از صبح که با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم، تا حالا هزار حال شده ام. روز تولدم است و امسال نمیدانم چرا جیوه دماسنج عاطفی من اینچنین در نوسان …..
میل دارم حس کنم که امروز زمین و زمان باید دور محور من بچرخد از طرفی می دانم گنده تر از آنی هستم که به این حس نازک و نازنین برسم.
مردد از این که چه حسی باید داشته باشم و با کلی چک و چانه دست جیوه را گرفتم و نشاندمش سر ۲۵ درجه عاطفی. یک عدد متوسط را انتخاب کردم که میانه را گرفته باشم نه سیخ بسوزد و نه کباب.
داشتم می گفتم که با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم، دوستم بود، تولدم را تبریک گفته بود. جیوه قدم از۲۵ برداشت و به سمت ۳۰ در حال حرکت بود که یکدفعه یک نیروی مرموز جیوه را سراند تا نزدیکی های صفر، حرفش هم این بود که ای بابا این رفیق به هر بهانه ای روزی یکی دو بار تلفن میزند. جیوه طرفهای صفر غلت و وا غلت میزد که با یک تشر از ناحیه وجدان روبرو شد و آرام به طرف بالا حرکت کرد، پشت چشمی نازک کرد و به ۱۵ درجه که رسید توقف کرد، پایش را روی پایش انداخت و فنجان قهوه را دستش گرفت، دماغش را با سر انگشت بالا داد و همان جا نشست و وانمود کرد که به نقطه نامعلومی خیره شده است.
سر۱۵ درجه جا خوش کرده بود که دوباره تلفن زنگ زد. بچه بزرگه بود، گوشی را برنداشتم که پیغام بگذاره که سر فرصت پیغامش را گوش کنم و از هر کلمه و نقطه و مکثی یک داستان بسازم و از اون داستان یک تیشه و اون تیشه رو به جون خودم بکوبم و حال کنم. یادش بود که امروز تولد مادرش است؟ شاید به این خاطر که در تقویمش علامت گذاشته بود که یادش نرود! به هر حال جیوه به آرامی از روی صندلی بلند شد و ۵ درجه رفت بالاتر، شد ۲۰ درجه بالای صفر.
مسواک زدم، دوش گرفتم، لباس پوشیدم، از پله ها آمدم پائین. جیوه بین ۱۵ و ۲۰ نوسان داشت. پیغام بزرگه رو گوش کردم، گفته بود از فرودگاه آتن زنگ میزنه، داره سوار هواپیما میشه، می خواسته اول صبح تولدم رو تبریک بگه، عصری از لندن دوباره زنگ میزنه تا مفصل با من حرف بزنه. جیوه با نگاهی پر از تمسخر خیره شده بود به کلمه مفصل. انعکاس نگاهش به من تشدید داشت (همان تشدیدی که خواهرش همزه است) کلمه مفصل در ذهن سفت تر از سابق طنین می انداخت و مفصصصل شنیده میشد، بعد رویش را برگرداند و نگاه پرسشگرش را به من دوخت، فهمیدم کلکش چیست، مهر مادری چیره شد و یک تشر دیگر بر سر جیوه زدم و دستش را کشیدم و ۵ درجه بالا بردمش. حالا شد ۲۵ درجه، جائی در حوالی مساوی خوب و بد.
به آینه پناه بردم، ابروهامو پررنگ کردم،گوشواره گوش کردم، دور چشمهارو سیاه کردم، جیوه رفت بالا و رسید به ۶۵ درجه بالای صفر عاطفی.
بچه کوچیکه زنگ زد. گفـت: تولدت مبارک، امروز چکار میکنی؟ گفتم خانه هستم. فقط گفت “خوبه” بای بای، همین. جیوه سرازیر شد رو به پائین.
کوچیکه لحنش طوری بود که انگار از روی دستورالعمل “چگونه تولد مادرمان را برگزار کنیم” می خواند، آن هم از نوع آسانترین شیوه اش. جیوه قوز کرد و به سرعت رو به پائین سرازیر شد. یادم انداخت که هیچکس آنطور که من دوست می دارم، دوستم نداشته و من یک عمر است که منتظر آن دلداده نامرئی و بی ـ صورتم هستم تا بیاید و من را، مثل من که دوستش خواهم داشت، دوست داشته باشد.
روضه خوانی شروع شده بود و جیوه رو به پائین می سرید به طرف زیر صفر، ترس برم داشت، یقه اش را گرفتم،گفتم: تو که می دانی اگر آنقدر تند بروی کارت به کجاها می رسد، نگهش داشتم.
