شماره ۱۲۰۸ ـ پنجشنبه ۱۸ دسامبر ۲۰۰۸
ـ “امروز از گرما هلاک شدم.” صدای امیر بود که چهارشنبه شب در خانه طنین انداخته بود. سوئیچ ماشین را روی میز انداخت. “نمی دونم تو چه اصراری داری جاهای شلوغ قرار مدار بذاری؟” به دسته گل صورتی رنگی که در دست دیگرش داشت نگریست. “اونم با این ترافیک سنگین تهروون!”
ـ “برای اینکه می خوام مردمی باشم!” صدای خونسرد میترا بود که با قیافه ای حق به جانب به او پاسخ می داد. “می دونی من دوس دارم همیشه در کنار خلق های به هم فشرده گام بردارم.” و روسری و مانتویش را به چوب رختی آویخت.
ـ “که اینطور!” صدای امیر بود که به سوی آشپزخانه می رفت و همانطور که می رفت دیروز را به یاد می آورد.
دیروز با همین خونسردی از پنجره ماشین به راه بندان و شلوغی عصر نگریسته بود. “می دونی، به نظرم ما نسبت به مردم توهم داریم. ما گاهی فشار جمعیت رو با مردم اشتباه می گیریم.” عینک آفتابی اش را برداشته بود و همانطور که با دستمالی شیشه های عینکش را پاک می کرد صدای آرامش سخن می گفت. “این احساس روزی به من دست داد که حتا مهناز همه ی دنگ و فنگش را از جمله اون کفشای پاشنه بلندش رو کنار گذاشت و یه کفش کتونی ساده به پا کرد و همراه ما به خیابون اومد. ما چهار ساعت تمام از پشت زنجیری از حلقه های دست، زیر بارون، توی خیابون، برای چه و چه هوار کشیدیم ولی گاهی هم بود که قیافه های خشمگین جمعیت زنجیر به دست اون طرف صف رو می دیدیم، مهناز به من گفت: “میترا خوب نیگاشون کن! ما اگه به دست اینا بیفتیم تیکه بزرگمون گوشمونه.”
میترا به آن سوی صف می نگریست دیگر گوشهایش از همهمه ی صداهای مختلف گرفته بود و چیزی را نمی شنید. فقط هما و دیگران را می دید که با دهانهای باز فریاد می کشند و او گویی در خواب است و صدایشان را نمی شنود. مهناز را می دید که گاهی بهت زده و حیران گام برمی دارد و گاهی نیز همراه با دیگران چیزی می گوید. جمعیت آن سوی زنجیر دستها را می دید که از پیاده رو برای آنان خط و نشان می کشد و مشت های گره کرده و زنجیرهای کلفت را به آنان نشان دهد.
ـ “همون موقع از خودم پرسیدم این مردم کی هستن؟ کدوم مردم؟” ناگهان صدای همهمه ای را شنیده بود، صدای شعارها و فریادهای پراکنده و صدای جمع و صدای اتومبیل های دورتر و صدای بلندگوها را. صدای ازدحام جمع را شنیده بود و کلماتی مانند “خون” و “اسلحه” را که از دهان مردم به راحتی پرتاب می شد و به صورت پی در پی تکرار می شد.
دوباره عینکش را بر چشم گذاشته بود. “همون لحظه به پوچی رسیدم. یه دفه پر از سئوال شدم. آخه بیا و خودت رو بذار جای من! بچه که بودم، سر بریدن یه جوجه رو به چشم دیدم و تا مدتها لب به گوشت نمی زدم. حالا خودم وایساده بودم وسط جمعیت و مثه یه طوطی از کشتن و ریختن خون آدمیزاد حرف می زدم. یه دفه حس کردم ما داریم مثه قبایل بدوی یه مراسم قربانی جمعی اجرا می کنیم. انگار گناهی کردیم و حالا در پایان مراسم قراره خونی ریخته بشه تا خشم خداوند از بین بره و ما رو ببخشه که از نو برکت به سرزمین مون برگرده!”
