۲۳ آگوست تا ۳ سپتامبر۲۰۱۲
جشنواره فیلم مونترال وارد فاز جدیدی شده است. این برای من که همیشه جشنواره مونترال را دوست داشته ام شادی بخش بود که ببینم این جشنواره بعد از سقوط پرشتاب سال های اخیر بالاخره هویت جدیدی برای خودش پیدا کرده. هویتی که ممکن است بتواند کمبودهای چند سال گذشته را جبران کند. در این موقعیت جدید، جشنواره مونترال سعی می کند به فیلمسازان جوان و با استعداد که در جشنواره های بزرگ امکان بروز ندارند چنین فرصتی را بدهد. جشنواره امسال پر بود از فیلمسازانی از این دست. در بین فیلم های بدی که از این فیلمسازها می شد دید چندین فیلم با ارزش هم پیدا می شد که اگر با حوصله دنبالشان می گشتی پیدای شان می کردی.
نکته جالب دیگری هم که متوجه شدم این بود که بسیاری از فیلم هایی که من و همکارانم در جشنواره دیاسپورا برای امسال انتخاب کرده بودیم در جشنواره مونترال هم حضور داشتند. و جالب تر این که بسیاری از فیلم هایی که در جشنواره ما رد شدند در برنامه جشنواره تورونتو گنجانده شده اند. اگرچه نمایش این فیلم ها در مونترال باعث می شود نتوانیم آن ها را به عنوان “اولین نمایش در کانادا” در برنامه دیاسپورا معرفی کنیم اما بر نزدیکی فکری این دو جشنواره تاکید می کند. امسال فرصت کمی برای دیدن فیلم داشتم که از این میان چندتا را برای این مطلب انتخاب کرده ام.
از فیلمسازان ایرانی سه فیلم دیدم: “بغض” (که نمی دانم چرا عنوان فرانسوی و انگلیسی آن را “نفرت” ترجمه کرده اند) از رضا درمیشیان، “امبروسیا” (Ambrosia) از بهارک سعیدمنیر، و “قصابی حلال” از بابک علی آسا. این هر سه فیلم به موضوع مهاجرت پرداخته بودند اگرچه از سه زاویه مختلف. “بغض” داستان دختر و پسر جوانی بود که در استانبول زندگی می کردند و دنبال راهی برای رفتن به کشور دیگری بودند. آن ها برای به دست آوردن پول تصمیم می گیرند به سراغ عموی پسر بروند و با تهدید اسلحه از او پول بگیرند. برنامه ها آنطور که قرار بود پیش نمی رود و چند ساعتی پیش از پرواز دختر هم ناپدید می شود. باقی فیلم تلاش پسر برای یافتن دختر است. در پایان تنها بیننده ها هستند که از سرنوشت دختر با خبر می شوند.
