وقتی که به سالن هنشر رفتم برای دیدن نمایش "یک هزار هواپیما روی پشت بام"  1000 airplanes on the roof  ، شب بود. باب و همسرش دم در تئاتر ایستاده بودند.  


شهروند ۱۲۴۴  پنجشنبه ۲۷ آگوست  ۲۰۰۹


 

ادامه ۱۶ اکتبر ۱۹۸۸ آیواسیتی


 

وقتی که به سالن هنشر رفتم برای دیدن نمایش "یک هزار هواپیما روی پشت بام"  ۱۰۰۰ airplanes on the roof  ، شب بود. باب و همسرش دم در تئاتر ایستاده بودند. سیلویا را دیدم و بعد هم جویس و تاد را. سیلویا برایم بلیت خریده بود، اما نمی دانستم که باب همه ی ما دانشجویان را به تئاتر دعوت کرده است و من بیخودی بلیت خریده ام!

تئاتر فوق العاده بود. فرم، بسیار هنرمندانه در خدمت محتوا به کار گرفته شده بود. اینکه موسیقی، صدا، نور و سایر عناصر صحنه ای، تحول و تغییرپذیری اسلایدها، و نور و دکور، چقدر آگاهانه و محکم به هم چفت شده بودند. اینکه بازیگر بدون وقفه، یکساعت و نیم در صحنه تئاتر بازی می کرد. با تمام تکنفره بودن تئاتر، اصلا خستگی در من راه نیافت.

نمایشنامه براساس نوشته ای از "دیوید هنری هوانگ"  David Henry Hwang تدوین شده بود با موسیقی "فیلیپ گلاس".

موضوع نمایش درباره مردی بود به نام M در شهر نیویورک که کارمند یک شرکت کپی است. دوست دخترش به دلیل اینکه فکر می کند که M از نظر روانی دچار اختلال است، ترکش می کند.  M در هم شکسته و از هم گسیخته ناگهان حس می کند که دختر، ساختمانها و همه المانهای مادی جامعه یکباره ناپدید می شوند. خود را در باغی می بیند تنها. به خود پناه می برد. به اتاق کوچکش و به تنهایی عظیمش. از اینجا سفر غریب ذهنی M آغاز می شود. سفر به خاطره ها… در این سفر تلاشش این است که هویت خود را پیدا کند و برای تنهایی دردناک انسان راهی بجوید. در این سفر از منشاء تاریخ زیست انسان شروع می کند. به دنیای باستانی انسان سرک می کشد. و از آنجا به زندگی یکنواخت و رنگباخته و بی مفهوم خود می نگرد. سفری همراه با صداهای غیرملموس. رنگها و تصاویری که هرگز در زندگی عادی با آنها روبرو نبوده است. او در این کنده شدن از زمین و زمان به دنیای سیاران کشیده می شود. سقف آسمان شکافته می شود و به همراه ۱۰۰۰ هواپیما به دنیای بی پایان سیارات و تخلفات کشیده می شود. داستان علمی ـ تخیلی است و سبک کار به یک رئالیسم جادویی نزدیک است.

این نمایش برایم بسیار ملموس بود. می توانستم مفهوم آن را به بسیاری از تجربه ها تعمیم بدهم. مثل تجربه مهاجرت … آنچه برایم اهمیت داشت این بود که نمی توانستم تصور کنم که یک داستان و کار هنری آمریکایی می تواند اینقدر به تجربه منِ خاورمیانه ای نزدیک باشد. من بارها به این دنیاها سفر کرده بوده ام. از این راههای پر پیچ و خم عبور کرده ام. از تمامی این راههای نازک سیمی ظریف . . . از میان عصب های حساس زمان و مکان گذشته ام.

دنیای خاطره ها، افکار و تخیلات شگفت انگیز و پر راز و رمز، صداها، رنگها و تصاویر درهم ریخته و مغشوش همه برایم ملموس بودند. من این دنیا را با تمام سلولهایم می شناختم.

پایان نمایش نتیجه گیری ای ست و کلیشه ای داشت. اینکه M بعد از چهار روز به سرکار برمی گردد و همه ی همکارانش فکر می کنند که او دیوانه شده است. او را به بیمارستان می فرستند. دکتر روانشناس بعد از سئوال و جوابهای فراوان او را روانه خانه می کند و می گوید: "او سالم و تندرست است و هیچ مشکل روانی ندارد."

نتیجه گیری ای اینست که جامعه به گونه ای برنامه ریزی و شکل داده شده است که هر کس خارج از آن قاعده حقنه شده و کنترل شده، انسانی مطرود و بیمار تلقی می شود. یک نوع دیکتاتوری نامرئی ماشینی … مسئله این است که اگر M  آنچه را که بر او رخ داده بود، برملا می کرد، حکم ارتداد و سپس مرگ خود را امضا می کرد. او با درک این حقیقت، حقیقت را در درون خود مدفون کرد و بعد مثل سایر آدمهای ماشینی دیگر با رفتارهای روزمره و شبح گونه شان در سیل آدمها گم شد!

بعد از پایان نمایش، یک پرنده بودم با یک پیراهن بلند آزاد آبی رنگ مملو از میل به پرواز … مملو از شور و انرژی … گویی در این سفر پرماجرا همسفری یافته بودم که با اندیشه ها و تخیلاتش شریک شده بودم. گویی کسی را پیدا کرده ام که تمام زوایای فکر مرا خوانده است و به آن مادیت بخشیده است. توی هوا شنا کردم. نسیمی ملایم مرا به خانه رساند. در چنین حسی سرشار از ملایمت و جذبه باید با "مارک" صحبت می کردم. به طور عجیبی دلم می خواست صدایش را بشنوم. همه رنجدیدگی هایم را گذاشتم توی یک صندوق و به آن قفل زدم.

به مارک تلفن کردم. صدای مرا که شنید هیجانزده گفت: "بسیار عجیب است که درست در همین لحظه به فکرت بودم." در صدایش یک نوع صداقت خالص و ویژه بود. حس کردم صدایش چقدر به من حس "بودن" می دهد.

یک صدای پراعتماد می تواند به تو بگوید که: "تو بی هویت نیستی، که سایه نیستی… که وجود داری، که حضور داری و این حضور یعنی زنده بودن…