دو راننده بر سر چهارراه با هم گلاویز شده بودند و امیر همانطور که به صدای آرام او پاسخ می داد دعوای راننده ها را تماشا می کرد. “می دونی یه نوع هیستری جمعی وجود داشت و ما جزوی از اون جریان بودیم. ما در جمع چیزا و یا کلماتی رو می گفتیم که شخصا به اونا اعتقاد نداشتیم. مثلا من، فقط چون همراه جمع بودم، یا چون توی اون جمع بودم، یا چه می دونم فضای جمعی بر فردیت من غلبه کرده بود، بی اختیار شعار می دادم، مثلا شعار می دادم “وای به وقتی که مسلح شویم، حالا که خوب فکر می کنم می بینم، اگه مسلح هم می شدم هیچ تخم دو زرده ای نمی کردم، اونم منی که قسم خوردم بیمارا و مجروحا رو نجات بدم، بیام و با اسلحه بیفتم به جون آدما! من اصلا نمی خوام مسلح بشم یا آدم بکشم یا انتقام بگیرم یا جزو اون مردم خشمگین توی صف یا بیرون صف باشم. می دونی در واقع من جزو یه جریان بزرگ بودم. همین!”
ـ “من هنوزم نمی دونم مردم یعنی چه؟ مردمی بودن یعنی چه؟” صدای آرام با دست به عابرانی که با عجله از کنار اتومبیل آنها می گذشتند اشاره ای کرد. “من نمی دونم تا چه حد به این جمع تعلق دارم؟” صدای آشنا نه خشمگین بود و نه پشیمان، لحنش دلخور نبود و با آرامشی غریب صمیمانه سخن می گفت. “راستش من دیگه خیلی وقته جای خودم رو بین هیچ مردمی پیدا نمی کنم. . . ولی از یه چیز مطمئنم، من دیگه نمی خوام در “مراسم قربانی” یا به قول تو “هیستری جمعی” شرکت کنم، دیگه اصلن دلم نمی خواد هیچ وقت توی یه همچین مخمصه ای گیر کنم.”
در آشپزخانه به دنبال چیزی می گشت و کلمات و حرفهای صمیمانه ی صدای آشنا میترا در ذهنش می چرخید. بالاخره آنچه را می خواست یافت همان گلدان بلند و شیشه ای را! شیر آب ظرفشویی را باز گذاشت و گلها را از میان زرورقی که به دورشان بود بیرون آورد و در گلدان خالی گذاشت، دوباره به سمت شیر آب رفت، هنوز گرم بود، شیر را بست و به سوی یخچال رفت. از یخچال دو بطری آب بیرون آورد و گلدان را با آب خنک پر کرد. “از گرما غش کرده ان!”
ـ “جای تو در میون مردمیه که دوستت دارن.” صدای پاسخ خود را به میترا در حال پیچیدن در خیابانی فرعی برای رهایی از راه بندان، و نگاه او را هنگام چرخش ناگهانی سرش از سوی پنجره به سوی او، و بازگشتش را به سوی پنجره، به خوبی به خاطر داشت.
