شماره ۱۱۹۱
این روز به من یک سال گذشت. وقتی که تاریکی شب روی زمین را فرا گرفت سه از شب گذشته من جلو در خانه واقع در کوچه جلال آباد بودم. آهسته در را باز کردم و پشت سر خودم بستم. همین که پنجاه قدم شمردم جلو کلاه فرنگی مدوری رسیدم. در آن باز بود . لحظه ای در تاریکی حس کردم که دو بازوی باز مرا در آغوش کشید. گیسوانی که عطر ملایمی از آن استشمام می شد به پیشانیم مالیده شده و بوسه گرمی لبهای مرا قفل کرد. این همان لبهایی بود که سابق بر این، خیلی پیش به لبهای من خورده بود ولی این بوسه همان بوسه سرسرکی و بچه گانه بود. این بوسه ای بود که از شدت التهاب آن نفس هر دومان بند آمد.
بالاخره خودش را آهسته از آغوشم بیرون کشید و یک شمع روشن کرد. آیا چگونه می توانم آن همه زیبایی را که به چشم خودم دیدم بیان بکنم؟ من همیشه پیش خودم عذرا را یک موجود تر و تازه ای مانند گل اول بهار تصور می کردم؛ همان طوری که دفعه آخر او را دیده بودم، ولی حالا او را زنی رعنا و دلربا به قد سرو و پر از حجب و افسون دیدم. رنگش سفید مثل نقره ی خام، چشمهایش مثل نرگس شهلا و گیسوان سیاه و بلندش مانند شب یلدا بود و تبسم شیرینش بسان آسمان لاجوردی حکایت از مهر وفا می کرد. همین قدر به من فرصت داد تا دیدگانم از سیر و گشت گلستان رویش توشه ای بردارد، بعد مرا پهلویش به طرف دشک کشانید. به سر و رویم دست کشید و زلف هایم را نوازش کرد. قلب من مثل توپی که از روی بازی به زمین بخورد در قفس سینه ام می تپید.
به او گفتم: ـ آخر چیزی راجع به خودت بگو، بگو ببینم این سالهای دراز را چطور گذرانیده ای؟
او گفت: ـ نه، نه، گذشته را فراموش بکنیم. در این لحظه خوش هستیم. شاعر می گوید: “فردوس دمی ز وقت آسوده ی ماست” این دم به منزله ی بهشت است و امشب تنها سکوت و خاموشی زبان حال ما خواهد بود.
خاموشی در این شب زبان حال ما بود. او بلند شد شمع را کشت و دوباره روی دشک پیش من آمد. تنها هلال ماه پرتو رنگ پریده ای در اتاق ما انداخته بود. شعر:
ز بوی یاسمن جامه ات چنان مستم
که رفته یکسره صبر و قرار از دستم
حقیقتاً بهشت یک لحظه آسایش در میان هزاران دردست. هرگز من دمی به این خوشی نگذرانیده بودم.
ناگهان ملتفت شدم که از دور پرتو روشنایی از لای درز در، در اتاق افتاد و سه چهار نفر فانوس به دست نزدیک می شدند. من از جا جستم و بالاپوش خودم را برداشتم روی شانه هایم انداختم. درست همان وقتی که من از پنجره پریدم مردها وارد شدند. دوان دوان از باغ عبور کردم. دلم در سینه ام به شدت می تپید. نفس زنان به دیوار باغ رسیدم ولی کلید را در اتاق جا گذاشته بودم به حال شوریده و هراسان برگشتم از پشت پنجره عذرا را دیدم که با موی پریشان در دست مردی پیچ و تاب می خورد و از روشنایی دو فانوس که در خیابانهای باغ سو می زد فهمیدم که در تعقیب من هستند. من جست زدم شاخه یک درخت را گرفتم و از دیوار بالا رفتم و از آنجا به خارج پریدم. ولی زانویم خیلی سخت به سنگ تیزی خورد به طوری که از شدت درد نزدیک بود بیهوش بشوم، اما از ترس قوای خودم را جمع کردم و از میان کوچه افتان و خیزان در تاریکی می دویدم. برای اینکه مبادا بلغزم و در چاله های پر از آب بیفتم، یک بار خودم را میان دو جرز پنهان کردم تا اینکه داروغه گذشت. همین که به راه افتادم حس کردم که به درد زانویم افزوده شد. به زحمت خود را می کشیدم تا بالاخره بی آنکه مادرم ملتفت شود وارد خانه شدم.