“بغض” را باید در رده گرایش جدیدی که سینمای امروز ایران را در بر گرفته جا داد. گرایشی که گویی تولد دوباره سینمای ضد قهرمان سال های پیش از انقلاب است. این سینما واکنش موثری بود در برابر آنچه در آن سال ها به فیلمفارسی مشهور شد و فیلم های فردین مهم ترین شاخص آن بودند. فیلمفارسی به دلیل فریب کاری اش و تصویر پر گل و بلبلی که از جامعه دهه چهل خورشیدی ارائه می داد مورد اعتراض و نفرت سینماگران روشنفکر قرار گرفت. سینماگرانی مثل بهرام بیضایی، مسعود کیمیایی، داریوش مهرجویی، و امیر نادری و چندتایی دیگر با فیلمهای شان توانستند دیدگاه متفاوتی ارائه دهند و تصویر دیگری از جامعه مطرح کنند. سینمای ضد قهرمان یکی از این گرایش ها بود که با تاثیرپذیری مستقیم از موج نوی سینمای فرانسه پا به میدان گذاشت. مشخصه اصلی این گرایش حضور کاراکتری در متن داستان بود که برعکس شخصیت های فیلمفارسی آدم خلافکار و نابابی بود. این کاراکترها معمولا از آدم های حاشیه ای جامعه انتخاب می شدند. آدم هایی که برای گذران زندگی دست به دزدی و خلاف های کوچک دیگر می زدند. این فیلم ها پیام اجتماعی ـ سیاسی تندی را هم با خود داشتند و سعی داشتند شخصیت ضد قهرمان را به عنوان قربانی نابرابری های اجتماعی نشان دهند. فیلم برجسته این گرایش “تنگنا” از امیر نادری است و مثال های دیگرش “رضا موتوری” از مسعود کیمیایی، “خداحافظ رفیق” از امیر نادری، و “صبح روز چهارم” از کامران شیردل هستند. در کنار جریان اصلی این گرایش و به دنبال موفقیت فکری و تجاری آن، بسیاری دیگر به فکر دنبال کردن آن منهای پیام سیاسی اش افتادند. موفق ترین این فیلم ها ساخته های محمد دلجو و امیر مجاهد بودند مثل “علف های هرز” و “بوی گندم”. همینطور سری فیلم هایی که بهروز وثوقی و گوگوش با هم بازی کردند مثل “ماه عسل” و “ممل آمریکایی”.
ژانر ضد قهرمان در چند سال اخیر، اول در ادبیات جوان ایران و بعد در سینما دوباره مطرح شد. تفاوت های اصلی این گرایش با آنچه در سال های چهل و پنجاه خورشیدی در ایران می گذشت در دو زمینه هست: یکی کنار گذاشتن پیام سیاسی نسل قبل و دیگری توجه وسواس آمیز به فرم. دو شخصیت اصلی “بغض” خلافکار و معتاد هستند با این حال فیلمساز به عمد و با دقت از پرداختن به ریشه های اجتماعی این خلافکاری پرهیز می کند. دلیل این پرهیز را باید در امید فیلمساز به نمایش عمومی آن در ایران جستجو کرد. به همین امید است که دختر اصلی فیلم در استانبول حجاب بر سر دارد و آن جا که می خواهد صورت پسر را نوازش کند با یک فندک این کار را می کند. درمیشیان در مقابل، با وسواسی مشابه به برجسته کردن فرم می پردازد. دوربین روی دست، کلوزآپ از پشت سر، برش های تند، پس و پیش رفتن در زمان، و مهمتر از همه خارج از تصویر نگاه داشتن شخصیت های دیگر داستان عوامل اصلی سازنده این فرم هستند. مشکل این فرم در این است که شخصیتی مستقل از فیلم دارد و در خدمت پیشبرد داستان یا ایجاد دلهره یا درگیر کردن بیننده با کاراکترهای فیلم نیست.
فیلمنامه خوب و دیالوگ های زیبا و باورکردنی فیلم مهمترین نقطه قوت فیلم هستند، مثل آنجا که محسن، دوست حامد – شخصیت اصلی فیلم – با لحنی معتاد به او میگوید “تو اصلا این روزها فلسفه رفتاری ات عوض شده” که مرا به یاد دیالوگ های زیبای “گوزن ها” می انداخت. همین طور بازی های خوب باران کوثری و بابک حمیدیان در نقش های ژاله و حامد، و کارگردانی روان رضا درمیشیان.
این که آیا این گرایش جدید راه به جایی خواهد برد و دری جدید بر سینمای ایران خواهد گشود سئوال مهمی است که جواب قاطعی برای آن نمی توان تصور کرد. اما حس من به من جواب منفی می دهد. موفقیت احتیاج به بلندپروازی، ریسک و شجاعت دارد. این هرسه را در سینمای نسل اول بعد از انقلاب می توان پیدا کرد اما سینمای نسل جدید از آن ها تهی است. تا چند سال پیش معمول بود که بخشی از سینمای ایران را سینمای جشنواره ای بنامند. منظور فیلم هایی بود که پیشاپیش میشد حدس زد که در ایران امکان نمایش پیدا نمی کنند. دلیل آن هم جسارت فیلمسازان در پس زدن خطوط قرمز بود. جسارتی که فیلمسازان نسل جوان امکان حضورشان در عرصه سینما را مدیون آن هستند، اما خود برای نگهداری از آن و سپردنش به نسل بعد هیچ تلاشی نمی کنند. و از آن بدتر این که با این امید که فیلم شان هم در جشنواره های جهانی و هم در ایران به نمایش درآید آن خطوط قرمزی را که با زحمت پس زده شده بودند را دارند داوطلبانه پیش می کشند.
