من و جارچی درست وقتی که خروس مش ممدلی قوقولی قو قو خواند در خاک پاک دامغان باهم در خانه ی اربابی نقدعلی بیگ از زیر بوته به عمل آمدیم. هنوز از آب و گل رد نشده بودیم که او را به نوکری گرفتند و من را به بارکشی. فرق من جارچی از زمان شیرخوارگی در این بود که من همیشه گوشم را به کار می بردم و او چشمش  را؛ من همه چیز را با گوش جان می شنیدم و می فهمیدم ولی لام از کام تکان نمی دادم، ولی او بعضی چیزها را می دید و نمی فهمید و تا دلتان بخواهد در بدی یا خوبی آن زبان بازی می کرد.

اولین باری که بار را بر پشت خود احساس کردم وقتی بود که زرار پسر نقدعلی بیگ به این دنیای پست خاکی افتخار داد و سر از شکم مادرش بیرون آورد. در عرض دوازده سال قبل از این واقعه ی تاریخی مخمل بیگم زن نقدعلی هفت تا دختر برایش آورده بود. از گوشه و کنار شنیدم که اوایل خان هر زمان که زنش فارغ شد به خاطر سلامتی مادر و بچه یک گوسفند قربانی می کرد. او این عمل خیر را گویا فقط تا تولد دختر سوم ادامه می دهد. خان تولد دختر چهارم را هم تحمل می کند لیکن وقتی با تولد دختر پنجم قابله، به امید دریافت مشتلق، به او می گوید:

ـ خان ریشت آب برده!

خان رو بر می گرداند و مثل ببر زخمی می غرد:

ـ زنای مردم می زاین؛ زن من می ترکه …

از آن روز به بعد خان می افتد به دوا و درمان و زن خان به جادو و جمبل. دختر ششم که می آید خان به دست و پا می افتد و از ترس اینکه مبادا اجاقش کور بشود به آخوندها، دراویش و حتی دربان امامزاده ها پول می دهد دعا کنند زنش پسر بزاید. با تولد دختر هفتم، خان به زمین و زمان، حتی  خدا و پیغمبر بد و بیراه می گوید و زنش از وحشت اینکه مبادا خان تجدید فراش کند، با مکر و حیله شوهر را راضی می کند که کل خانواده را به زیارت ثامن الائمه ببرد شاید گشایشی در کار پیدا شود و چنین نیز می شود و این به همت مردم دامغان است که در بازگشت خان و اهل و عیال از زیارت همه دست به دعا برمی دارند و از خدا و پنج تن آل عبا می خواهند که خان را از اولاد نرینه محروم نفرماید.

تولد زراز را نه تنها نقدعلی بیگ و خانواده اش، بلکه تمام شهر دامغان جشن گرفتند. برای حمل آذوقه چنان با کمبود چهارپا روبرو شدند که بار را برگرده ظریف من کره خر مستضعف گذاشتند. آنقدر به گرده ام فشار آمد که با هر قدم که برمی داشتم با خودم تکرار می کردم:

ـ خوب که چی؟ کاش هیچوقت به دنیا نیامده بود.

 

زرار، به عنوان پسر بعد از هفت دختر، به زودی عزیزدردانه همه شد. احمقانه ترین کار این بچه، مثلاً سفتی یا شلی سرگین مبارکش، به زودی نقل محفل فامیل و حتی در و همسایه می شد. اولین دندان که درآورد خواهرهایش کل زدند. هنوز دو ساله نشده بود که او را به دست جارچی بدبخت دادند که به او خرسواری یاد بدهد. خیر نبینند خواهرهایش که او را وسط خودشان می نشاندند و هر هفتاشان روی پشت من می نشستند. اگرچه من برای خودم خری شده بودم ولی لامصب ها هرچه خورده بودند پس نداده بودند و این صبر و طاقت خرانه ام بود که نگذاشت زیر آنهمه بار نفله بشوم. اگر شما بودید همان اول کار سقط شده بودید. جارچی به شوخی به دخترها می گفت:

ـ برین نقدعلی بیگ و مخمل بیگم هم بیارین؛ دیگه جا روی پشت این چاروای بی زبون نیس بیان ور کول من سوار بشن.