فردا صبح مادرم که سر بالینم آمد مرا ناخوش و رنگ پریده در رختخوابم دید. به او گفتم که سفیده صبح بلند شدم روی بام را بامغلتان بزنم به زمین خوردم و زانویم زخم شد. مادر خدابیامرزم با چند جور گیاههای طبی مرهم درست کرد و روی زانوی آماس کرده ام گذاشت و آن را شستشو داد. تمام این روز را من در رختخواب ماندم. کمی تب کردم ولی در حقیقت تب و دردهای بدنی به نظرم هیچ آمد و پیوسته افکار مغشوش من متوجه وقایع گذشته و نتیجه آنها بود.
البته من از ترس فرار کردم و همچنین امیدوار بودم که به این وسیله در صورتی که مرا نبینند خیانت عذرا کمتر ثابت بشود ولی چقدر من خر و احمق بودم چون در آنجا لباسها و کلید در باغ را جا گذاشته بودم که به منزله برگه مسلم خیانت ما به شمار می آمد. در مقابل تقدیر صید از پی صیاد می دود و هیچ تدبیری که از آن سنجیده تر نباشد نمی توانست آنچه را که آشکار شده بود پنهان بکند. من نخود آب خودم را با آتش دیگری بار گذاشته بودم و شریک جرم من محبوبه ام عذرا بود که می بایستی به تنهایی سزای این خیانت را متحمل بشود و چه نتایجی! من جرات نمی کردم راجع به آن فکر بکنم ولی دست خودم نبود و ناچار افکارم متوجه این پیش آمد وحشت انگیز میشد. هیچ گونه اقدامی از طرف من نمی توانست او را از عقوبت و شکنجه برهاند برعکس با یک کلمه او می توانست مرا به کشتن بدهد. آیا اسم مرا به زبان خواهد آورد؟ آیا به وسیله چه شکنجه هایی از او اقرار خواهند گرفت.
طرف شب مادرم به زخم بسته زانویم رسیدگی کرد بعد صورتم را نوازش کرد و رفت که بخوابد، ولی من خوابم نمی برد و همان افکار دایم جلو چشمم مجسم می شد. به هر حال من حساب خودم را یکسره کرده بودم. مگر زندگی چیست؟ دنیا دو روز است.
اما دوباره حس جوانی در من شورش کرد. چه آدم پست و رذلی که من بودم. چون بدبختی محبوبه ام مرا کمتر متوحش می کرد تا بدبختی که خودم را تهدید می نمود. هنوز سفیده ندمیده بود که من با نهایت رذالت تصمیم گرفتم به وسیله فرار خودم را نجات بدهم تا بتوانم گریبان خود را از دست پاداش و کیفر عدالت برهانم. یک کاغذ به مادرم نوشتم که حالم بهتر شده و برای خرید چند راس الاغ که به معرض فروش گذاشته می خواهم به زرقان بروم و چون پنج فرسنگ راه است این بود که سفیده صبح حرکت کردم. در نظرم هیچ اهمیتی نداشت که مادر بیچاره ام گول این دروغ بچه گانه را بخورد در صورتی که من در امان بوده باشم. او هر گمانی می برد در نظر من اهمیت نداشت.
مجبور بودم که پیاده بروم چون وسیله سواری نداشتم و گمان می کردم که اگر در این موقع طلوع فجر از یک نفر خری کرایه بکنم به من مظنون خواهند شد. از هر چیزی بدگمان بودم و هر جا نگاه می کردم خطری مرا تهدید می کرد و به هر قیمتی شده بود می خواستم شیراز را ترک بکنم و خودم را در بیابان و یا شهری پنهان بکنم که کسی مرا نشناسد. چوب دستی خودم را برداشتم و افتان و خیزان روانه شدم. زانوهایم به شدت درد می کرد. هر گامی که برمی داشتم به منزله عذابی بود. دندانهایم را به هم می فشردم و در کوچه های خلوت خودم را می کشاندم. وقتی که موذن مسلمانان را دعوت به نماز صبح می کرد من در یک محله دیگر شهر بودم ولی قدم هایم پیوسته آهسته تر می شد. هر دفعه که پایم را روی زمین می گذاشتم مثل این بود که زانوهای رنجورم می خواست از شدت درد بترکد. بالاخره وقتی که در همین مکان که الان هستیم و در آن زمان یک تکه زمین بایر و پرت افتاده بود رسیدم قوایم به تحلیل رفت و دیگر نمی توانستم راه بروم. از روی ناامیدی کنار یک بته خار افتادم و به ناتوانی خودم گریه کردم. بعد از آنکه کمی از نان و پنیر و سبزی که با خود برداشته بودم خوردم روی زمین بی حرکت دراز کشیدم. چون نمی دانستم چه بکنم و امیدوار بودم که قوایم دوباره سر جایش بیاید.