“امبروسیا” (مائده بهشتی) داستان لیلا و علی، یک زوج ایرانی در ونکوور است. مرد یک پیتزا فروشی دارد و زن طراح لباس در یک خیاطی است. رییس زن که همجنسگرا است عاشق او می شود. این عشق، زن را وسوسه می کند که زندگی سختی را که با شوهر بدخلقش دارد ترک کند.
“امبروسیا” فیلم ضعیف و بی خاصیتی بود. چهره سنگی رییس لیلا هیچ فرصتی به بیننده نمی دهد تا همراه با لیلا جذب شخصیت یا فیزیک او بشود. همینطور جمله های بی ربطی که به عنوان اخلاقیات پست مدرن از زبان لیلا و از روی کتابی به نام “اخلاقیات در دوران پست مدرنیسم” خوانده می شود تنها یک بیننده ساده دل و بی خبر از پست مدرنیسم را می تواند فریب دهد. و از همه بدتر، آنچه را که با هیچ توجیهی نمی توان پذیرفت لباس عوض کردن های دم به دم لیلا بود. درست مثل فیلم های هالیوودی، لیلا در هر صحنه با یک لباس به وضوح گران قیمت ظاهر می شد. حتا در جایی در دو صحنه پشت سر هم که در یک روز اتفاق می افتاد لیلا دو لباس مختلف پوشیده بود. این که او طراح لباس است و در یک خیاطی شیک کار می کند هم نمی تواند توجیه گر این رفتار باشد. جایی که لیلا از شرکت خیاطی یک راست به مغازه پیتزایی شوهرش می رود تا به او کمک کند نه به لحاظ مالی و نه وقت جایی برای باور این که لیلا قادر به داشتن این همه لباس است نمی گذارد. تلاش “امبروسیا” بر نشان دادن استقلال لیلا است و زمینه های توجه او به رئیسش را به خوبی فراهم می کند، اما آن جا که می خواهد این رابطه را تمام کند در توضیح در می ماند. همین طور است توجیه جدایی لیلا از علی و توضیح ندادن بازگشت آن دو به هم، نهایتا “امبروسیا” نه به شکل یک مائده بهشتی، که حنظل تلخی که با هیچ عسلی نمی توان قورتش داد باقی می ماند.
اما “امبروسیا” بدترین فیلم ایرانی که دیدم نبود. این عنوان بیشتر شایسته “قصابی حلال” است. داستان فیلم در اطراف یک زن و شوهر عرب و مسلمان دور می زند که بچه دار نمی شوند. شوهر که در کشور خودش پزشک بوده در مونترال به قصابی می پردازد. پدر شوهر – که امام مسجد هم هست – اصرار دارد که مرد همسرش را طلاق بدهد و با زن دیگری ازدواج کند که بتواند بچه دار شود. پدر شوهر به دلیل کمک به گروه های تروریستی دستگیر می شود. زن با کمک دوستش که پنهان از شوهر در یک کاباره می رقصد آپارتمانی اجاره می کند و برای همیشه از شوهر جدا می شود.
