کریس هِجِز
ترجمه: پرویز شفا ـ ناصر زراعتی
یک روز بعدازظهر، کنارِ چاهها و نزدیکِ تنگههایِ پُر از غارهایِ کوهستانی که سراسرِ ارتفاعاتِ شهرِ بندریِ تریست در ایتالیا پراکندهاند، داشتم قدم میزدم. این چاهها و غارها اسرارِ مخوفی از روزهایِ پایانیِ جنگِ جهانیِ دوم را حفظ کردهاند؛ اسراری که هنوز هم که هنوز است کشورِ ایتالیا و همسایگانِ آن را در منطقۀ بالکان، ناراحت و مُشوش میکند. این چاهها که با هزاران کیلو آتوآشغال پُر شدهاند، شاید صدها و حتا هزاران جسد را درونِ خود پنهان دارند؛ جسدهایِ ایتالیاییها و یوگسلاوهایی که با اشغالِ تریست در ماهِ مِه ۱۹۴۵ توسطِ کمونیستهایِ یوگسلاو، مخالفت کردند و نیز جنازههایِ تعدادِ زیادی از سربازانِ بهاسارت درآمدۀ آلمانی، اما حتا پس از گذشتِ پنج دهه، کوشش برایِ تحقیقات در موردِ چگونگیِ این اتفاق، بهجایی نرسیده است.
تریست شهری است بندری که بیشترِ سالهایِ قرنِ بیستم را در حاشیۀ آشوبها و آتشفشانی از سرگذرانده است که طومارِ سلسلههایِ پادشاهیِ اروپا را درهم پیچید و خطوطِ جبهۀ جنگِ سرد را بهوجود آورد. این شهر بیش از دو بار دستبهدست شده است. جیمز جویس و اِریک ماریا ریلکه زمانی در این شهر زندگی میکردند. کوماندانته کارلوس ـ فرماندۀ معروف و نهچندان خوشنامِ جنگِ داخلیِ اسپانیا ـ از اهالیِ تریست بود. ایتالو سوهووِ نویسنده هم اهلِ این شهر بود. شهری است کثیف، فقیر و موردِ غفلت قرارگرفته که بیش از آنچه گفته شد، از اهمیتِ ژئوپُلیتیک برخوردار نیست، اما زخمهایِ چرکینِ گذشته هوایِ آن را آلوده کرده است. هر روز بعدازظهر، پیرمردان در کافههایِ کنارِ دریا، دورِهم جمع میشوند و داستانهایِ غمانگیزِ گذشته را بازگو میکنند.
در ماهِ مِه ۱۹۴۵، پارتیزانهایِ کمونیستِ تیتو در یوگسلاوی، پس از نبردِ سنگین و توانفرسا علیهِ فاشیستهایِ آلمان و کروات، نیروهایِ در حالِ هزیمت و عقبنشینی بهسویِ ایتالیا را دنبال کردند. پارتیزانها شبهِجزیرۀ ایستریان در شمالِ دریایِ آدریاتیک را تسخیر کردند و باسرعت بهسویِ تریست پیش رفتند. اشغالِ چهلروزۀ تریست توسطِ پارتیزانها و تعقیبِ سربازانِ آلمانِ نازی و فاشیستهایِ ایتالیایی و کروات و کسانی که بهعنوانِ مخالفِ کمونیسم موردِ سوءِظن بودند، نزدیک بود به برخوردی با نیروهایِ متفقین منجر شود. در ماهِ ژوئن، یوگسلاوها تا مناطقِ داخلی عقب کشیدند، اما شهرِ تریست تا سالِ ۱۹۵۴ به ایتالیا بازگردانده نشد. امروزه، این شهر دویست و سی هزار نفر جمعیت دارد که بسیاری از آنان خانوادههایِ ایتالیاییای هستند که پس از جنگ، بهزور از یوگسلاوی بیرون رانده شدند.
تریست در ماهِ مِه ۱۹۴۵، شهری بود بههمریخته، پُر از سربازانِ به دام افتادۀ آلمانی، کروات و ایتالیایی که بهرغمِ پیمانِ تسلیمِ ایتالیا در سالِ ۱۹۴۳، همچنان به جنگیدن ادامه میدادند. پارتیزانها هر روز، تعدادِ زیادی از متهمانِ فاشیست را از خیابانهایِ سنگفرش میگذراندند و بهطرفِ دادگاههایِ نظامیِ یوگسلاوی میبُردند. بیشترِ این متهمان در دادگاههایِ صحرایی، بدونِمعطلی بهمرگ محکوم میشدند. حُکمِ اعدام بیدرنگ اجرا میشد. جنازههاشان را میانداختند تویِ چاهها و مُغاکهایِ اطرافِ شهر.
