ولادیمیر ناباکف/ پارهی بیست و یک از بخش دو
یک روز همهی مجلههای لولیتا را از توی ماشین جمع کردم و دور ریختم. میدانی که چه نوع مجلههایی را میگویم؟ مجلههای نوجوانان، از دورهی دیرینهسنگی تا امروز، یا دستکم از دورهی تمدن موکنای۱ تا امروز و بیشتر مطالبشان هم دربارهی لوازم بهداشتی. مثلا در یکی از آنها، هنرپیشهای بالغ و زیبا، با مژههای بلند و لب پایین قرمز و گوشتی، شامپویی را تبلیغ میکرد. آگهی و مد. مدرسهایهای جوانی که عاشق دامنهای چین و واچیناند- آه، چهقدر از آن زمان میگذرد! «این وظیفهی صاحبخانه است که برایات ربدوشامبر تهیه کند.» «جزییات بیربط تمامِ گیرایی سخنانات را از بین میبرد.» «همهی ما کسانی را میشناسیم که گوشهی ناخنهایشان را میکنند، آنهایی را میگویم که در مهمانیهای اداری گوشهی ناخن میگیرند.» «وقتی مردی میخواهد با زنی دست بدهد باید دستکشاش را درآورد، مگر اینکه خیلی پیر یا خیلی مهم باشد.» «با پوشیدن شکمبندهای تنگ و برانگیزاننده رابطهتان را عاشقانه کنید: شکمی کوچک، باسنی ظریف. مثل تریسترام در فیلمی عاشقانه.» «معمای ازدواج «جو» و «رو»۲ نقل مجلس همه شده است.» «در مدتی کوتاه و با هزینهای کم خودتان را دلربا کنید.» و صفحههای کمدی: دختر بدِ موسیاه، با پدر چاق، دختر خوب موقرمز، با پدری خوشقیافه و سبیلهای آراسته. یا آن کمدیهای مصور، بوزینهی لودهی بزرگی با زناش، کوتولهای کودن و کودکوار۳. و من هوش سرشارم را به تو هدیه میدادم۴… یاد آن شعر بسیار زیبای یاوهای افتادم که وقتی کودک بود برایاش مینوشتم، و او با ریشخند میگفت، «کلمهی چرند بهترین توضیح برای این شعر است.»
سنجابلب با سنجاباش، و خزپوشها با خرگوشهاشان
عاداتی عجیب و ناروال دارند.
مرغ مگس چه زیبا بال میزند.
مار که راه میرود، دستاناش را در جیبهایاش میگذارد…
از بقیهی چیزهای لولیتا نمیشد به این آسانی گذشت. تا پایان سال ۱۹۴۹ دمپایی کهنه، بلوز پسرانهای که میپوشید، شلوار جین آبیِ قدیمیای که در صندوق عقب پیدا کردم، کلاه مدرسهای مچالهاش و دیگر گنجینهی رهاشدهاش را میپرستیدم، عزیز میداشتم و اینجا و آنجا با بوسهها و قطرههای اشکِ این دریامرد لکهدارشان میکردم. سپس وقتی دریافتم که دارم عقلام را از دست میدهم، همهی خردهریزهای او را جمع کردم و بقیهی چیزهایاش را هم که در انباری خانهی بیردزلی گذاشته بودیم، جعبهی کتابها، دوچرخه، گالشها و کتهای قدیمیاش را به آنها افزودم و در روز تولد پانزده سالگیاش، بینامونشان بهعنوان هدیه برای دختران یتیمخانهای کنار دریاچهای بادخیز، در مرز کانادا، فرستادم.
اگر پیش هیپنوتیزمگر توانمندی میرفتم، احتمال داشت که برخی از خاطرهها را از ذهن من بیرون بکشد و آنها را با الگویی منطقی منظم کند، خاطرههایی که همین حالا هم که میدانم کدامیک را برگزینم و روی آن بیشتر تاکید کنم، میبینم از آن چیزی که در ذهنام حضور دارند در این کتاب اغراقآمیزتر آمدهاند.
زمانهایی بود که احساس میکردم که رابطهام دارد با دنیای واقعی بیرون قطع میشود؛ و پس از گذراندن بقیهی زمستان و بهار در آسایشگاهی روانی در شهر کبک، که پیشتر هم آنجا رفته بودم، نخست بر آن شدم که برخی کارهایام را در نیویورک سروسامان بدهم و سپس برای جستوجویی دقیق بهسمت کالیفرنیا بروم.
این چیزیست که در کنج خلوتام در آن آسایشگاه سرودهام:
تحت پیگرد، پیگرد: دلورس هیز
مو: قهوهای؛ لب: قرمز
سن: پنجهزار و سیصد روز
کار: بیکار یا «هنرپیشهی کودک»
کجا پنهان شدهای، دلورس هیز؟
چرا پنهان شدهای، نگار؟
(در بهت سخن میگویم، در گمراهه قدم میزنم،
نمیتوانم بیرون بیایم، گفت سار.)
