صدایت
از حنجرۀ خونین می گذرد
و بر لبان خشک و ماسیده
یخ می بندد
هنوز هجرانی می خوانی
با نگاهی مات
گمشده در هیچ جا
زخمت را می خراشی مادر!
هنوز هم
چشمان پائیزی ات
این گل را می پاید
خفته در جنون عاشقی
پیچیده در «نهِ» خونین
پَرپَر
غرقه در گرداب جنونی مادر!
داغی بر دل
وکینه زاری در جان داری
مرغ سربریده را مانی
پیش
از آنکه جان تهی کند،
بال بال می زند!
چه بار سنگینی داری مادر!
به چون بید در معبر باد
پیچان
پیچان
می پیچی در خود
و مشت می کوبی با درد
بر سینۀ زمختِ شبِ سرد
دلِ پرنده را مانی
بر هیمه ای گداخته
گُر می گیری
گُر می گیری
چه روزگاری داری مادر!
این سوتر اما
در این کشتارگاه
به زمستانی چنین بلند
هرصبح وُ هرشام
در قُرُقِ معابر
بر گلدسته ها
اذان می گویند
و در مساجدِ بیداد
قاریان
به قرائت مشغولند
امام جماعت
در راه است!
پاریس ـ ۹ اوت ۲۰۱۵