یک چیزی در من وول می خورد، باید آرام می شدم. رفتم سراغ موزیک، یک موزیک گوش خراش، صدایش را بلند کردم، بلند بلند، تا آخرش، پنج تا بلندگو را هم چسباندم به دیوار مشترک همسایه. دیوارها می لرزید، رقصم نمی آمد ولی دلم خوش شد که صدا دیوار و خانه همسایه را می لرزاند و کلافه اش می کند و حالیش می شود که من وجود دارم، عکس العمل اش هم هرچه که باشد بودنم را تائید می کند.
شاید با عصبانیت در بزنه، شاید پلیس خبر کنه، شاید وقتی چشمش به من افتاد دری وری بگه، فرقی نمی کنه حس می کنم وجود دارم، هستم، زنده ام، می خوام قاطی زندگی بشم. برم وسط کوچه زندگی…..
جائی که زنها موهای کرکشون از زیر چادر کودری زده بیرون و گرما و عرق و خستگی کلافه شون کرده و دستک چادرشون از عرق دستشون شوره و سفیدک زده و شق شده و بچه شون توی شلوارش شاشیده و داره یک بند عر میزنه و دارن از زیر بازارچه برمیگردن و زنبیل پلاستیکی چرکشون پر از بادمجان و غوره و سبزی خوردنه و تره های سبزی آنچنان از سوراخ زنبیل نارنجی به بیرون سر کشیده اند و با بی حیائی خودشان را به پاها و دامن زن می مالند که آدم را به یاد پسربچه های تازه بالغی می اندازه که ریش های تک تک و سیاهشون از وسط پوست حشری و سرخ صورتشون بیرون می زنه و دستشان به جائی بند نیست و به عمه و مادربزرگ پیله می کنند، هی عمه جان را غلغلک می دهند و مادربزرگ پادردی و نیمه چلاق را خر و خر از این طرف اتاق به آن طرف می کشند که مثلاً شوخی می کنیم هروهروهر.
زنبیل دستشونه و بچه هی عر می زنه و دماغش آویزان شده و وقتی وسط کوچه بهم میرسن از مشدعلی گله می کنند که نگذاشته غوره را سوا کنند و یکدفعه معلوم نیست چه جوری حرف از مردشون و کاری که دیشب یا هفته پیش یا سه ماه پیش کرده پیش میاد و یک “من هم همینطور” گفته می شه و نتیجه گیری این می شه که مادر یا خواهر پدرسوخته اش یادش می ده و یکدفعه دسته زنبیل که شب پیش با سوزن نخ و تکه پاره های یک شلوار کهنه وصل شده بود پاره می شه ، و غوره ها پخش زمین می شه و این وسط یک توسری تو سر بچه عرعرو می زنن و می رن تو خونه و ناهار کوفتی یک جوری درست می شه و بچه یکجوری خفه خون می گیره و می کپه و ظهر می شه و بچه های دیگه از مدرسه میان و مردش هم میاد و سفره پهن می شه و بوی گند جوراب مردش همه اتاق رو می گیره، سر سفره دو سه تا فحش و توسری هم ردوبدل می شه و کاسه ماست به دیوار پرت می شه و چای رو داغ داغ هورت می کشن و بعد همانجا روی فرش درازبه دراز می خوابند و دهنشون از پیاز خامی که سر ناهار گاز زدن خشک می شه و گلوشون کیپ می شه و هراسون از خواب می پرند و به مگس ها فحش می دهند و کاسه آب یخ را هورت و هورت و هورت تا ته سر می کشن و زندگی می کنند و زندگی می کنند و زندگی می کنند و روز تولد و نحوه گفتن تبریک تولد و هستی و نیستی و جیوه عاطفی و بودن و نبودن و اینگونه نازک خیالی های نازنین هم هرگز به خاطرشون نمی رسه. کوچه زندگی.
تورنتو
* افغان ها به جشن تولد “سالگیری” می گویند.
بقدری زیباست که باید بر ها خو اند تا به مغز استخوان بنشینه
دوست عزیز اقای مهراموز ، این قصه شرح تنهایی و بیگانگی انسان مهاجر زمان ماست . ایرانی و افغانی و غیره .
خانم پریا سپاسگزارم از توجه و لطف شما .
خانم اسماییلی عزیز من متولد ایران هستم .
خانم رهگذر می خواستم بدانم آیا شما افغان هستید
فقط کنجکاوم بدانم
ممنون
خانم رهگذر قصه شما بسیار زیباست. سبک نگارش شما را از این ۲ قصه ای که در شهروند چاپ کرده بودید دوست دارم. شما موضوعات جالبی را در قصه هاتان مطرح می کنید. .
چرا سالگیری را بجای جشن تولد انتخاب کردی ؟ آیا این شرح جشن تولد یک زن افغان است؟