به کجا میرانی، دلورس هیز؟
از چه ساخته شده قالیچهی پرنده؟
آیا آن «کوگر کرمرنگ» مجنون کنونی توست؟
و کجا پارک کردهای، نگار عزیز؟
قهرمانات کیست، دلورس هیز؟
هنوز هم یکی از آن ستارههای کلاهآبی؟
در روزهای خوش، بر کرانههای خرم
«و طیارهها، و میخانهها، کارمن من!»
آه دلورس، آن صفحهنوار آزارم میدهد!
هنوز هم میرقصی؟ نازنین؟
(هردو با جین، هر دو با تیشرت
و من، در این گوشه میخروشم.)
شاد است شاد، مامور ترشروی سرنوشت
با همسرکودکاش دور کشور میگردد،
شخم میزند مالیاش۵ را در هر ایالتی
در دل حیات وحشی حفاظتشده
دالی من، گولی من! چشمهایاش خاکستری،
و هرگز بسته نبودند وقت بوسیدن.
عطری قدیمی میشناسم به نام سولی ور؟
اهل پاریسی، آقا؟
آن شبِ توفانی، پس از اپرا، پافشرد، مرا به تختخوابام ببر
نتی شکسته- هر که به باد اعتماد کند، دیوانه است
برف میبارد، پرده میافتد، لولیتا!
لولیتا، با زندگی تو چه کردم؟
دارم میمیرم، میمیرم، لولیتا هیز،
از نفرت، از پشیمانی، میمیرم.
و دوباره مشت پشمالویام را بلند میکنم،
و دوباره میشنوم صدای گریهات را.
سرکار، سرکار، آنها آنجا در آن سو-
زیر باران، همانجا که دکانی روشن است!
و جورابهایاش سفید است، و من عاشق او،
ناماش هیز است، دلورس.
سرکار، سرکار، آنها آنجایاند-
دلورس هیز و مولهاش!
بتاز با هفتتیرت، دنبال آن ماشین.
غلت بزن و پنهان شو.
تحت پیگرد، پیگرد، دلورس هیز.
نگاه خاکستری رویاییاش هرگز نلرزید.
نود پوند همهی وزناش
و ۶۰ اینچ قامتاش.
ماشینام میلنگد، دلورس هیز،
و آخرین سفر درازم سختترین است،
و مرا باید در میان علفهای هرز پوسیده ریخت،
و بقیه زنگ آهن است و گردههای ستاره.
پس از بررسیِ روانکاوانهی این شعر، پی بردم که شاهکاری مالیخولیایی آفریده شده. و اینکه این قطعهی بیروح، مرده، ناروان، با برخی آدمها و چشماندازهای وحشتناک و بدمنظر همخوانیِ دقیقی دارد و همچنین با بخشهایی از آدمها و چشماندازهایی که براساس آزمایشهای طراحیشدهی آموزشیارهای زیرک از جانیهای روانی بزرگنمایی شده همخوانی دارد. شعرهای بسیار گفتم. خودم را در شاعریِ دیگران غرق کردم، اما حتا لحظهای سنگینی بار کینهتوزی را از یاد نبردم.
اگر بگویم که شوک ناشی از گمکردنِ لولیتا میل جنسی مرا به کودکان درمان کرد، آدم نابکاری خواهم بود و اگر خواننده هم این گفته را باور کند، نادان خواهد بود. هرچه قدر هم عشق من به لولیتا عوض شود، سرشت نفرینشدهی من نمیتواند تغییر کند. هنوز هم در زمینهای بازی و کنار دریاها، بهرغم خواستهام، نگاه عبوس و پنهانیام در جستوجوی اعضای درخشان نیمفتی میچرخید، به دنبال نشانههای پنهانیای از کنیزهای لولیتا و دخترگان گلگون. اما یک حس اساسی در من تغییر کرده بود: دیگر هرگز در رویای احتمال خوشگذرانی با دخترکان باکره، واقعی یا ساختگی، در جایی دور از چشم، بهسر نمیبردم؛ دیگر هرگز رویاهایام، دندانهایاش را در خلیجکهای بسیار دوردست جزیرهها، در تن خواهران لولیتا فرو نمیبرد. اینها دیگر برایام تمام شده بود، دستکم برای مدتی. از سوی دیگر، افسوس، دو سال زیادهرویِ ددمنشانه برایام عادتهای هرزهی خاصی بهجا گذاشته بود: وحشت داشتم که نکند این زندگی تهی سبب شود که زمانی هنگام روبهرو شدن با موقعیتی وسوسهانگیز، در کوچهای میان مدرسه و کلیسا، ناگهان دیوانه شوم. تنهایی داشت فاسدم میکرد. به همنشین و مراقبی نیاز داشتم. قلبام هم عضو هیسترک و نامطمئنی بود. اینجا بود که ریتا وارد داستان شد.
