بخش اول ـ رمان و داستان کوتاه
۲
ادامه بخش اول …
با این حال و هوا بررسی رمان“به بچه ها نگفتیم….” را که در سال ۲۰۰۳ در تورنتو منتشر شده، شروع می کنیم. ساسان قهرمان نویسنده ی با استعدادی است، هر چند که در اول این کتاب به قول معروف صغرا، کبرای زیادی چیده است، ولی هنگامی که وارد قسمت عقرب شدم، فکر کردم دارم یکی از نوشته های صادق هدایت یا صادق چوبک را می خوانم. دیالوگ ها، صحبت ها و تکیه کلام ها بسیار شباهت به کارهای این دو نویسنده دارد. حیف که او ما را سر چهار راه استانبول تهران پیاده کرد و وارد فضای کانادا و تورنتو شد، ولی خوش بختانه دوباره برگشتیم به فضای قبلی. داستان مثل تابلویی که از فرایند زندگی یک جوان بی کار و بی پول در تهران می توان کشید، جلو می رود و انسان را به عمق گرفتاری ها و بی کسی های افراد رها شده در جامعه پیش می برد. داستان پردازی نویسنده در حالی که چند سالی بیشتر در ایران نبوده است، بسیار حقیقی و زیبا است. نمی دانم به سبک نگارش او رئالیسم بگویم یا ناتورالیسم، ولی او آئینه ای جلوی چشم ما می گیرد و همه چیزها را واقعی نشان می دهد و این کار هر کسی نیست.
با رمان “به بچه ها نگفتیم …”، رشد، تغییر و پختگی کار نویسندگی ساسان قهرمان را می شود کاملاً حس کرد. او که با گسل شروع کرده است، شروعی بسیار خوب، در کافه رنسانس به زیبایی رسیده و در به بچه ها نگفتیم به اوج، اوجی که همه نمی توانند آن را حس کنند. باید مهاجر باشی، درد مهاجرت هم داشته باشی، اهل مطالعه و نوشتن هم باشی، آن وقت دلت بخواهد از دردها بنویسی، تازه متوجه می شوی که قهرمان چه نوشته است.
وقتی این حالت به آدم دست داد، به این رمان نزدیک می شود. من فکر می کنم ساسان قهرمان خیلی چیزهایی هم توی دلش داشته که روی کاغذ نیاورده، ولی همین را که آورده آدم را یک جوری همراه خودش به عمق گرفتاریها و دردها می برد و در داخل نوشته هایش گم می کند. آیا تا حالا گم شده اید؟ من شده ام. چون احساس می کنم خیلی به این نویسنده نزدیکم، آدم وقتی گم می شود تازه یک حالتی به او دست می دهد که زیبایی ها، تنهایی ها و بی کسی ها را درک می کند. درد مشترکی که همه ی آدم های بااحساس و باشعور دارند. آنهایی که فکر می کنند و به جایی نمی رسند. مثل آدم عاقلی که او را اشتباهی ببرند داخل دیوانه خانه و هرچه فریاد بزند که من دیوانه نیستم، کسی باور نمی کند. زندگی کردن در میان آدمهایی که انسان را درک نمی کنند، مثل حال عاقلی است که به اشتباه او را به دیوانه خانه برده باشند. هر چه فریاد بزند به خدا به پیر به پیغمبر من را اشتباه به اینجا آورده اید، همه فکر می کنند که او واقعاً دیوانه است.
یک بار بعد از انقلاب در ایران برای بازدید آسایشگاهی که آدم های به اصطلاح مشکل دار را در آن نگهداری می کردند، رفتم. همراه گروهی بودم. دم در که وارد شدم، خانم مسنی با ظاهر مناسب و وارسته جلوی من آمد و گفت: آقا تورو به خدا به این ها بگو من را اشتباهی به این جا آورده اند. من دختر رضا شاه هستم، خواهر محمدرضا شاه. توی کاخ زندگی می کردم. روزی برای گردش بیرون آمدم. گم شدم. این ها من را پیدا کردند و آوردند به این آسایشگاه روانی، من باید برگردم. من را بگو برگردانند. این جا دارم دق می کنم.