ـ “راستش مطمئن نیستم، نه دیگه مطمئن نیستم دوست داشتن یا دوست نداشتن دیگران بتونه برام مشکلی رو حل کنه، آخه این دوست داشتن به چه شکلی یه؟ آیا منو به خاطر خودم دوست دارن یا به خاطر خودشون.” صدای بیرحم میترا را نیز به خوبی به یاد داشت. تصویر قاب شده ای در آئینه ی ماشین چیز مشخصی را نشان نمی داد. عینک سیاهی چشمانش را پوشانده بود. در آئینه می دیدش که ناگاه سرش را به سمت او برگرداند. “تعداد آدمایی که منو می شناسن یا منو دوس دارن آنقدر زیاد نیس. پس ما باید مردمان کوچکی باشیم. نه امیر من مثه تو فکر نمی کنم. من به فکر اون مردمی هستم که نمی شناسمشون یا مردمی که منو نمی شناسن، نمی دونم تکلیف من با اونا چیه؟ الان فقط یه چیز رو خوب می دونم و اون اینکه باید جای خودم رو توی این دنیای بزرگ پیدا کنم. این رو هم می دونم که جای من دیگه اینجا نیس. ببین توی یه چنین وضعیتی، این رابطه های عاطفی و قوی هم کار رو خراب تر از قبل می کنه. اصلا برای خودش قوز بالا قوزه!” نگاه تاریکش به سمت پیاده رو بود و صدای خشکش ادامه می داد. “وقتی می گم ما نسبت به هم توهم داریم برای اینه که همین آدمایی که تو می گی منو دوس دارن یا من دوسشون دارم، اگه همه شون رو دور هم جمع بکنیم، یعنی مجموعه ی آدمای دنیای من، اینا مردم من هستن، خب همینا جامعه ی کوچکی رو تشکیل می دن. حالا اگه از نوک دماغمون اونطرف تر رو نگاه کنیم، مردم دیگه رو به شکل انبوهی از توده های به هم فشرده بی شمار و بی سر و شکل می بینیم، ما هیچ نوع تجسمی از مردمان دیگه نداریم. وقتی از مردم حرف می زنیم، هیچ چهره و تصویری از اونا نداریم. تصور ما از مردم، تخیل ما بوده، توهم ما بوده، من دلم میخواس اون توده ی ساکتی که تحت هر شرایطی، همه چیز رو با بردباری تحمل می کنه . . . اونا رو بشناسم. دلم می خواد پای درد دل همه شون بنشینم. ببینم درد واقعی اینا چیه؟ ببینم من چکار می تونم بکنم؟ ـ البته بین خودمون بمونه ـ نگاهشون که می کنم، می بینم اونا به من احتیاجی ندارن و با چشمای خودم می بینم که در هر صورت اموراتشون، بدون من به خوبی می گذره . . . و شاید هم بهتر . . .” از کدام چشمان حرف می زد؟ هنوز چه چیزی را به خوبی می دید؟
ـ “حالا چیکار می تونم براشون بکنم؟” گلها در گلدان از حال رفته بودند. مشتی از آب خنک بطری را به آنها پاشید. صدای شیر آب دستشویی می آمد و صدای میترا با کلماتی نامفهوم نیز شنیده شد. دو لیوان برداشت و از جایخی ظرفی از یخ در آورد ودر لیوانها چند قطعه یخ ریخت سپس نگاهی به گلدان انداخت و چند قطعه یخ نیز در گلدان انداخت.
ـ “چی گفتی؟ صداتو نشنیدم.” صدای آشنای میترا با سر و صورت و دست و پاهایی خیس از میان درگاه بود. چگونه می توان شادابی صبحگاهی را به گلهای پژمرده شامگاهی بازگرداند؟ “راستش مطمئن نیستم، نه دیگه مطمئن نیستم دوست داشتن یا دوست نداشتن دیگران، بتونه برام مشکلی رو حل کنه.” صدای بیرحم و آشنای میترا در ذهنش طنین می انداخت. آیا خودش بیرحم تر از میترا نبود؟
ـ “هیچی بیا یه لیوان شربت خنک بخور!” دستی مرطوب لیوان را از دستش گرفت و یک نفس تا نیمه سر کشید. به پاهای طاول زده اش نگاهی انداخت و چهره ی خیسش که اکنون رنگ آرامش گرفته بود. “واسه ی پاهات، یادم بنداز تا بهت پماد بدم. . . فعلا من برم برای شام یه چیزی بخرم.”
ـ “من گرسنه ام نیس.”
ـ “حالا من می رم یه چیزی می گیرم، چون تو این گرما توی خونه بمونیم راحت تریم.”
ـ “در طول تاریخ، شما مردا با همین منطق ها و همین بهانه ها ما زنا رو توی چاردیواری خونه نیگر داشتین!”
ـ “در طول تاریخ ما مردا چون خیلی دوستتون داشتیم فقط به مدد قل و زنجیر تونستیم شما زنا رو برای خودمون نیگر داریم!”
ـ “شما مردا اگه این زبون رو نداشتین چیکار می کردین؟”