عزت گوشه گیر

ادامه ۲۳ جولای ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی

از کار که بیرون آمدم، ساعت ۲ بعد از ظهر بود. به دپارتمان ادبیات رفتم تا قصه هایی را که باید برای کلاس بخوانم، بگیرم. در بسته بود. در راهرو همکلاسی ام باب را دیدم که با اشتیاق به یک دختر نژاد زرد که بسیار زیبا بود نگاه می کرد. گفت: تابستان امسال سه تا کلاس گرفته ام که دوتایشان در مورد سینما هستند و یکی شان قصه نویسی است.

پرسید: قصه ام را خوانده ای؟

گفتم: نه. عنوان قصه ات چیست؟

گفت: Romance Interlude . سه صفحه بیشتر نیست!

پرسیدم: آیا سناریو هم می نویسی؟

گفت: یکی نوشته ام که چندان کار موفقی نبوده است. یک قصه چینی را هم به زبان انگلیسی ترجمه کرده ام، وقتی که در چین بوده ام!

پرسیدم: برای کار به چین رفته بوده ای؟

گفت: آره. به مدت ۱۰ ماه در آنجا تدریس کرده ام.

بعد گفت: به دلیل اینکه مادرم از کشور دیگری است من بسیار سفر کرده ام!

پرسیدم: مادرت اهل کجاست؟

گفت: آفریقای جنوبی.

پرسیدم: آیا در آنجا هم زندگی کرده ای؟

گفت: بله، تا سن هفت سالگی.

دهانش بسیار زیبا بود. لبهایش قرمز شفاف که به شکل دلچسبی باز و بسته می شدند. قدش بسیار بلند است و چشمهایش قهوه ای روشن و درخشان. موهایش هم قهوه ای روشن است و پوستش سفید. در دست راستش لیوان قهوه اش قرار داشت و در دست چپش چند کتاب که چند تایشان را هم زیر بغل اش گرفته بود. در لابلای دندانهایش ته ماندۀ یک کوکی شکلاتی قهوه ای رنگ گیر کرده بود. از مصاحبتش لذت می بردم. و حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم. در آیواسیتی آدمهایی که بسیار سفر کرده باشند و با جهان خارج از آمریکا در ارتباط باشند، کم اند. و من حقیقتاً نمی توانم با آدم هایی که دنیای کوچک و بسته دارند چندان دمخور بشوم. بعد از اندکی گفتگو با آنها بی حوصله و خسته می شوم. مگر چند نفر در این دنیا پیدا می شوند که اگر اهل سفر نباشند، اما روحشان وسیع و گسترده باشد. که روحشان از تمام ذرات هستی عبور کرده باشد… و به بی نهایت رسیده باشد…. چرا مرتباً “حافظ” به یادم می آید؟

پرسیدم: آتول فوگارد را می شناسی؟

گفت: نه!

توضیح دادم که کیست. گفتم: بر اساس کارهایش چند فیلم ساخته شده. خودش هم در فیلم “گاندی” یک بازی کوتاه داشته است. او در اروپا و آمریکا، در ایران و البته آفریقای جنوبی بسیار معروف است.

فکر کردم همیشه نقطه ثقل ارتباط من با آدمها، نویسندگان و هنرمندان جهانند. من حقیقتاً نمی توانم با آدمها فقط از هوا و غذا و تلویزیون صحبت کنم. خودم را مجبور کردم که از او خداحافظی کنم! ارتباطات جدی کلامی در آمریکا باید کوتاه باشند. حتی روشنفکران این کشور نمی خواهند بیندیشند. از فکر کردن می گریزند. داشتن Fun محور اصلی زندگیشان را تشکیل می دهد. و این کلمه ی Fun بار آزاردهندگی اش برای من همپای کلمه “Fuck” شده است.

وقتی که به خانه رسیدم به اعظم تلفن کردم. و باز هم آزارش دادم با گفتن درباره ی حس ناهمگونم با شهر آیواسیتی… نه … نمی توانم خودم را عادت بدهم که یک آدم سطحی بشوم مثل بقیه… کمبود تفکر و گرمای دوست داشتن منبع بیمارگردانی منند. آیا تربیت آریستوکراتیک / فئودالی من باعث بروز چنین خلقیاتی در من شده است؟ آیا جمعی زیستن در شهرستان مرا در مقابل فردگرایی، محافظه کار کرده است؟ اما من که آدم محافظه کاری نیستم؟ من که همیشه در بسیاری از زمینه ها بسیار پیشرو بوده ام. شهرستانی بودن اصلاً یعنی چه؟ اهل پایتخت بودن یعنی چه؟ اینها همه مفهوم طبقه سازی جدیدند. و در نهایت بازی قدرت… تسلط یک طبقه جدید بر طبقات دیگر….

برای گریز تلویزیون را روشن کردم. دیدم حوصله ندارم. تلویزیون مرا به فراموشی دعوت نمی کرد. بی حوصله بودم. دوباره رفتم طبقه بالا. نشستم و فقط فکر کردم. درباره ی قصه ام. قصه ای بر اساس خوابهایم. خوابهایم منبع تخیل من اند…. دیدم حوصله ندارم حتی یک جمله هم به روی کاغذ بیاورم.

ساعت ۱۱ شب کاوه برگشت. و یادداشتی از جولیان به من داد که مرا به گودبای پارتی اش دعوت کرده بود.

خوابیدم… آه خواب عزیز… منبع حرکت و جنبش…. منبع سفر به دنیاهای ناشناخته…. دنیای هیجان و ترس و وحشت…. دنیای فراموشی…. مرا به خود راه بده…. مرا برُبا…. مرا بدزد!