کمی مکث کردم. نمی دانستم چه بگویم؟ مسئول آسایشگاه به من گفت: این خانم، این حرف ها رابه همه می زند. او روانی است و من نمی دانستم حرف کدام یک را قبول کنم. پاک قاطی کرده بودم. تا آخرین ساعت های بازدید در فکر او بودم. موقعی که داشتم از در آسایشگاه بیرون می آمدم باز دوباره آن خانم به طرفتم آمد. به او گفتم: نگران نباش. من می روم با دربار صحبت می کنم و می گویم که تو را اشتباهی به این جا آورده اند. آنها می آیند دنبالت.
وقتی که از آسایشگاه خارج شدم، مدتی گیج بودم. ناخودآگاه به سمت کاخ نیاوران حرکت کردم. جلوی آن رسیدم. چند نگهبان در اتاقکی نشسته بودند. دلم می خواست بروم و کسی را پیدا کنم و به قولی که به آن خانم داده بودم، عمل کنم، ولی این کار امکان پذیر نبود. مدت ها در فکر آن خانم بودم.
امروز که رمان “به بچه ها نگفتیم…” ساسان قهرمان را می خواندم یاد این خاطره افتادم و دوباره احساس کردم نکند ما در دنیایی که شبیه آسایشگاه است زندگی می کنیم و خودمان خبر نداریم.
هجوم افکار دور و دراز، مثل خواب های طولانی بی سرو ته، سقوط به ته دره ای که انتهایش پیدا نیست، پریشانی های تب دار، تب های تند و کشنده و دوای درد همه این ها یعنی آرامش پیدا کردن با نوشتن. نمی دانید این قلم چه غوغایی می کند. تمام آتشفشان درون آدم را به بیرون هدایت می کند. آن هایی که اهلش هستند درک می کنند که من چه می گویم:
” امروز نوزده سال از روزی که پا به خاک تورنتو گذاشتم می گذرد، نوزده سال مدت کوتاهی نیست. برای خودش عمری است. اگر چه این مسئله ربطی به چیزی ندارد. نه این که بگویم آمدنم به کانادا یا مدت اقامتم تا امروز با قضیه کاملاً نامربوط است، حالا می توانید بپرسید به چی مربوط یا نامربوطه، منظور من این چیزها نیست….
این جا اسیرم کرده اند، خودم خودم را اسیر کرده ام، سرسام که گرفتم آمدم این جا. آوردندم این جا. حال فقط دستم که روی کاغذ می رود آرام می شوم و حال عادی پیدا می کنم. عادی؟”
به بچه ها نگفتیم…رمان زندگی و گرفتاری های نسل های جوان ایرانی در بحبوحه ی انقلاب و بیرون آمدن آنها از ایران و طی کردن دربدری ها در کشورهای اروپایی و رسیدن به کانادا است. داستانی که فرایند مهاجرت ناخواسته ی یک قشر از ایرانیان ساکن تورنتو را بازگو می کند. قشری که حتی وقتی به این جا هم آمده اند به آرامش نرسیده اند و مشکلات همچون سایه و کابوس آنها را دنبال می کند.
