گریز- ۳۱

شید چرخید و رفت میان درختان، هرچند دیر شده بود.

شید؟ شید تویی؟ شید که در پنهانگاه خود قوز کرده بود، تراب را دید که نرم چرخید. با آوای صوتی در جستجویش بر آمد، کله ی خفاش بال براقی از میان آرواره هایش آویزان و به سمتی ولو شده بود. همینجا بود که شید توانست چهره ی خفاش را ببیند. از شدت شادی اینکه دانست مارینا نیست فریاد کشید، پس خوشبختانه مارینا نبود. دستگیره را رها کرد و بال به پرواز گشود.

“شید”!

اکنون او آن پایین در صف درختان جولان می داد. بالهای تراب پهن تر از آن بودند که بتواند دنبالش کند. از میان بافت محکم شاخ و برگها می دید که داشت خود را به این سو و آن سو می زد و حتی دنده به دنده می شد تا از برخورد با شاخه های نوک تیز و یا کوبیده شدن به تنه ی بزرگ درختان پرهیز کند. از همان بالای سر می توانست دشنام های تراب را بشنود و بعد پیامی آوایی فرستاد پایین تا از شاخه ها و برگها بگذرد و او را زیر نظر بگیرد. بالهایش را محکم کشید و با سرعت تمام پرواز کرد. کوشید مسیر تراب را دنبال کند. خاموش بی آنکه حتی با یک برگ برخورد کند، به پهلو راهی را که آمده بود برگشت. بار دیگر مسیرش را به سرعت تغییر داد تا وقتی که توانست دیگر بال زدن های تراب را بالای سرش نشنود. در همان حالی که شید از میان شاخ و برگها پیدا شد و کوشش می کرد پاره های آسمان در معرض دیدش را به هم گره بزند از خود پرسید، او کجا می تواند باشد؟ دیگر داشت سپیده دم می شد، بیش از این نمی توانست بیرون بماند. مجبور بود به آشیانه باز گردد. درحالی که نفسش بند آمده بود، از پناهگاه میان درختان پرید و مانند باد و برق به سوی گودال سنگی خیز برداشت. در آخرین لحظه از برابر سوراخ عقب گرد کرد و چرخی زد. اگر تراب توی سوراخ منتظرش باشد چی؟ آهسته صدا زد: “مارینا!”

از آشیانه جواب آمد: “اینجام.”

شید احساس خوشبختی کرد. فوری از تونل گذشت و وارد سوراخ سنگی شد. مارینا آنجا بود و داشت بالهایش را پاک می کرد. شید از دیدارش خیلی خوشحال شد. هرچند مارینا هنوز هم عصبانی بود و به سردی از او استقبال کرد.

” مارینا بیا بریم”…

گات ته سوراخ خاموش نشسته بود و داشت استخوانی را آهسته آهسته می جوید. تا چند ساعت پیش به نظر شید غیرممکن می آمد که بدون این خفاش غول پیکر بتواند احساس امنیت کند، اکنون اما ریخت در حال جویدن استخوانش حال او را به هم می زد. لعنتی گوشتخوار، خفاش خوار لعنتی.

گات پرسید: “کجا؟ “

شید مجبور شد فرود بیاید و درحالی که نفس عمیقی می کشید و غرق عرق و گرد و خاک بود، جواب داد: “اومدم به مارینا بگم با هم بریم اون قندیل گنده ی کنار نهر رو تماشا کنیم.”

مارینا خمیازه کشان گفت: “خسته م، قندیلم دیدم شید.”

شید به مارینا خیره شد و افزود: “قندیل به این بزرگی ندیدی!”

مارینا هم پیش از آن که جوابش را بدهد، نگاه پر از پرسشی به شید انداخت و گفت: “خیلی خب، خیلی خب، قندیلت رو بهم نشون بده، بعدشم اجازه بده بگیریم بخوابیم.”

شید خطاب به گات گفت: “زیاد طولش نمی دیم.”

گات گفت: “منم می آم.”

شید کوشید ناراحتی ش را از پیشنهاد گات از چهره اش پنهان نگاه دارد و گفت: “عالی ست.”

هرچند سعی کرده بود موردی انتخاب کند که گات به هیچ وجه علاقه ای به دیدن آن نداشته باشد.،گات اما با اینکه از یخ نفرت داشت باز این حرف را زده بود. شید با وجودی که از ترس نزدیک بود بی هوش شود، رهسپار تونل سنگی شد. از تونل که بیرون رفتند گفت: “قندیل بالای اینجاست.”

