فریدا گفت: ” نزدیک بیا.”

و شید شرح ماجرایی را شنید که از محوطه ی انتهای غار به گوش می رسید. با این که صدا خیلی ضعیف بود، به دقت گوش سپرد و چند کلمه ای را تشخیص داد. و گفت: “اینه؟”

فریدا با سر جواب مثبت داد.

و بعد با گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت: “آفرین!”

شید متمرکز شد به صدا و اجازه داد سرش پر صدا شود. این بار اما صدا متفاوت بود، پیر و لرزان اما سرشار امید درخشان.

“این همان ماجرای وعده ی نکتورناست. در افزون بر یک میلیون سال پیش این وعده از خفاشی به خفاش دیگر رسیده و من در برابر این دیوارها بازگویش کرده ام. تا نسل های آینده ی بال نقره ای بدانند بر ما چه گذشته است و چه خواهد گذشت. این وعده روزی در زمانهای خیلی دور داده شده است…”

شید در جنگل باستانی به کشتزاران می نگریست و هیچ خفاشی نمی دید. او در آن ظهر درخشان تنها بود و خورشید بر فراز آسمان می درخشید که ناگهان بر زمین تاریکی مطلق حکم فرما شد. گویی خفاش عظیم الجثه ای آهسته بال گشود و در برابر نور خورشید ایستاد. حیوانات از ترس پس پس رفتند، پرندگان داد و فریاد سر دادند و به طرف پناهگاهایشان پرواز کردند. خورشید محو شد. ناپدید شد. اما به نظر شید این طور می آمد که چشم درشت سیاهی در برابر خورشید ایستاده بود.

چشم نکتورنا! نخستین گمانی بود که از سرش گذشت. تنها خط باریکی از خورشید باقی مانده بود و شید به همان خط خیره شده بود. حلقه ی خیره کننده ای از نور نقره ای بود. حلقه ای چنان درخشان که حتی در شمایل تصویر در سر او چشمانش را می سوزاند. خفاشان یک بار از آشیانه هایشان بیرون آمدند و شید هم میانشان بود. شر و شوری از بال زنی در آسمان برپا شد. چند لحظه ی دیگر از هم جدا شدند و زیر همان حلقه ی نقره ای چرخیدند.

این بار نخست از پس هزار سال بود که خفاشان در روز روشن از آشیان شان بیرون بودند. آسمان تار آغاز سخن کرد و تمام ذرات جان شید به گزگز افتاد. او بی هیچ تردیدی می دانست صدا صدای نکتورناست. که زمان دوری زین پیش گفته بود:

“روزی تبعید شما به پایان خواهد رسید و این قانون بی رحم ظالمانه برچیده خواهد شد. و شما از چنگال جغدان و دندان های حیوانات در امان خواهید ماند. و بار دیگر آزاد خواهید شد تا به روشنایی روز بازگردید.”

حلقه ی نقره ای در آسمان کم کم از رنگ و جلا می افتاد و سکوت و سیاهی سر و کله ی شید را پر می کرد.

با این که صدا همچنان تکرار می شد شید اما دیگر به آن اعتنایی نداشت. با شتاب سر به سوی فریدا برگرداند: “جنگ دیگری در خواهد گرفت، منظورش همینه؟”

“شاید، نمی دونم.”

“کی؟ کی جنگ خواهد شد؟”

بزرگ خفاشان به نشانه ی نفی سر تکان داد: ” چه بسا در طول عمر ما این جنگ رخ ندهد.”

مکث کرد و ادامه داد: ” از طرف دیگه فکرمی کنم شاید زودتر از اینها رخ بده.”

فریدا گفت: “به این علت.” و بال فراخ کرد و حلقه ی نقره ای رنگی را که بر بازو داشت نشان داد.”

شید نفسش بند آمد، گویی بار نخست بود که حلقه را می دید. درست مانند همان تصویری که در داستان پژواک آوا شنیده بود را به خاطر آورد: “چشم سیاه نکتورنا خورشید را محو کرد طوری که تنها حلقه ی باریک درخشانی از او باقی ماند و بس. حلقه ای نقره ای مانند همانی که در بازوی فریدا است.”

فریدا پرسید: “داری می بینی یا نه؟”

شید با سر پرسید: “این از کجا اومده؟”

“جوان که بودم آدما بهم دادنش. خیلی از تو بزرگتر نبودم، که اونا مارو گرفتن و این حلقه ها رو به بازوهامون بستن و آزادمون کردن. شید فکر می کنم این باید یک علامت باشه، نشانه ی وعده ای که داده شده و انجام خواهد گرفت. از سهم آدما توی این ماجرا بی خبرم اما می دونم که اونا یک جوری ما را یاری خواهند کرد.”

شید امواج آرام را به سوی حلقه فرستاد و دور و بر حلقه علامت گذاری آدمها را دید  و در کمال شگفتی متوجه منحنی های تیز گوشه های حلقه شد. انگاری جغدی خراشش داده بود و نشانه های تصویری راکون (۱) درش دیده می شد. همه ی این ها به اندازه کافی گیج کننده بودند.

شید پرسید: “اجازه دارم؟”

فریدا پاسخ داد: “بله، البته.” بازو به سوی او دراز کرد و شید با نوک پنجه حلقه را لمس کرد.

