شهروند ۱۲۶۰

همچنانکه هرتازه به دوران رسیده ای لیاقت رئیس جمهور شدن را ندارد، هر مطلبی نیز ارزش ندارد که آن را طنز بنامیم. نمونه اش همین مطلبی است که بنده دارم می نویسم و شما دارید می خوانید. تا وقتی توی ذهن من بود مثل آقای احمدی نژاد، کلی از خودش تعریف و تمجید می کرد که: “همچو من شخصی خدا هم نافرید” و و و و…. به من می گفت مرا بنویس تا ببینی که اول دنیا را زیر و رو، و بعدش آن را مدیریت می کنم، اما وقتی نوشتمش، دیدم که این بابا، یعنی این مطلب! خیلی از مرحله پرت است و به عنوان یک مطلب طنز، چنگی به دل نمی زند.


سوژه ای که توی ذهن من غلیان می کرد این بود که اگر همه مردهای جهان را بگیریم ببریم زندان و مثل مجید توکلی وادارکنیم روسری سرکنند، تحقیر می شوند؟ یا آنطوری که مردان ایرانی نشان دادند، زن بودن، نه تنها حقارت نیست که افتخارآفرین هم هست؟

می دانید بعد از آنکه عکس مجید توکلی، دانشجوی معترض ایرانی را با روسری منتشرکردند، بسیاری از مردان به حمایت از او داوطلبانه روسری سرکردند و در حقیقت اسلحه ای را که زندانبان ها تصور می کردند اختراع کرده اند، از چنگ آنها درآوردند!

کار به جایی کشید که مردان سرشناس ایرانی و خارجی نیز در تلویزیون ها حضور یافتند و به حمایت از جنبش روسری مردانه در ایران، روسری سر کردند و گفتند ما هم مجید هستیم.

مسئله این است که اگر این جنبش ادامه پیدا کند، به زودی میلیاردها مجید در دنیا وجود خواهد داشت که در آن صورت حاکمان کشور ما باید فکری برای شناسایی و تشخیص آنها از یکدیگر بکنند، چون اگر بخواهیم فرضاً آنها را شماره گذاری کنیم، صدا کردن و نامیدن آنها کار سختی می شود.

مثلا چطور می شود برای دوستی تعریف کرد که دیشب من و مجید شماره ۳۶ میلیون و۴۵۳ هزار و۲۷۳ رفته بودیم دربند، آنقدرشلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود و تازه ازکجا معلوم که دوست آدم مجید شماره ۳۶ میلیون و۴۵۳ هزار و۲۷۳ را با مجید شماره ۳۶ میلیون و۴۵۵ هزار و۲۷۵ اشتباه نگیرد و متوجه بشود که منظور من از مجید ۳۶ میلیون و۴۵۳ هزار و۲۷۳ ، همان آقا مرتضی دوست مشترک قدیمی مان است؟!


مدتی این مثنوی تاخیر شد


دنیای عجیبی شده است. آدم جرأت ندارد رویش را برگرداند.

چهار روز رفتیم بیمارستان ببین چه قشقرقی بپا شده است. همه جا تظاهرات، همه جا بگیر و ببند و همه جا ببند و بزن.

باورکنید از رفتن به بیمارستان قصد سوئی نداشتم و نمی خواستم مملکت را بی سرپرست رها کنم! پیش آمد دیگر.

بیماری من حالت اعتراضات مردم ایران را پیدا کرد. مردم ابتدا فقط شعار می دادند رای ما چه شد؟ جواب شنیدند، کدام رای؟ شماها جاسوس آمریکا هستید. شعار دادند نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران. جواب شنیدند کهریزک هم جزئی از ایران است، تشریف بیاورید آنجا و جانتان را فدا کنید! و این نحوه برخورد با قضایا آنقدر ادامه پیدا کرد که کار رسید به آنجائی که فعلا می بینید.

منهم اول فقط سرفه می کردم، اما به جای خوردن کمی شربت سینه و جلوگیری از پیشرفت بیماری، زولبیا بامیه خوردم!

وقتی تب کردم، به جای رفتن دکتر و خوردن آنتی بیوتیک، دو تا سیخ کباب کوبیده خریدم و با یک پیاله ترشی نوش جان کردم و گفتم باید توی سر مرض زد تا از بین برود ولی یکمرتبه دیدم ای داد بیداد، مملکت دارد از دست می رود!

خوشبختانه دوزاری بنده به موقع افتاد و خودم را رساندم به پزشک و بیمارستان وگرنه کارم می رسید به جائی که کار جمهوری اسلامی دارد می رسد! به هرحال ببخشید که مدتی این مثنوی تاخیر شد.


* میرزاتقی خان یکی از روزنامه نگاران و طنزنویسان پیشکسوت ایران و از همکاران تحریریه ی شهروند است.

mirzataghikhan@yahoo.ca