اگر آنان را دورتر از اقامتگاه می برد، دست کم برای آن که تراب پیدایشان نکند زمان بیشتری در اختیار داشتند و همین چه بسا باعث می شد بخت گریز پیدا کنند. و گات را هم بتوانند میان دار و درخت گم وگور کنند. گات پرسید: “صدا رو می شنوین؟”

مارینا جواب داد: “بله، به صدای هزاران حشره می ماند.”

حال صدا بلندتر هم شده بود، اما از نظم و نسقی برخوردار بود که شید اندیشید اصلا نمی تواند صدای حشرات باشد، به نظر صدای نوعی از ماشین های آدمیان می آمد.

گات گفت: “چه خوب تراب هم آمد.”

شید نگاه که کرد، دید تراب دارد به سرعت به طرف آنها می آید. در کمتر از دقیقه ای پیششان بود.

مارینا بریده بریده پرسید: “این چیه؟” توی همین هول و ولا نوعی ماشین پرنده به تراب نزدیک شد. بالهایش تیره و تار بودند و چراغهایش درخشان. تراب عربده کشید، ماشین اما دیگر بالای سر او بود و همین باعث شد عربده ی تراب شنیده نشود. ماشین به سوی شید که آمد شید با ترس و وحشت نگاهش کرد. ماشین توی هوا چرخید و بادش در دور و حوالی آن وضعیتی انفجاری بوجود آورد. نیزه ای سوت زنان با دم شید تماس پیدا کرد و محکم به شاخه ی درختی کوبیده شد. چنین نیزه ای سینه ی گات را هم هدف گرفته بود که باعث شد خفاشی با آن جثه عظیم از خشم و درد فریاد بکشد و مانند مار به خود بپیچد و سقوط کند. حال می کوشید نیزه را ازتنش بیرون بکشد، اما موفق نمی شد.

شید رو به مارینا داد زد: “بیا بریم!”

تغییر مسیر دادند و از ماشین پرنده دور شده و خود را به طرف پایین پرت کردند. به درون جنگل رسیدند. شید به زمین نزدیک شد و با اینکه می دانست کار خطرناکی است برای اینکه راکون ها، سگ های وحشی، و حتی مارها می توانستند به آنان حمله کرده و به نیش بکشندشان، و یا جغدانی که میان شاخه های درختان کمین کرده بودند مانند صاعقه بر سرشان فرود آیند. اما به هیچکدام اینها نیندیشید. هرچند پرواز بر فراز درختان نیز می توانست طعمه ی آسانی برای آدمیان و نیزه های مرگبارشان بکندشان، چاره ای غیر این نبود. حال دیگر پرندگان آغاز به بیدار شدن از خواب کرده بودند و آواز جمعی سحرگاهی شان هوای یخ زده ی بامدادی را می شکافت که شید از مارینا پرسید: “کجا برویم؟”

مگر نه که مارینا خبره ی این کارها بود!

حال که مارینا به خاطر اخطار شید به زمین نشسته بود، نگاهش کرد و گفت: “چه می کنی شید؟”

پای درخت نارونی بستری از برگ های نمور به دلیل باران خوردگی دیده می شد. مارینا آرام پیش رفت  و شروع کرد با چنگالهایش گود کردنشان، همینطور که میان برگها پیش می رفت شید حدس زد مقصودش چیست. خودش هم همین کار را کرد. اقدام به موقع آنان موجب شد به سرعت لانه ی مناسبی حفر شود. دوان به سوی ورودی آشیانه برگشتند و مارینا با مقداری برگ رد عبورشان را پنهان کرد. درون آنجا نمور و سرد بود و آنها از سوز سرما به هم چسبیده بودند. شید چنان خسته بود که تمام اندامش به لرزه افتاده بود.

مارینا پرسید: “چه شده بود؟”

“تراب رو دیدم که داشت خفاش می خورد.”

“مطمئنی؟”

“بله.”

دندانهای شید از شدت وحشت برهم ساییده می شدند. در همان حال افزود: “اما گمان می کنم نیزه ی آدمها گات رو کشته باشن.”

“تراب چی؟”

“نمی دونم. از وقتی اون پرنده ی آهنی پیدا شد دیگه ندیدمش.”

تصور صحنه ی میان آرواره های تراب بودن آن خفاش بال براق با همان دنائت، بار دیگر در ذهنش زنده شد و با کینه گفت: “امیدوارم آدما گرفته باشنش.”

ادامه دارد