ساعتها گذشت. مدتی از ظهر گذشته بود که ناگهان صدای خفیفی از دور به گوشم رسید. با خود گفتم، یا علی دیگر این چه دسته ای است. جلو آن چند نفر تقلیدچی و مطربهایی که تار و نی و دنبک می زدند پیدا بود بعد سر و کله رقاصهایی که به آهنگ ساز می رقصیدند و با صدای خراشیده ای می خواندند نمایان شد. بعد میرغضب با شنل سرخ پدیدار شد که دنبال الاغی افتاده بود که رویش یک زن وارونه سوار شده بود به طوری که صورتش طرف دم الاغ بود و پشت آنها گروه انبوهی حرکت می کرد.
من به آرنج تکیه کرده از پشت بته خار با چشمهای خیره شده نگاه می کردم. به طوری می لرزیدم مثل اینکه نوبه کرده بودم و بغض بیخ گلویم را گرفته بود. خدایا خداوندگارا حدس ترسناکی که زده بودم به حقیقت پیوست. چون زنی که روی الاغ نشسته بود عذرا بود و در این موقع او را به خوبی شناختم. گیسوانش را تراشیده بودند. روی سرش ماست مالیده بودند. با گچ و ذغال صورتش را بزک کرده بودند. چهره گشوده اش به طرف جمعیت بود. شلوار مردانه به پایش کرده بودند برای اینکه مثل مرد بتواند سوار بشود. دستهایش از پشت بسته بود. در صورت رنگ پریده ی او که مثل گچ دیوار سفید شده بود به هیچوجه حالت موجود زنده دیده نمی شد. از سفیده صبح به این وضع خواری او را در کوچه و بازار می گردانیدند و سر راه مردم دست از کارشان کشیده و دنبال این دسته افتاده بودند. یک دسته قحبه دور الاغ بودند که بشکن می زدند، قر کمر می آمدند و غیه می کشیدند و هر کسی محض رضای خدا تف و آب دهان به سر و صورت عذرا می انداخت. صدای خنده، فحش های هرزه و کف زدن پسر بچه ها و مردها در هوا پیچیده بود. این کاروان پرجنجال به قدری مفصل بود که آخر آن دیده نمیشد. رئیس داروغه سوار اسب و یک سر و گردن از جمعیت بلندتر بود و دنبال او چند قراول و فراشباشی افتاده بودند.
آه کاش مرده بودم. کاش سرم را لجن گرفته بودند. ولی گوش فلک کر بود. استغاثه مرا نمی شنید و می بایستی که تا آخر قضایا را به چشم خودم ببینم.
پایین تخته سنگ دسته توقف کرد. دلقک هایی که برای این کار آمده بودند تصنیف های هرزه می خواندند و مطربها داد و جنجال ترسناکی راه انداخته بودند. فراشهای دژخیم عذرا را از خر پایین کشیدند و او را تا لب چاه سراشیب بردند. مردم از اطراف برای تماشا بالا رفتند به طوری که تخته سنگ مانند مورچه از ازدحام مردم سیاه شده بود.
چند دقیقه بعد او آن بالا، لب چاه با اعضای بسته شده نشسته بود و میرغضب سرخ پوش کنارش بود. یک لحظه سکوت شومی فرمانروایی داشت بعد آواز بلندی شنیده شد که محکوم را نصیحت می داد و دعوت می کرد که شهادتین را به زبان جاری بکند ولی او مات و مبهوت مانده بود مثل اینکه آنچه در اطرافش می گذشت ملتفت نبود. بالاخره یک نفر دیگر برای او این کلمات مقدس را به زبان آورد. “لاالله الا الله محمداً رسول الله علیا ولی الله”
بعد به یک چشم بهم زدن میرغضب لگدی به او زد که او را با سر خمیده از بالای پرتگاه در چاه انداخت.
این آخر و عاقبتش بود.
ولی آخر و عاقبت من یک زندگی دراز و آسوده شد چون او اسم مرا به زبان نیاورد و شصت سال می گذرد که همیشه یک منظره ای در جلو چشمم مجسم می شود: یک زن دلربا، خوشگل ترین زنهای دنیا، همبازی طفولیت من و بت من که مثل یک بسته دور او را نخ پیچیده بودند و با صورت گشوده و سر تراشیده به یک لگد مثل چیز تحقیرآمیزی او را در چاه انداختند.
خدا روحش را غرق دریای رحمت بکند.