شیرین از گرفتاری ها و ناهمآهنگی ها با شوهرش کامران صحبت می کند و تضادهای مابین بعضی از زندگی های مهاجران را بیرون می ریزد و واقعیت های داخل جامعه ی مهاجر تورنتو را توصیف می کند:
“اومد دنبالم و رفتیم توی یک کافه قنادی طرفای یانگ و اگلینتون، طرفای ارز طاهری، آره، نشستیم اونجا و شیرینی و شراب خوردیم….بعد او شروع کرد به حرف زدن و گفت و گفت…. بعد من از زندگیم براش گفتم. از اون آپارتمان و محله ی زشت و بی قواره اش. از آسانسور خراب و راهروهاش که بوی شاش می داد. دو سال بود جزّ می زدم که از اون محله بریم و کامران قبول نمی کرد. می گفت اجاره ش خوبه. نمی فهمید که من اونجا چی می کشیدم. فکرش را بکن، خیابون پارلمان، ته دان تاون، وسط همه ی کثافت کاری ها، بچه هام داشتن بزرگ می شدن، وسط یک مشت لات و دزد و موادفروش. هر روز تو مدرسه شون یکی چاقو می خورد و یکی رو با دستبند از جلو چشم همه می بردن. خواهر همکلاسی اون موقع شبنم تا حالا دوبار کوتاژ کرده بود. باورت می شه؟ این بچه الان تازه دارد دوازده سالش می شه. اون فکر کنم پونزده سالشه. می گفتم باید از این محله بلند بشیم و بریم شمال تورنتو. یک جای خلوت و آروم، می گفت تو عقلت به چشمته و نمی فهمی….
کامران اونجا برای یک فروشگاه لوازم یدکی ماشین دلیوری می کرد. بهش می گفتم یک درسی بخوان، یا بچسب به یک کار و بگذار سرو سامون بگیریم. هی از این شاخ به اون شاخ می پرید که بلکه بتونه پول یامفت گیر بیاره. می گفت مگه من چیم از این صرافا کمتره که یک شبه ره صدساله رفتن؟ می گفتم هیچی، فقط مخت کار نمی کنه، خب راهشو پیدا کن و برو….
سال به سال می گذشت و ما همین جور دور خودمون می چرخیدیم و جون می کندیم و هیچی. می گفتم آخه این بچه ها پوسیدن، یک جایی ببریمشون، خودمون، خودمون چی؟ سینما؟ مال بیکارا بود. کافه؟ مال لات ها، کتاب، شب شعر؟ مال روشنفکرای بی بخار. سفر؟ کی حال و وقتشو داشت؟ خیلی وقت بود که دیگه هیچ رابطه ای هم با هم نداشتیم. شبا دیروقت میومد….می نشست جلو تلویزیون و منم تو اتاق تنها می خوابیدم و می پوسیدم.”
ساسان قهرمان نگران است، نگران بی هویتی و ارزش هایی که سر جای خودشان نیستند و هیچ جامعه ای در این جا پا نگرفته و همه ی کارها حالت کاریکاتور پیدا کرده است.
من در میان منابعی که در اختیار داشتم به جز کارهای ساسان قهرمان در زمینه ی ادبیات داستانی و بویژه رمان کتاب دیگری نیافتم که در آن به مسئله مهاجران ایرانی تورنتو مشکلات و موفقیت های این افراد پرداخته باشد.
از میان مجموعه داستان های کوتاه آنچه که در رابطه با موضوع مورد بررسی نگارنده قابل ذکر و اهمیت است، مجموعه داستان های کوتاه “چرا نمی پرسی، چرا؟” از نسرین الماسی است که در سال ۲۰۰۵ در تورنتو منتشر شده است. الماسی چندین سال است که در تورنتو و در میان مردم زندگی می کند. نویسنده و روزنامه نگار درد آشنا است. داستان هایش بیان کننده ی زندگی معمول مردم دور و اطراف خودش می باشد. از گرفتاری ها، کشمکش ها و شکست و موفقیت های آنها صحبت می کند.
انسان مهاجر همیشه با زندگی در کلنجار است. حتماً شما داستان پیرمرد و دریا اثر برجسته ی ارنست همینگوی را خوانده اید. زندگی در مهاجرت شبیه دغدغه ها و گرفتاری های آن پیرمرد است که برای صید به دریا رفت و هنگامی که ماهی بزرگی صید کرد آن چنان گرفتار حمله ی کوسه ها شدکه استخوانی از آن را به ساحل آورد. ماجرای مهاجرت هم این گونه است.