بسیاری از اهالیِ اسلوونیا که آن زمان در تریست زندگی میکردند، از فروپاشیِ فاشیسمِ ایتالیا بهوَجد آمدند و از پارتیزانها ـ همچون «نیروهایِ آزادیبخش»ـ استقبال کردند و در زمینۀ تعقیب و دستگیریِ سراسریِ آخرین بازماندههایِ سربازان و فاشیستها توسطِ پلیسمخفیِ یوگسلاوی، هر نوع همکاری و کمکی که توانستند کردند. طیِ دورۀ اشغالِ شهر، لااقل سههزار و پانصد نفر از ساکنانِ تریست همراهبا تعدادِ نامشخصی از یوگسلاوها، ایتالیاییها و آلمانیهایی که در آنجا به دام افتاده بودند، بهضربِ گلوله کشته شدند یا آنان را انداختند تویِ شکافهایِ رشتهجبالِ کارسو که بخشِ انتهایِ شرقیِ کوههایِ آلپ را در ایتالیا تشکیل میدهد. هزاران نفر تبعید شدند و بسیاری دیگر در اُردوگاههایِ یوگسلاوی از بین رفتند.
در یکی از گزارشهایِ سرّیِ ادارۀ جاسوسیِ «بریتانیا ـ آمریکا» مربوط به سپتامبرِ ۱۹۴۵ که چند سال پیش علنی شد، شرحِ مفصلی آمده است از قولِ شاهدانِ فجایعی که پارتیزانها مُرتکب شدند. کشیشی کاتولیک بهنامِ دُنسکِک به پژوهشگران گفته است که روزِ دومِ ماهِ مِه ۱۹۴۵، گروهی صد و پنجاه نفری از فاشیستها بیمعطلی به اعدام محکوم شدند. آنگاه، پارتیزانها آنان را بُردند به باسوویزا ـ روستایِکوچکی اطرافِ تریست که ساکنانش بهزبانِ اسلوونیایی صحبت میکنند ـ و به رگبارِ مسلسل بستندشان. او گفته است جنازهها را انداختند تویِ غارهایِ باسوویزا (جایی که اکنون بنایِ یادبودی برایِ قربانیان ساخته شده است). او روزِ بعد، حدودِ سیصد و بیست زندانی را نزدیکِ دهانۀ چاهِ باسوویزا دیده بود.
کشیش در گزارشِ خود میگوید:«این افراد در حضورِ جمعیتی که متهمشان میکرد، بازپرسی و محاکمه میشدند. بهمحضِ آنکه یکی از متهمان موردِ بازپرسی قرار میگرفت، چهار، پنج زن میآمدند جلو و شهادت میدادند که او یکی از اقوامشان را شکنجه داده و بهقتل رسانده یا خانهشان را آتش زده است. متهمان را با قنداقِ تفنگ کتک میزدند. آنها همیشه به جنایتهایی که بهشان نسبت داده میشد، اعتراف میکردند.»
در جنگ، مرگ اغلب مأموری است معذور و ناشناس. وقتی پی بُردن به اینکه شخصی مُرده است یا زنده غیرِممکن میشود، پایانی وجود ندارد. راهی برایِ بهبودِ زندگی در زمان و مکانی مشخص وجود ندارد. شرارت و قساوتِ جسمانی با شرارت و قساوت علیهِ خاطره تشدید میشود. نامشخص بودنِ پایانِ زندگیِ عزیزان، بستگانشان را که در انتظارِ پاسخاند، عذاب میدهد. این بیحُرمتی نسبتبه خاطره، مثلِ خوره میافتد به جانِ بازماندگان. نظامهایِ حکومتی برایِ نامتعادل، مضطرب و آشفتهخاطر نگهداشتنِ شهروندانِ خود، از قتل و مرگِ نامشخص بهرهبرداری میکنند. این جریان به آتشِ جنونِ جمعیِ جنگ دامن میزند. اگر قرار باشد التیامی صورت گیرد، این جریان باید اصلاح شود.