روز آمد و روز رفت و آقا زرار بزرگ و بزرگتر شد. وقتی تصدیق شش ابتدایی اش گرفت نقدعلی بیگ و مخمل بیگم و دخترها و شوهرانشان هفت محل را خبرکردند و در باغ بزرگ خیرآباد این موفقیت بزرگ را جشن گرفتند. اگرچه جارچی مأمور تدارکات بود ولی او دم به تله نداد و همه زحمت ها افتاد گردن من بی زبان. وقتی کارم تمام شد و خواستم خرغلتی بزنم و استراحتی بکنم پسرهای تخم قلب دامغان خار گذاشتند زیر دمم و من بی اختیار از درد بالا و پایین پریدم. بچه های ننه نیامرز دم گرفتند و خنده کنان گفتند:

ـ خر جارچی عجب رقصی می کنه

شانس آوردم که آقا رزار به دادم رسید. او بعد از یک فصل دعوا با هم سال هایش، خار را از زیر دم من برداشت و بعد هم به جارچی  پول داد که از دواخانه مرهم بخرد. جشن که تمام شد، این پسر شیرپاک خورده با دست خودش محل زخم را مرهم مالید. نمی دانید برای یک خر ستمدیده چقدر کیف دارد که پسر اربابش اینقدر به او محبت داشته باشد.

 

از آن زمان تا وقتی که زرار تصدیق کلاس دوازدهم اش را گرفت من و زرار و جارچی یک مثلت عشق تشکیل دادیم. هر سه با هم بدون آنکه کسی سوار کس دیگر بشود به تماشای گلگشت چمن می رفتیم. من پس از آنکه با علف های قصیل تازه شکمی از عزا در می آوردم و مست و پاتیل می شدم، با میل و رغبت برای مدتی کوتاه، تقریباً به اندازه سه تا چپق کشیدن، به زرار خان سواری می دادم. جارچی هم پس از هر سواری دادن حسابی از خودش مایه می گذاشت و مثل شیر مرا  قشو می کرد.

یک روز شنیدم که آقا زرار گل کاشته و از بوته امتحان ورودی دانشگاه به سلامت گذشته.

البته باید هم اینطور می شد. نقدعلی بیگ برای او ده معلم جوارجور سرخانه آورده و حتی از تهران معلم خبرکرده بود. دارندگی بود و برازندگی. بازهم جشن بود و رقص و بارکشی و باربری. جارچی سعی کرد من را جلو بیندازد ولی زرار خان حسابی جلوش را گرفت:

ـ اینقدر به این خر بی زبون ظلم نکن اونم مث تو احساس داره.

به زودی دوران جدایی شروع شد و یک روز شنیدم که زرارخان مهندس شده. این نه تنها برای خانواده نقدعلی بیگ بلکه برای تمام مملکت دامغان بزرگترین افتخار بود. از آن به بعد مردم مخمل بیگم را “مامان مهندس”، نقدعلی بیگ را  “آقاجان مهندس” و دخترها را خواهران مهندس خواندند. به زودی کار آقای مهندس سکه شد. او هر زمان که به دامغان می آمد برای همه از لباس و جواهرآلات و شیرینی های رنگارنگ و خوشمزه هدیه و برای من هم یک جوال جو اعلی درجه یک می آورد. امیدوارم که دو تا شاخ دراز روی کله جارچی سبز بشود که جو پیشکشی را سه قسمت می کرد: با یه قسمتش آبجو درست می کرد وگاه و بیگاه بالا می داد، با یک قسمت برای زن و بچه هایش نان جو می پخت و فقط یک ثلث جو به من زحمتکش می داد.

آوازه شهرت مهندس زرار آنچنان در سرتاسر فلات ایران پیچید که جناب آقای سید سراج الدین دامغانی که با شاه هم پالوده نمی خورد با پای خودش به دیدن نقدعلی بیک رفت و پیشنهاد کرد که بین دو خانواده وصلت صورت بگیرد. کور از خدا چه می خواست دو تا چشم روشن. با یک تلگراف فوری مهندس زراز دامغانی به دامغان آمد، چند بار با دوشیزه دامغانی ملاقات فرمود و بعد عشق بود و عروسی.

در عروسی خانم و آقای دامغانی زن و مرد و پیر و جوان به مدت هفت روز و هفت شب زدند و رقصیدند و خوردند و نوشیدند. یادم می آید قبل از عروسی نقدعلی بیگ به جارچی که قصد سفر داشت گفت:

ـ برنامه ی سفرته بنداز عقب. از همین حالا برای عروسی مهندس دعوتی!

جارچی پرسید:

ـ خودم بیام یا با خرم بیام؟

نقدعلی بیگ قهقهه ای سرداد وگفت:

ـ اول خرت دعوته بعد تو!

من خوشحال شدم بی خبر از اینکه مرا برای هیزم کشی به عروسی دعوت کرده بودند. ولی اشکال نداشت عروسی تنها آدم نجیبی بود که در تمام عمرم دیده بودم. من در عروسی مهندس حسابی از خودم مایه گذاشتم و علاوه بر خدمات بی شائبه ام، با رقص خرکی خود تحسین کلیه ی مهمانان را برانگیختم. مهندس زرار با افتخار مرا به دوستان و همکارانش نشان داد وگفت:

ـ این خر نابغه است؛ صاحب بینش و بصیرت است.

