگزیدم.
۳۲-Commedia finite est. لاتین، به معنای کمدی به پایان آمد.
۳۳-Sven Jackobson
۳۴-Luke Kelly
۳۵- در اصل واژه سوئدی ensam به کار برده شده است که بنظر می آید بدلیل تبار سوئدی سون یاکوبسون باشد
۳۶-scrabble
۳۷-Paxil
۳۸-Shannon
۳۹-Rishinkesh
۴۰-Maharish Mahesh