مصیبت و فلاکتِ زاییدۀ اعمالِ متجاوزان، معمولاً، مثلِ قارچ میروید. در عراق، خانوادهها برایِ اطلاع یافتن از اینکه بستگانشان زندهاند یا خیر، رشوههایِ زیادی میپرداختند. فالگیران و مُدعیانِ داشتنِ عِلمِ غیب به مردم وعده میدادند که امکانِ تماس با گمشدگانشان را میتوانند فراهم آورند. خانوادههایِ بیچاره را اغلب هفتهها میبُردند و میآوردند تا از زندانها یا اُردوگاهها، پیامهایِ فرضی دریافت دارند و در اختیارشان بگذارند. من در اِلسالوادور و الجزایر، چنین مواردی را شاهد بودهام؛ زنانِ گریانی را میدیدم که بهشدّت تلاش میکردند بهخود بباورانند که با پسران و همسرانِ گمشدهشان رابطه برقرار میکنند. اینگونه زنان که بارها و بارها موردِ بیاعتنائیِ نیروهایِ امنیتی و بوروکراتهایِ دولتی قرار میگیرند و هرگز پاسخِ درستی دریافت نمیکنند، در کنارِ واسطههایِ اِحضارِ اَرواح، آرامش مییابند؛ اگرچه بیشترشان پس از چندماه پی میبرند که کلاه سرشان رفته است. خاطره، حتا خاطرۀ جَعلی، برایِ مدتی، بهتر از سکوت بهنظر میرسد. امید، هراندازه تصنعی و باورنکردنی، ادامه مییابد، اما درد و رنجی که بهخاطرِ گمشدگان بر دل و جان سنگینی میکند، سرانجام، بهشکلِ نیازِ واحدی تجلی مییابد: بازیابیِ جنازه.
فیلمِ زندگی و هیچچیزِ دیگر جُز… (۱۹۸۹)، ساختۀ کارگردانِ فرانسوی برتران تاوِرنیه، این نیازِ «بازیابیِ جنازه» را نشان میدهد. داستان دربارۀ دو زن است که در میانِ پسماندههایِ میدانِ جنگی قدیمی، در جُستوجویِ جنازۀ واحدی هستند.
آریل دورفمان نویسندۀ شیلیایی نیز در داستانِ بلندِ بیوهزنان، به همین مضمون میپردازد. داستان دربارۀ روستایی است طیِ جنگِ جهانیِ دوم؛ رودخانه جنازهای را به ساحل میاندازد. جنازه چنان آسیب دیده که قابلِ شناسایی نیست. زنِ دهقانِ سالخوردهای که دو پسر، شوهر و پدرِ خود را از دست داده، ادعایِ مالکیتِ جنازه را میکند و آن را به مقاماتِ دولتی نمیدهد. چیزی نمیگذرد که سی و هفت زنِ دیگر که نزدیکانِ خود را از دست دادهاند، خواهانِ جنازه میشوند. بینِ این زنان و دیکتاتوریِ نظامی ـ که تصور میکند میتواند تاریخ را محو و نابود کند ـ جنگ و جدال درمیگیرد.
خشونتِ جنگ تصادفی است؛ منطقی ندارد. بسیاری از کسانی که با اندوهِ فقدانِ عزیزی ازدسترفته دست و پنجه نرم میکنند، این را هم بهخوبی میدانند که این فقدان عبث و نالازم بوده است. این جریان زخمهایِ عمیقی در روحِ بازماندگان و نیز سربازانِ بازگشته از جنگ، باقی میگذارد. بسیاری از سربازانی که در ویتنام جنگیدند، پی بُردند که نیّتِ والایی در این جنگ وجود نداشت و ثمرۀ فداکاری و ایثارِ آنان، ضایعاتی جبرانناپذیر بهبار آورد. پذیرش و باورِ اُسطورهای که چنین فقدانهایی را شرافتمندانه و ضروری جلوه میدهد، بهرغمِ تناقضهایِ غیرِقابلِ انکارش، آسانتر است.