این مهندس بزرگوار قبل از آنکه قدم به حجله بگذارد برای من کاری کرد که خیال نمی کنم تا به امروز هیچ آدمی برای خرش کرده باشد. او ده تومان پول آن زمان با یک کله قند اُرسی داد به میرزا شفیع و ماده خرش را که فحل بود به داخل طویله آورد و با من هم آخورکرد. من که برخلاف جارچی که وقتی زنی را می بیند دست و پایش شل می شود و حتی از پیر و پاتال هایش هم نمی گذرد، تا دلتان بخواهد غرور نشان دادم و حتی پوز به پوز خر میرزا شفیع که دلش برای آن عمل شریف لک زده بود نزدم. ای کاش شما جانوران دو پا یک جو اخلاص عمل از من چهارپا می آموختید!

مهندس زرار دامغانی در پل سازی و سد سازی شهرت جهانی به هم زد. شنیدم که دولت های روس و انگلیس و آلمان و حتی کمپانی های ینگه دنیا او را برای طرح های مهندسی شان دعوت می کرده اند. چیزی نگذشت که نقدعلی بیگ که عمر خودش را کرده بود سر به زمین گذاشت. در دامغان سه روز عزای عمومی اعلام شد و جارچی به من خبرداد که تمام روزنامه های پایتخت ستون تا ستون آگهی تسلیت خطاب به مهندس دامغانی چاپ کردند. زرار سهم خودش را از ارث پدر به مادر و خواهرانش بخشید. چند هفته بعد او درکرج باغ بزرگی خرید و من و جارچی را به باغ برد. از آن به بعد کار من شد سواری دادن به بچه های زرار. جارچی برای خودشیرینی می خواست ننه ی بچه ها را هم سوار من بکند ولی این مهندس نجیب اجازه نمی داد و می گفت:

ـ این چهارپای بی زبون پا به سن گذاشته و همینقدر که بچه ها را هم می بره دمش گرم!

هر بار پس از سواری دادن مهندس نازنین سر و گوشم را نوازش می داد و می گفت:

ـ سم ات طلا!

 

دوران خوشی ما به زودی به سر رسید. توی یک چله ی زمستان چنان سیلی راه افتاد که توفان نوح در برابرش لنگ می انداخت. سد معروفی که مهندس چند سال برای ساختن اش دود چراغ خورده بود شکست و تلفات مالی و جانی وحشتناکی به بار آورد. زراز از این ضربه کمر راست نکرد و آنقدر خودخوری کرد و دور خودش چرخید که کمتر از یک ماه جسد بی جانش را در دفتر کارش پیدا کردند. یک هفته بعد مادر پیرش هم سکته کرد و مرد.

هفت سال از مرگ زرار می گذرد. من به بارکشی ام ادامه می دهم و جارچی به نوکریش. همه ی دنیا حتی خواهران زراز، که آنقدر برایش گریه زاری کردند، او را فراموش کرده اند. جارچی هم، که در جریان عزاداری زرار تمام موهای سرش را کند، او را به کلی از یاد برده و حسابی دنبال شلنگ و تخته بازی خودش است. ای داد و بیداد که من رسیده ام به حرف اول خودم که:

ـ خوب که چی؟ کاش هیچوقت به دنیا نیامده بود.

 

شما آدم ها احمق ترین موجودات روی زمین هستید. اینقدر عقل تان قد نمی دهد که ما موجودات روی زمین همگی هم سفر یک قافله هستیم. مرگ هم لازم است و هم گریز ناپذیر و برای همه آخرین منزلی که باید به آن  برسد. یکی بار خودش را زودتر به مقصد می رساند و یکی دیرتر. شما ای آدم های احمق برای آنهایی که زودتر بارشان را به منزل رسانده اند اول سینه چاک می دهید و بعدش هم فراموشش می کنید.

 

ای آدم ها اگر از من خر که عقلم از شما بیشتر است می شنوید به جای خودخوری و به سر و سینه کوبیدن واقعیت را بپذیرید و شکیبایی پیشه کنید، لحظه های زندگی را مغتنم بشمارید و تا آنجا که ممکن است شاد باشید که زندگی فقط یک بار به سراغ هرکس می آید. آنکه رفت، رفت. آسوده شد. اگر به فرض محال به زندگی برگردد و ببیند همه به خاطرش به سر و سینه می زنند، حسابی کلافه می شود. شما آدم ها که با خودخوری نمی توانید پوچی زندگی را از بین ببرید. اگر واقعاً آن عزیزی را که از دست داده اید دوستش دارید غم را به سازندگی تبدیل کنید و کارهای خوب و سازنده اش را پی بگیرید باشد که وقتی شما هم از دار دنیا رفتید دیگری کار شما را دنبال کند. ای آدم ها بروید عشق ورزی بیاموزید که عشق جاودانه است.