احساسات ضد اسلامی که بر اغلب ایرانیان حاکم است را من درک می کنم، اما پیاده کردنش در یک قالب کلیشه ای تکراری را نمی توانم به عنوان یک اثر هنری ارزش بگذارم. داستان زنی که در یک خانواده متعصب مذهبی گیر کرده و بالاخره به وسیله یک فرشته نجات سفیدپوست از این زندان خلاصی پیدا می کند را در فیلم های زیادی دیده ام. از “بال های شیشه ای” رضا باقر بگیر تا “خانه در جهنم” سوسن تسلیمی و “معنای شب” شرش کلانتری. آنچه در این فیلم ها مشترک است اغراق در شخصیت پردازی ها است. دنیای تاریکی که زن در آن نفس می کشد و در آن هیچ راه فراری نیست. به همین دلیل هم همیشه فرشته نجات یک مرد سفیدپوست سوئدی یا آلمانی است چون مردهای داستان بی هیچ استثنایی همه بنیادگرا و ضد زن هستند. همین کلیشه ها در “قصابی حلال” تکرار می شوند. بسته بودن راه فرار تا آنجا پیش می رود که حتا مرد مسلمانی که زن به طور تصادفی در آموزشگاه رانندگی ملاقات می کند هم بنیادگرا از آب در می آید و با او دعوا می کند چون معتقد است زن مسلمان نباید رانندگی کند. بابک علی آسا حتا این قدر به خودش زحمت نداده که تحقیق کند به غیر از عربستان سعودی در کدام کشور مسلمان نشین دیگر رانندگی زن ممنوع است. همین طور صحنه هایی که زن در خانه و جلو شوهرش هم حجاب بر سر دارد. اغراق در نشان دادن واقعیت یا وارونه جلوه دادن آن تنها کسانی را می تواند قانع کند که پیشاپیش همان احساسات ضد مذهبی فیلمساز را در خود دارند اما در همراه کردن دیگران ناتوان است.
فیلم کوبایی “یک شب” (Una Noche) یکی از فیلم های زیبای جشنواره امسال است. این فیلم که در جشنواره دیاسپورا هم به نمایش در خواهد آمد داستان سه جوان کوبایی است که می خواهند از کوبا فرار کنند و به امریکا پناهنده شوند. داستان پشت صحنه جالب این فیلم هم این است که چند ماه پیش بازیگران این فیلم که برای شرکت در جشنواره ترایبکا که برنده جایزه اول آن شد به نیویورک آمده بودند به آمریکا پناهنده شدند. داستان پرکشش فیلم، بازی زیبای سه قهرمان اصلی، و موسیقی رپ کوبایی که در سرتاسر فیلم داستان را همراهی می کند از “یک شب” فیلمی فراموش نشدنی می سازد. زندگی مردم عادی کوبا – آن ها که دور از چشم توریست ها روز و شب شان را با سختی به هم می رسانند، و راه هایی که برای امرار معاش پیدا می کنند شالوده اصلی فیلم است. اگرچه پایان فیلم آن را به سینمای پروپاگاندا نزدیک می کند، اما با کمی چشم پوشی می توان تا آخرین لحظه فیلم از آن لذت برد.
سخن آخر این که مهمترین تغییری که باید در جشنواره مونترال به وجود آید کوچک کردن آن است. این جشنواره هنوز همان وسعتی را حفظ کرده است که در روزهای درخشان ده سال پیش داشت. این که آن روزها سپری شده اند واقعیتی است که گردن گذاشتن به آن جشنواره را چندین قدم به جلو خواهد برد. با مدیر برنامه ریزی جشنواره که صحبت می کردم می گفت همه این واقعیت را می دانیم تنها چیزی که نمی دانیم این است که چگونه آن را به مدیر جشنواره حالی کنیم!
* دکتر شهرام تابعمحمدى، همکار تحریریه ی شهروند، بیشتر در زمینه سینما و گاه در زمینههاى دیگر هنر و سیاست مىنویسد. او دارای فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی و استاد مهندسی محیط زیست دانشگاه ویندزور است. در حوزه فیلم هم در ایران و هم در کانادا تجربه دارد و جشنواره سینمای دیاسپورا را در سال ۲۰۰۱ بنیاد نهاد.
shahramtabe@yahoo.ca