طیِ دو دهۀ ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰، در آرژانتین، بیشترِ بیست هزار گمشده در جریانِ «جنگِ کثیف»، رادیکالهایِ مسلح نبودند، بلکه رهبرانِ کارگری، سازماندهندگانِ حرکتهایِ اجتماعی و جریانهایِ دانشجویی و روشنفکرانِ چپ بودند. تعدادِ اندکی از آنان با مبارزاتِ چریکی رابطه داشتند. در واقع، با انجامِ کودتایِ ۱۹۷۶ در آرژانتین، جنبشهایِ مسلحانۀ چریکی، مانندِ مونتونروس، تا اندازۀ زیادی مُضمحل شده بودند. آن گروهها اصلاً دولت را تهدید نمیکردند، اما «آدمرُباییِ دولتی» نظامِ زندانِ زیرزمینیِ گستردهای بهوجود آورد که عمدتاً بهمنظورِ اخاذی از خانوادههایِ قربانیان ادامه یافت.
مارگریت فیت لوتیز در کتابِ واژهنامۀ ترور، دربارۀ تجربههایِ یک زندانیِ سیاسی، فیزیکدانی بهنامِ ماریو وییانی، مینویسد. فروپاشیِ اخلاقیِ شکنجهگران، بینِ جلسههایِ شکنجه، وقتی نگهبانان وییانی و چند زنِ باردارِ زندانی را به یک پارکِ بازیِ بچهها میبرند، بهنمایش گذاشته میشود. زندانیان را مجبور میکنند سوارِ قطارِ بچهها شوند. نگهبانی که اسمِ مستعارش «خون» است، دخترِ شش هفت سالهاش را برایِ دیدنِ وییانی به زندان میآوَرَد. چند سال بعد، زندانیِ آزادشده یکی از شکنجهگرانِ اصلیِ خود را بهطورِ اتفاقی میبیند؛ مردی که در زندان به «هولیان» معروف بوده. هولیان به او توصیه میکند به دیدارِ یکی از زندانیانِ قدیمیِ او برود و شغلی درخواست کند!
هولیان آزاد بود، زیرا فشارِ ارتش محاکمههایِ پس از سقوطِ حکومت نظامی را متوقف کرد. پس از محکومیتِ پنج تن از نُه فرماندهِ شورایِ نظامی، آشوبها و بلواهایِ پیدرپیِ ارتشیها رائول آلفونسین رئیسجمهورِ آرژانتین را وادار کرد دو لایحه به مجلس ارائه دهد: یکی برایِ تعیینِ محدودیتِ زمانی برایِ پیگردهایِ قانونی و کیفری و دومی برایِ معافیت از پیگردِ نظامیانی که درجهشان از حدِّ معینی پایینتر است. مجلسِ آرژانتین هر دو لایحه را بیدرنگ تصویب کرد. بعدها، کارلوس سائول مِنِم، جانشینِ آلفونسین، فرماندهانِ محکومیتیافته را همراهِ دهها زندانیِ دیگر عفو کرد.
در شیلی، همسایۀ آرژانتین، نیز ژنرال آگوستینو پینوشه، مصون از پیگردِ کیفری، تمامِ عُمر، به صندلیِ محافظتشدۀ خود در مجلسِ سنا تکیه میزند. البته او اخیراً به دادگاه احضار شده است.
تا وقتی دروغ اعتبارِ خود را از دست ندهد و تاریخ بازیابی نشود، جوامع به سخن گفتن در قالبِ واژهها و عبارتهایِ دستچینشده ادامه میدهند. در چنین مواقعی است که از کلمهها برایِ پوشاندنِ واقعیت استفاده میکنند. رژیمِ نظامیِ آرژانتین از واژههایی مانندِ Desaparecido («شخصِگمشده»، بهمعنایِ کسی که بهطورِ سرّی اعدام شده)، Chupado (بهمعنایِ ربودهشده) و Tras la dar («انتقالدادن»، تعبیری برایِ بیرون بُردن بهمنظورِ کُشتن) استفاده میکرد. واژههایی از این نوع اعمالِ خشونتآمیز و جنایتکارانۀ دولتی را درنظرِ مردم، کماثر میکند. در میدانِ جنگ هم چنین جریانی برقرار است. سربازان بهجایِ کشته شدن، «موماندود» میشوند. قربانیانی که به آتش کشیده میشوند، در قالبِ واژههایِ جنگی، «برشته» میشوند.