نسرین الماسی با دید اجتماعی و سبک خاص خودش با قلمی زیبا به متن زندگی و کار مهاجران می رود و درون ها را بیرون می ریزد با بیانی کوتاه و رسا. من نمی دانم این نویسنده ی تیزبین کم کار است یا اینکه آثارش را به چاپ نمی سپارد. قلم او قدرت به نگارش درآوردن رمان و داستان های کوتاه بیشتری در زمینه های فرهنگی و اجتماعی دارد. حال چرا تا کنون فقط یک مجموعه داستان از وی به چاپ رسیده است، جای سئوال دارد.
“چرا نمی پرسی، چرا؟” شامل شانزده داستان در مجموعه ای جمع و جور است. من از میان آن ها داستان “خداحافظی” را بیشتر با مسائل مهاجران نزدیک می بینم. این داستان کوتاه واقعیت زندگی امروز در تورنتو را به خوبی بیان می کند.
در میان استرس و تنش کارها را انجام دادن، بار مشکلات را یک تنه به دوش کشیدن و از کیفیت و آرامش زندگی به دور بودن:
“بلند می شود کورمال کورمال به طرف دستشویی می رود، کلید برق را می زند، چشمانش هنوز بسته اند، باشتاب آبی به صورتش می زند و به طرف آشپزخانه هجوم می برد، چشمانش سیاهی می روند. دستش را به لبه ی ظرفشویی می گیرد….
با عجله ساندویچ را درست می کند و خرده کاری های شب قبل را راست و ریس. صداها که در سرش می پیچند دست هایش شتاب بیشتری می گیرند…..
به مدرسه می رسند، دخترش ذوق زده از ماشین می پرد پائین….یادش می آید به روزی که شوهرش خوشحال به خانه آمده بود، دلش نیامده بود توی ذوقش بزند ولی او را می شناخت، آدم بیزنس نبود. تو رویاهای خودش زندگی می کرد، رویاهایی که هیچ وقت برای او جایی نداشتند….
با نگاهش چرخی به اطراف انداخت. همه چیز مرتب و آماده برای تحویل به شیفت بعدی بود. کلید قهوه جوش را زد. بوی قهوه ی تازه در فضای دونات شاپ پیچید، دو دقیقه به پایان شیفت مانده بود، “دختر تازه” سررسید، تا چشمش به او افتاد شناختش، در برنامه های آخر هفته دیده بودش. اسمش شبنم بود. شبنم با دیدن او چشمانش را گرد کرد و بی مقدمه پرسید: “تو دیگه چرا؟” سلام توی دهنش ماسید. بغضش گرفت. ذهنش راه گرفت رفت به آن ور دنیا….
اولش خیلی خوب نبود ولی بعدش کم کم راه افتادم. دیگه نگران خورد و خوراک بچه ها نبودم. بعد از مدتی دوباره آبی زیر پوستشون رفت و منم ورم گلویم خوابید…. بغضش را فرو خورد و گفت: “باید بچرخد. نه؟ زندگی را می گویم” و پیش بندش را باز کرد و به طرف رخت کن رفت.
ساعت یک به خانه رسید. شوهرش جلوی تلویزیون خوابش برده بود. روی میز پر بود از کاغذ و پاکت، بروشور برنامه ی هاربرفرانت…. چراغ اتاق بچه ها خاموش بود. گرسنه بود به آشپزخانه رفت. سر قابلمه را برداشت خالی بود. یادشان رفته بود برای او غذا بگذارند. یک قازی نان و چیپس درست کرد با لیوانی آب فرو داد. پول تیپش را درآورد و با دقت شمرد. بعد لبخند رضایت. پول ساندویچ فردای بچه ها درآمده بود. بیشتر از چهار دلار و پنجاه سنت خرید نمی کرد. طاقت نگاه منتظر صندوق دار را نداشت….”
این بیان واقعی داخل زندگی و کار تعداد زیادی از نسل اول مهاجران ایرانی است که در تورنتو زندگی می کنند. دل سپردن به کارهای خدماتی و غیر تخصصی برای روزمرگی زندگی کردن، بدون هیچ امیدی به آینده یا شوقی در دل و پشتیبانی در کنار.
ادامه دارد
تورنتو ـ ۳۰ دسامبر۲۰۱۰