شماره ۱۲۲۱ ـ پنجشنبه ۱۹ مارچ ۲۰۰۹
بهار عاشق زمین بود و زمین معشوق. عشق بی تابی می آورد و بهار بی تاب بود.
زمین اما آرام و سنگین و صبور.
زمین هر روز رازی از عشق به بهار می داد و می گفت:
این راز را با هیچ کس در میان نگذار، نه با نسیم، نه با پرنده و نه با درخت.
رازها که برملا کنی بر باد میرود و راز بر باد رفته رسوایی است.
هر دانه رازی بود و هر جوانه رمزی.
رازها بی قرار برملا شدن بودند و بهار بی قرار برملا کردن.
زمین اما می گفت: هیچ مگو، که خموشی رمز عاشقی است و عاشقی سینه ای فراخ می خواهد، به فراخی عشق.
زمین می گفت: دم بر نیاور تا این سنگ سیاه الماس شود و این خاک تلخ، شکوفه گیلاس.
زمین می گفت:………
***
زمستان سرد، زمستان سوز، زمستان سنگین و سخت.
و بهار در همه زمستان صبوری آموخت و صبر و سکوت.
و چه روزها گذشت و چه هفته ها و چه ماهها، چه ثانیه ها سرد و چه ساعتها سخت، بی آنکه کسی از بهار بگوید و بی آنکه کسی از بهار بداند.
رازها در دل بهار بالیدند و بارور شدند و بالا آمدند، و بهار چنان پر شد و چنان لبریز که پوستش ترک برداشت و قلبش هزار پاره شد.
و زمین می گفت: عاشقی این است که از شدت سرشاری سرریز شوی و از شدت ذوق هزار پاره. عشق آتشی است و دل آتشگاه، اما عاشقی آن وقت است که دل آتشفشان شود.
زمین می گفت: رازهای کوچک و عاشقی های ناچیز را ارزش آن نیست که افشا شود. راز باید عظیم باشد.
و بهار پرده از عاشقی برداشت، آن هنگام که رازش عظیم گشت و عشقش مهیب،
جهان حیرت کرد.