داستانِ بلندِ زندگی و تقدیر اثرِ واسیلی گروسمان، نویسندۀ روسیۀ شوروی، دربارۀ مبارزه برایِ فراموش نکردن و غلبه بر مرگِ ناشناختۀ عزیزِ ازدسترفتهای است. مادری که در داستان معرفی میشود، براساسِ شخصیّتِ مادرِ گروسمان آفریده شده که همراهِ سیهزار نفر که بیشترشان یهودی بودند، در جنگِ جهانیِ دوم، در بِردیچِف، شهرِ زادگاهشان در اوکراین، بهدستِ نازیها قتلِعام شدند. در فصلی از رُمان، گروسمان نامهای از زبانِ مادر مینویسد؛ پیامی واپسین برایِ تنها فرزندش، پیش از آنکه بهقتل برسد. این نامه زخمِ عمیقی را آشکار میکند که او مجبور شده آن را تحمل کند؛ فرزند، پیش از کشته شدن، نتوانسته بود با مادرش هیچگونه تماسی بگیرد.
مادر در نامهاش، بیطرفانه، همسایههایی را توصیف میکند که از اشغالگرانِ نازی جواز دریافت کردهاند و او را از خود میرانند. در نامه مینویسد:
«واقعاً نمیدانم کدامیک بدتر است: خُبث و عداوتِ لذّتبخش یا نگاههایِ خیرۀ ترحمآمیزی که مردم به آدمِ جَربگرفته میکنند؛ انگارکه گربهای نیمهجان است.»
در ادامۀ نامه مینویسد:
«اما حالا متوجه شدهام مردمانی که از رهاییِ روسیه از شرِّ یهودیها فریاد و فغان برمیآورند، همانهایی هستند که مثلِ غلامهایِ حلقهبهگوش، جلوِ آلمانیها تعظیم میکنند و حاضرند وطنشان را در ازایِ سی سکّۀ نقرۀ آلمانی بفروشند. مردمانی غریبه از حومۀ شهر آمدند و خانههایِ ما، پتوهایِ ما و لباسهایِ ما را صاحب شدند. اینها باید همان مردمانی باشند که در زمانِ بلواهایِ وَبا، پزشکها را میکُشتند. مردمانی وجود دارند با روحی تباهشده؛ مردمانی که حاضرند با شیطان دستِ همکاری بدهند و هر کاری بکنند مبادا به مخالفت با کسی که در آن لحظه قدرت را در اختیار دارد، متهم شوند.»
در سالِ ۱۹۶۰، چهار سال پیش از مرگِ گروسمان، وقتی داستانِ زندگی و تقدیر تکمیل شد، ادارۀ پلیسمخفیِ شوروی نسخۀ اصلیِ آن را توقیف کرد. به نویسنده هرگز اجازه داده نشد آن را منتشر کند.
بهندرت اتفاق میافتد که بتوان جنایتهایِ رژیمی را افشاء کرد که بر سرِ قدرت است. پس از برکناریِ آدمکُشان از قدرت، جنایتها افشاء میشوند. این جریان معمولاً بخشی است از فرآیندِ طولانیِ بازیابی. پس از جنگِ خلیجِ فارس، ما [آمریکاییان] در عراق، فرصتِ بینظیری داشتیم که بادقّت به درونِ اجزاء و مُحتویاتِ رژیمِ صدام حسین نظر کنیم و جنایتهایی را که مرتکب شده بود عیان سازیم، اما آن را از دست دادیم. در حملۀ بعدی، رژیمِ صدام نابود شد، ولی مردمِ معمولیِ عراق با جانِ خود، تاوانِ سنگینی پرداختند.
پس از جنگِ خلیجِ فارس، منطقۀ امنی در اختیارِ کُردهای شمالِ عراق گذاشته شد که تحتِ حفاظتِ هواپیماهایِ پیمانِ ناتو بود. با خروجِ ارتشِ عراق از آن ناحیه، تحقیق دربارۀ جنایتهایِ رژیمِ صدام حسین ـ حتا زمانی که او هنوز بر مسندِ قدرت جای داشت ـ امکانپذیر شد. گورهایِ جمعی، اتاقهایِ شکنجه، نظامِ پیچیدۀ زندانها و پروندههایِ پلیسمخفی بهشیوۀ عملِ درونیِ یکی از بیرحمترین دیکتاتوریهایِ منطقه، گواهی میدادند. در نبشِ گورهایِ جمعی، صدها جنازۀ مرد، زن و کودک پیدا شد. بعدازظهرِ یکی از روزها، وقتی جنازۀ هزار و پانصد سرباز را که ظاهراً پس از امتناع از شرکت در جنگِ ایران و عراق، در دهۀ ۱۹۸۰ اعدام شده بودند از زیرِ خاک بیرون میآوردند، من کناری به تماشا ایستاده بودم. تا وقتی هویّتِ جنازه تشخیص داده نشود، «مُرده» «گُمشده» تلقی میشود.