۲۶
سن ریتا دو برابر سن لولیتا بود و سهچهارم سن من: جوانی بسیار باریکاندام، مو مشکی، سفیدپوست، با صد و پنج پوند وزن، چشمهای نابرابرِ گیرا، و نیمرخ زاویهداری که گویی تند آن را کشیده بودند، و پشتی با فرورفتگی و برآمدگی بسیار زیبا ـ به نظر من کمی خون اسپانیایی یا بابلی در رگهایاش بود. در غروب هرزهکنندهای از ماه مه، جایی میان مونترال و نیویورک او را برداشتم، یا دقیقتر بگویم، جایی میان راه تویلزتاون و بلیک۷، جلوی میخانهی سوزان۹ و نیمهتاریکی، زیر تابلوی تایگرمات۹ ایستاده بود. از همین حالا به گونهای دلفریب مست بود: سخت پافشاری میکرد که من و او با هم به یک مدرسه رفتهایم، و دست کوچک و لرزاناش را روی چنگال میمونی من میگذاشت. احساساتام بسیار کم جنبید، با این همه تصمیم گرفتم او را امتحان کنم؛ امتحاناش کردم ـ و او را به عنوان همراه همیشگی پذیرفتم. خیلی مهربان بود، ریتا بود، ورزشکاری خوب، که به جرئت میگویم که او به صرف محبت و همدردی، خودش را بهدست هر موجود رقتانگیز یا غلطانداز، درخت پیر و شکسته یا جوجهتیغی ماتمزدهای میسپرد.
وقتی برای نخستین بار او را دیدم تازه از همسر سوماش جدا شده بود ـ و درست همان زمان گماشتهاش او را رها کرده بود ـ و دیگران، آدمهای ناپایدار و تغییرپذیر دوروبرش که دیگر آنقدر فراوان و در هر جایی بودند که نمیتوان در فهرست قرارشان داد. برادرش، با صورتی خمیرمانند، سیاستمداری برجسته که شلوار بنددار و کراوات نقشونگاردار میپوشید و شهرداری بود حامی باشگاههای ورزشی، انجیلخوانها و غلهکارهای شهرش. برای هشت سال گذشته به خواهر کوچکاش ماهی چند صد دلار میداد به این شرطِ خللناپذیر که پایاش را به شهر کوچک و خوب گرینبال نگذارد. ریتا با ناله و شگفتی به من گفت که به دلایلی مسخره هر دوستِ پسر تازهای که میگرفت، اول او را بهسمت گرینبال میبُرد: کششی مرگبار داشت؛ و پیش از آنکه بفهمد چه شد، سر از مدار ماه شهر درمیآوردند و توی کوچههای پرنورِ دور آن میافتادند، و به قول خودش، «دور میزدیم و دور میزدیم، مثل شبپرههای شاتوت.»
۱. تمدنی از منطقهی باستانی یونان در حدود ۱۶۰۰ پیش از میلاد مسیح (م)
۲. منظور جو دیماجیو و مرلین مونروست که در آن زمان با هم روابط عاشقانه داشتند (م)
۳. آلفرد اپل، استاد و پژوهشگر و کارشناسِ آثار ناباکوف، در اثری به نام «حاشیهنگاری بر لولیتا» میگوید، روزی برای پیداکردن این نمونه از مجلهی کمدی به سراغ ناباکوف رفتم و از او خواستم که اسم این مجله را به من بگوید. یادش نمیآمد. گفت در دههی ۱۹۴۰ منتشر میشد و برای بهتر به یادآوردن اسم مجله تصویری از این زن و مرد برایام کشید، اما باز هم اسم آن را بهخاطر نیاورد (م)
تصویر از Annotated Lolita اثر آلفرد اپل
۴. بیت شعری مندرآوردی که بازتابانندهی اشعار شاعران رمانتیک فرانسه است، مانند آلفرد دو موسه (م)
۵. Molly اسم دختر است و همچنین به معنای قاطری ماده (م)
۶. اصل این دو بیتی به زبان فرانسویست که در زیر آوردهام و به گفتهی آلفرد اپل، هر بخش از آن تقلیدی هجو و یا همآمیزهای از اشعار گوناگون فرانسویست. مثلا بخش دوم خط دو از شعری از ویکتور هوگو گرفته شده به نام Le Roi s’amuse (۱۸۳۲) (م)
. L'autre soir un air froid d'opиra m'alita:
Son fиlи--bien fol est qui s'y fie!
Il neige, le dиcor s'иcroule, Lolita!
Lolita, qu'ai-je fait de ta vie?
۷. Depraved May این عبارت در بیتی از قطعهی معروفی از تی. اس. الیوت آمده است:
In depraved May, dogwood and chestnut, flowering judas”” (م)
۸.Blake یا ویلیامز بلیک، شاعر انگلیسی قرن هجدهم- نوزدهم، در شعری به شهر لندن Toils town یا شهر رنج نام داده و ناباکوف با تغییر کوچکی در نوشتار این اسم آن را Toylestown نوشته است (م)
۹. Burning Tigermoth…. ترکیبیست از اجزای شعری از ویلیامز بلیک: Tiger, tiger, burning brigt (م)