برای مردم مبارز و بپاخاسته ی ایران

۱

ازچه دروغ بگویم:

که بابا نان داد

گاه که می بینم…

هیچ نانی

بر سرسفره نیست؟!

۲

زنی!

همه آرزوهای کال اش را

تنها به قرص نانی فروخت…

کبوتری غمگسار

بر شانه های تکیده اش نشست

و گندم زار…

گندم زار…

پر گشود؟!

۳

سرزمینم!

با تو چه رفته است

که هنوزکوچه و خیابان هایت

بوی خون می دهند

و درختها و جنگل هایت

مدام اسیر بادهای مهاجم اند

و مادرانم هنوز

مرثیه ی آن روز خزانی را

برای فرزندان

درگهواره شان می خوانند

سرزمینم!

تو چه کرده ای؟!

که مهر و محبت تو را

با خنجر و گلوله و باتوم

پاسخ می گویند

سرزمینم!

تویی …تویی

مسیح مصلوب

بر صلیب زنگار بسته ی بیگانگان

۴

چشم هایم را بستند

تا جای زخم های بدنم را نبینم

حنجره ام را

صدپاره کردند

تا پژواک عشق سر ندهم

رعب و وحشت ایجاد کردند

تا از پیمودن راهم

منحرفم کنند

طناب دار برگردنم آویختند

تا شاید قلب مالامال از عشقم را

از طپش بازدارند

مردمم را خواب کردند

آنگاه دژخیمان بی رحمانه

به خاک و خون شان کشیدند

گفتند: سکوت تان را

به قیمت تمامی سرزمین تان خریداریم

ای دژخیمان ما هرگز

سکوت نمی کنیم

همچون میخ تا بر سرمان بکوبید

ما مقاوم تر می مانیم

۵

آسمان سرزمینم

همانند کودک بی تاب نخوابیده

هق…هق می گریست

زیرا دل به ستاره ای سپرده بود

که خفاشان شباهنگام او را

به مذبح فرستادند