رهبران کُرد تخمین میزدند که بیش از صد و هشتاد هزار کُرد بهدستِ پلیسمخفیِ عراق از بین رفتهاند. مأمورانِ عراقی از کشتنِ هیچکس ـ از جمله کودکان که معتقد بودند حامیِ جنبشِ چریکیِ غیرِقانونیِ کُردستاناند یا به خانوادهای تعلق دارند که با شورشیانِ کُرد در پیوند است ـ ابایی نداشتند. بیش از چهارهزار روستا ـ عمدتاً روستاهایِ نزدیکِ مرزهایِ ترکیه و ایران ـ که پناهگاهِ شورشیانِ کُرد پنداشته میشد، براساسِ برنامهای که در سالهایِ ۸۸ـ۱۹۸۷ (اواخرِ جنگِ ایران و عراق) به اوج رسید، بهدستِ نیروهایِ عراقی ویران شد.
محلهایِ کشتار اغلب در چندمتریِ گورهایِ جمعی قرار دارند. رویِ تپۀ کالُوا، محلی که انسانهایِ بسیاری با گلوله به قتل رسیدند، تنها چیزهایی که باقی مانده، پنج تایرِ اتومبیلِ پُر از سیمان است. پشتههایِ خاکیِ محل را حصاربندی کردند. دستهایِ زندانیانِ چشمبسته را از پشت به تیرهایِ آهنی سهمتری میبستند و در حالی که پاهاشان تویِ سیمان بود، به رگبارِ گلوله میبستندشان.
کسانیکه در آن حوالی زندگی میکردند، میدانستند که جریانی دارد رُخ میدهد. وقتی با یکی از آنان اطرافِ تپۀ کالُوا صحبت کردم، گفت که غالباً صدایِ فریاد و رگبارِ گلوله را میشنیدهاند، اما تهدیدشان کرده بودند که سعی نکنند از پشتِ دیوارهایِ بلند، تویِ مجتمع را نگاه کنند. گاهی سگهایِ ولگرد میرفتند تویِ حیاط و با تکهای استخوانِ آدم در دهان، میدویدند بیرون. گاردهایِ عراقی بهطرفِ سگها تیراندازی میکردند.
من و هفت محافظِ شخصی رویِ تپۀ کالُوا ایستاده بودیم. رژیمِ عراق برایِ سرِ تمامِ خارجیانی که در منطقههایی کار میکردند که زیرِنظرِ کُردها اداره میشد، جایزه گذاشته بود. چندنفری از این خارجیها ـ از جمله عکاسی آلمانی که با او کار میکردم ـ موردِ اصابتِ گلوله قرار گرفتند و کشته شدند. ما به تماشایِ زنی کُرد بهنامِ پِرشان حسن ایستادیم که خود را بهزحمت به بالایِ پشتۀ خاکیای میکشاند که به گورِ جمعی منتهی میشد. عکسِ سیاه و سفیدِ قابشدۀ پسربچهای را به سینه چسبانده بود و پیش میرفت. بالایِ تپه که رسید، سِکندری خورد. جمعیتیکه در آنجا گِرد آمده بود، برایش راه باز کرد.
پِرشان حسن ناگهان ایستاد و از تَهِ دل، فریادی دردآلود کشید. اسکلتِ فرزندش، شفیق، روبرویش بر زمین افتاده بود؛ پسربچۀ سیزده سالهای که نُه سال پیش در حیاطِ مدرسه گم شده بود. چشمبندِ آبیِ رنگ و رو رفتهای سِفت دورِ سرش بسته شده بود و گلولههایِ پراکنده میانِ استخوانهایِ سیاهشدهاش را میشد دید.