“آدم ها از این حلقه ها به خفاشان دیگر هم دادن؟”

“تا مدت ها نه، و این ماجرا آنقدر طول کشید که فکر کردم آنان به هیچ وجه منظوری نداشتن، اما دو زمستان پیش، بله دو زمستان پیش آدمها دوباره اومدن و چند خفاش رو حلقه گذاری کردن.”

شید ناخود آگاه پرسید: “پدرم؟”

“آریل بهت گفته، آره؟”

“نه، او درباره ی پدرم خیلی حرف نمی زنه.”

فریدا تأیید کرد و گفت: “ما همه ی این ماجراهارو برای خفاشان نوزاد تعریف کردیم، همین ها که تو حالا داری گوش می کنی، این ماجرا به سال ها پیش مربوط می شود. اما بسیاری از بزرگان فکر می کردن باید این کاررو متوقف کنیم. منظورم ماجرای اندیشیدن به وعده ی آینده است که بزرگان غیر مفید می دانستندش، و مدعی بودند که محقق نخواهد شد. بت شیبا هم همین طور فکر می کنه. زیرا ادعایشان بر این پایه است که آن فکر به خون ریزی دیگری درخواهد غلتید. پانزده سال پیش از تولد تو شورشی رخ داد. اما خفاشان نمی خواستن در برابر جغدان بایستن. در هر حال دو طرف با هم مدتی جنگیدن.”

شید گفت: ” شما هم جنگیدین؟” و بار دیگر به آثار زخمهایی که بر جای جای تن فریدا بود خیره شد.

” من شانس آوردم که جون سالم بدر بردم. از آن پس بود که بزرگان تصمیم گرفتن که تن به تحمل شب بدن و از یاد ببرن که زمانی هم بوده که برای پرواز در روز آزاد بودن.

خفاشان زیادی هم هستن که فکر می کنن حق با اوناست. من هم تصمیم ندارم به این بهانه مقصرشون بدونم. فکر می کنم این ماجرا قابل درکه، اما برخی خفاشان نمی خوان فکر دستیابی به خورشید و آزادی از یادها بره. منم از همون ها هستم، پدرت هم از اونا بود.”

” مادرم می گه: جغدا کشتنش.”

” چند شب پیش از آن که سفر ما به شمال شروع بشه، او پرواز کرد. به هیچ کس هم نگفت کجا می ره. دست کم من چیزی نشنیدم. شاید هم به کس دیگری حرفی زده باشه. تنها چیزی که می دونم اینه که او می خواست چیزی رو کشف کنه. ممکنه در ارتباط با حلقه ها یا آدمها باشه. اما هرگز بازنگشت. چند خفاش دیگر هم پیش از او ناپدید شده بودن.”

“مادر می گفت: «دیوانه بود و می خواست خورشید رو ببینه.»”

“می دونی که مادرت با عقاید او موافق نبود، و دلش می خواد از تو هم محافظت کنه، شید او دوست نداره همه ی حقیقت رو به تو بگه، هرچند من گمان می کنم کاسیل هم درباره ی خیلی چیزها با او صحبت نکرده، برای همین کوشش نکن ازش عصبانی باشی.”

شید با خشمی ناگهانی گفت: “باید باهاشون جنگ کنیم! نباید بال نقره ای ها این همه ضعف از خود نشون بدن. باید به جغدها و دیگر پرندگان و حیوانات نشون داده بشه که توی این میلیون ها سال چها که نکردن، چیزهایی که حق نداشتن بکنن کردن. اگه همه ی خفاشان آماده ی جنگ بشوند ما می تونیم پیروز شویم…”

فریدا اما به نشانه ی نفی سر تکان داد: ” نه، شید حتی بابات هم اینطور فکر نمی کرد. او هم می دونست که ما در جنگ برنده نخواهیم شد، این موضوع را به روشنی می دانست. و فکر می کرد اتفاق دیگری باید بیفته، و باور داشت ما برای پیروزی به چیز دیگری نیاز داریم.”

شید به دوردست ها نگاه کرد و از اینکه خشمگین شده بود احساس شرم کرد. از دیگر سو احساس خستگی هم می کرد. جوری که انگاری در جریان همه ی این ماجراها در تالار پژواک آوا به سر برده است. پرسید: ” چرا این چیزها رو به من نشون دادین؟ منظورتون چیه؟”

دچار شگفتی شده بود، و می دانست که نخواهد توانست گذشته را تغییر دهد. و پدرش را برگرداند و یا حتی آینده را عوض کند، مگر او چیزی غیر از یک جوجه ی لاغر مردنی از گروه خفاشان بال نقره ای بود، که دست و بالش هم به جایی بند نبود.

فریدا لبخند زد و شید دیگر هیچ ترسی در چین های چهره ی او ندید، و گفت: ” تو مثل خفاشان دیگر نیستی. من در تو چیزی می بینم، نوعی درخشندگی، و دوست ندارم این درخشش خاموش شود. تو کنجکاوی، می خواهی همه چیز رو بدانی، تو را مدتهاست زیر نظر دارم. شنونده خوبی هم هستی، چیزهایی را قادری بشنوی که دیگران نمی توانند بشنوند، و این از قد و قواره خیلی مهمتر است، شید.”

شید از تمجیدهای فریدا دچار خجالت شده بود، و تنها آرزویش باور آنها بود. سرش اما هنوز پر پرسش بودکه صدای بالهایی بیرون تالار پژواک آوایی به گوشش رسید و صدای مرکوری را شنید. پیام آور گفت: ” فریدا جغدها دارن میان همراهشون هم آتش دارن.”

۱-Racoon