طرح این داستان، یا در واقع، داستانِ شکل گرفتن این "طرح" (چون به کوچکترین اندازه ی داستان کوتاه، می گوییم "طرح") از سالها پیش در ذهنم بود …
شهروند ۱۲۴۱ پنجشنبه ۶ آگوست ۲۰۰۹
طرح این داستان، یا در واقع، داستانِ شکل گرفتن این "طرح" (چون به کوچکترین اندازه ی داستان کوتاه، می گوییم "طرح") از سالها پیش در ذهنم بود؛ نمی دانم کجا داستانی خوانده بودم که در دهکده ای در منطقه ای سردسیر، بچه های دهکده، دختر و پسر، "لُژ"هاشان را انداخته بودند در سراشیبیِ مُشرف به دهکده و سواری می گرفتند. (و ـ یکی از دخترها ـ اما "لُژ" نداشت و پسر همسایه پیشنهاد کرده بود با "لُژ" او تا پایین تپه ـ سراشیبی ـ سُر بخورند؛ دختر، پشت سر و پسر جلو، تا پایین تپه، سوار لُژ، سُریده بودند. دختر اما ندانسته بود آن یکی دو کلمه ـ هنگام پایین آمدن از تپه با لُژ ـ صدای وزش باد بود؟! صدای کشیده شدن پایه های "لُژ" روی برف و یخ بود؟! صدای همهمه ی بقیه بچه های دهکده که همزمان از تپه به پایین سُر می خوردند بود؟! چه بود؟! چه بود آن دو کلمه کش دار، مثل سوزِ باد، که وقتی پسر همسایه را محکم از پشت چسبیده بود و با هم از سراشیبی پایین می رفتند، شنیده بود… د ـ و ـ س ـ ت ـ ت ـ دـ اـ رـ م…؟!
اولین بار که ویدیو موزیک Thriller (مایکل جکسون) را دیدم هم، این داستان در خاطرم زنده شده بود چون در آن ویدیو نیز، دختر، مرده های از گور درآمده (زامبی Zombie ) را در تعقیب خود دیده بود و او ـ پسر ـ سردسته ی زامبی ها بود .. و وقتی حلقه محاصره تنگ و تنگ تر شده بود، پسر، دختر را از حالت خواب و بیداری؟! درآورده بود. … "چته اینقدر ترسیده ای؟! همه اش رویا بود…" و وقتی دختر و پسر از صحنه خارج می شوند، چشم های پسر ـ همچنان ـ چشم های "زامبی" بود.
… دانشجوهای ایرانی دانشگاه ـ اینجا در آمریکا ـ روی این تظاهرات خیلی کار کرده بودند. در سه چهار جلسه هماهنگی برای "برگزاری"، از جمله قرار شده بود که هیچکس شعار ابتدا به ساکن ـ از خودش ـ نگوید و همه، شعارهای از پیش تعیین شده ای را که در آن چند جلسه رویش توافق کرده بودند بگویند و تکرار کنند. روز موعود ـ یکشنبه ـ همه (که بیست و چند نفری می شدند، دختر و پسر) جلوی خانه یکی از دانشجویان پارک کرده بودند تا همه در چهار پنج ماشین به محل تظاهرات ـ در مرکز شهر ـ بروند. اینطوری هم در جای پارک در آن شلوغی وسط شهر، صرفه جویی می شد و هم می توانستند ماشین ها را هر چه نزدیکتر به محل تظاهرات پارک کنند تا وسایل کار: چسب، ماژیک، قیچی، نوارها، پارچه های سبز، بطری های آب و … دم دست شان باشد.
همگی از ماشین ها پیاده شدند و گوشه ای ـ روبروی ساختمان فدرال ـ جمع شدند. زود آمده بودند و یک ساعتی صبر کردند تا جمعیت ـ سایر ایرانی های شرکت کننده در تظاهرات ـ شکلی به خود گرفت. بلندگو را روشن کردند، هر چند دقیقه یک بار، آنکه بلندگو دستش بود، بلندگو را به دست دیگری می داد تا نفسی تازه کند …؛ یونایتد، نیشن، یونایتد، نیشن، پلیز، پی، اتنشن، پلیز، پی، اتنشن … خامنه ای حیا کن، مملکت را رها کن، خامنه ای…
… اما به نظرش کلمه هایی، گاهی مفهوم، گاهی نامفهوم، از پشت سرش شنیده می شد! کلمه هایی، قاطی شعارها، درست پشت گوش اش ـ نه بلند ـ که ربطی به شعارها نداشت.
برگشت و پشت سرش را نگاه کرد…؛ "همه، بچه های دانشکده خودمانند…" و کسی هم حواسش به او که برگشته بود و با نگاه پرس و جو می کرد ـ نبود…" یونایتد، نیشن، یونایتد … احمدی، بای، بای، احمدی … اما صدا هنوز مفهوم و نامفهوم، از پشت سر، درست پشت گوش اش می آمد … دـ و ـ س ـ ت ـ ت … د ـ اـ رـ م … د ـ و ـ س ـ ت … دوباره رویش را برگرداند!" همه بچه های خودمان ـ دانشکده اند … "مشتها گره کرده، همه به جلو خیره شده بودند و شعار می دادند… یونایتد ـ خامنه ای … احمدی … ولی او این بار، واضح، جمله را، آن دو کلمه، را شنیده بود..
رویش را سفت کرد و از "او" که پشت سرش ایستاده بود پرسید: ـ چی؟! چیزی گفتی؟!
ـ چی گفتم؟!
ـ هیچی، خواستم بدونم… هیچی
و رویش را برگرداند به جلو و شعار داد… یونایتد
هوا تاریک شده بود. تقریبا همه ـ سایر تظاهرکننده ها به جز بچه های دانشکده رفته بودند. وسایل را جمع کردند و داخل ماشین ها ـ که نزدیک پارک شده بود ـ گذاشتند و سوار شدند؛ هر که سوار هر ماشینی شد… به طرف خانه ی آن دوست، که ماشین هایشان را بردارند…
داخل ماشین، یکی دو بار چیزی از او پرسیده بودند ولی او همینطور، هنوز در فکر که، چی بود، خیال بود؟! رویا بود؟! کجا بود؟!…
جلوی منزل آن دوست، وقتی سوار ماشین اش می شد، باز صدایی شنید، واضح بود؛
ـ "آره"…
سریع برگشت، چند تا از دوستان، آن طرف خیابان، داشتند سوار ماشینهایشان می شدند و "او" داشت ماشینش را روشن می کرد، شیشه ی ماشین اش پایین بود…
سوار ماشین شد. گیج! ماشین اش را روشن کرد. اما طاقت نیاورد. شیشه را پایین کشید و از او که داشت راه می افتاد، ـ با صدای بلند ـ پرسید: ـ چی؟! چیزی گفتی؟!
ـ من؟!! چی؟
ـ هیچی؟! … قربانت…
ـ قربانت…