پِرشان نجواکنان گفت: «او را از لباسهاش شناختم.» لباسهایِ پوسیدۀ پسرش را برمیداشت، میبویید، میبوسید و حرف میزد: «بیپدر، بزرگش کردم…»
در تمامِ چنین صحنههایی، درد و مصیبت هست، اما در عینِ حال، احساسی آشکار از آرامش و تسکین نیز بهچشم میخورَد: پسر یا شوهرِ گمشده بالاخره پیدا شده است! تأثیرِ سودمندی که از چنین بازیابیهایی، هر اندازه دردناک، پدید میآید، ادامۀ زندگی را امکانپذیر میکند.
تلاشهایِ مخالفانِ برجستۀ عراقی ـ مانندِ کنعان میکایا از فعالانِ «سازمانِ نظارت بر حقوقِ بشر»ـ لازم بود تا این اطمینان بهوجود آید که کامیونهایِ حاویِ اسناد، از جمله عکسها و نوارهایِ ویدئو از اعدامها، از شمالِ عراق به مکانِ امنی منتقل میشود.
من فهرستهایِ تایپشدۀ طولانی را که در مراکزِ پلیسمخفیِ عراق برجا مانده بود، ورق زدم؛ کشتار از پیِ کشتار، گاهی بهخاطرِ جُرمهایِ بسیار ناچیز. مردی به مرگ محکوم شده بود، زیرا عکسِ یکی از رهبرانِ کُرد را تویِ کیفِ پولش پیدا کرده بودند!
در پروندههایِ پلیس، عکسی یافتم از سه تن از مقاماتِ عراقی: مانندِ شکارچیانِ حیواناتِ وحشی، کنارِ جنازۀ رویِ زمین افتادۀ مردی که تازه کشته شده بود، سرِپانشسته، عکسِ یادگاری گرفته بودند. یکیشان که کلاهِ بِره بهسر داشت، کاردِ بزرگی را نزدیکِ گردنِ جنازه نگهداشته بود و نیشش تا بناگوش باز بود. آدمکُشان بهشکلِ عجیب و غریبی نیاز داشتند جنازههایِ انسانها را همچون جوایزِ دریافتشده، بهمعرضِ نمایش بگذارند.
من ساعتها به تماشایِ نوارهاییِ ویدئویی نشستم که پلیسمخفی از اعدامهایِ انجامشده گرفته بود. زندانیان را به تیرها میبستند، با گلوله سوراخ سوراخشان میکردند، و جنازۀ درهممچالهشدۀ آنان را رویِ زمین میانداختند. همانندیِ هراسآور و شیفتگیِ غریب و مشمئزکنندهای در تمامِ آنها وجود داشت. ثبت و ضبطِ چنین اعمالی نتیجۀ فروپاشیِ دنیایِ اخلاقی بود؛ دنیایی که در آن، حق و ناحق زیرورو و درهم شده بود. در دنیایِ جنگ، نابهنجاری ممکن است بهصورتِ اصلی اخلاقی درآید، گناهکاری امکان دارد بهجایِ شرف و عزّت بنشیند و کشت و کشتارِ افرادِ غیرِمسلح ـ که کودکان را نیز شامل میشود ـ ممکن است چونان «عملِ قهرمانانه» پذیرفته شود. در چنین دنیایی، «کُشتنِ» دشمن ـ یعنی «دیگران»ی که دشمن محسوب شدهاند ـ بخشی از «رستگاریِ» ملّت بهشمار میرود!
آن تپه در شمالِ عراق صدها زنِ کُرد را برایِ جُستوجویِ فرزندان یا شوهرانِ گمشدهشان، بهسویِ خود کشاند. فریادهایِ حُزنانگیزِ آنان که جنازۀ عزیزانِ خود را پیدا میکردند، از همهمۀ جمعیت بالاتر میرفت. بیشترِ آن زنان روزها و روزها، میانِ بازماندۀ جنازهها میگشتند و ساکت، یکییکیِ آنها را تماشا میکردند، شاید جنازۀ عزیزانشان را بیابند.
مردانی با بیل و کُلنگ زمین را میکَندند. کسانی که دورِ چالۀ بزرگ حلقه زده بودند، بازماندگانِ نحیفِ زندانهایِ پلیسمخفی بودند که از شکنجهها، کتکخوردنها، گرسنگی و تنهایی و گاهی سالها نداشتنِ تماس با دنیایِ خارج، سخن میگفتند.
ادامه دارد
این کتاب ترجمهای است از:
War is a force that gives us meaning
By: Chris Hedges
بخش بیستم این مطلب را اینجا بخوانید.