دیروز ساعت ده صبح بعد از پنج سال همه چیز تمام شد. برای همیشه تمام شد. چشمهام بسته است اما خواب نیستم. هوای اتاق سنگین است. خستهام. صدای عقربههای ساعت اذیتم میکند. صدای این تیک تاک لعنتی زمان که مثل هزار تا سوزن ریز دائم توی سرم فرو میرود. دوست دارم بلند شوم و ساعت مسخره دیوار را سریع از جا بکنم و با تمام قدرت زمین بزنم. ساعتهای دیگری هم هست. ساعت اتاق هال، ساعت اتاق کوچیکه، ساعت اتاق پذیرایی که مبلهای طلایی رنگش زیر ملافههای سفیدی که رویشان کشیده شده است انگار مُردهاند.
بیفایده است. شاید چون میدانم بیفایده است هیچ ساعتی را نمیشکنم. شاید چون میدانم که با شکستن هیچ ساعتی زمان متوقف نمیشود هیچ ساعتی را خرد نمیکنم. من هم مثل همه این چیزهای ابدی را خوب میدانم. یک سری قانون نانوشته که هیچکداممان نمیدانیم کی آن ها را فهمیدهایم.
چشمانم را که اینبار باز میکنم نگاهم روی ساعت اتاق است. از دیشب تا حالا هر وقت چشم هام را باز کردم نگاهم روی هر چیزی بوده است جز ساعت. روی کمد دیواری لباسهایمان، روی پنجره اتاق با آن پرده سرخابیاش ، روی کتابخانه که از اول هم فقط کتابهای من توش بود و او خیلی اهل کتاب نبود. و یا روی میز آرایش قهوهای رنگی که آینهاش دایره مانند است. قبلاً قاب عکس قشنگی روی میز بود. یک عکس دو نفره که در نزدیکترین حالت ممکن کنار هم ایستاده بودیم. من دستم را روی شانهاش انداخته بودم و او سرش را روی سینهام چسبانده بود. عکس قشنگی شده بود. روی دیوار هم دیگر هیچ قاب عکسی نیست. جای خالی شان اکنون توی ذوق میزند.
دوست ندارم به ساعت نگاه کنم. ای کاش میتوانستم هیچوقت دیگر به آن نگاه نکنم. اما نمی شود. قوانین نانوشته مسخره ابدی را هیچوقت نمیشود تغییر داد. و ماها چه بخواهیم و نخواهیم جزئی از همین هیچوقتها هستیم.
ساعت هفت صبح است. دقیقاً نیم ساعت دیگر میشود بیست و چهار ساعت. بیست و چهار ساعت است که نخوابیدم. از دیشب تا حالا مثل یک اسب وحشیِ تنها توی رختخواب غلت زدهام و جان کندهام که بخوابم اما نمیشود. خوابم نمیبرد. حتی یک لحظه هم نتوانستهام بخوابم. اما چقدر دوست دارم بخوابم. فقط و فقط بخوابم. حتی اگر شده تنها برای یک دقیقه. و حتی کمتر.
شاید چون خوب یاد گرفتهام که تنها با خوابیدن است که میتوانم به یک فراموشی هر چند موقت برسم. به جدا شدن از خودم. از این زندگی اکنونم که از دیروز ساعت ده صبح شکل دیگری به خودش گرفته است. شکلی که هیچوقت دوستش نداشتم اما از چهار سال پیش می دانستم که روزی به آن خواهم رسید.
این جادوی ابدی خواب را از همان دوران بچگی به شدت دوست داشتم. مثل وقتهایی که مادرم از شدت دردِ ناعلاجش ناله میکرد و من هیچ کاری نمیتوانستم برایش کنم و فقط سعی میکردم بخوابم. حتی اگر خواب بدی هم میدیدم باز میارزید. همیشه میارزید.
خوابم نمیبرد. نمیدانم. شاید هم مریض شدم. شاید هم دیگر هیچوقت نتوانم بخوابم و این چقدر میتواند وحشتناک باشد. هنوز آفتاب نزده است. اواسط زمستان است. اوایل بهمن ماه. هوا سرد شده است. باید بلند شوم. اما حوصلهاش را ندارم. قرار هم نیست که سرکار بروم. دیروز هم نرفتم. برای دو روز از اداره مرخصی گرفتم. فردا اما باید سرکارم برگردم.
نگاهم هنوز روی عقربههای ساعت است و بعد چشمانم بیاراده از عقربهها جدا میشوند و روی عدد ده ساعت متوقف میشوند. عددی که دیگر برایم تلخترین عدد دنیا است.
دیروز ساعت ده صبح بود که همه چیز تمام شد. خودش دوست داشت تمامش کند. حق داشت. من هم هیچوقت دوست نداشتم به زور نگهاش دارم. اما خیلی دوست داشتم که می ماند. برای همیشه میماند. اما نشد. نماند. رفت. نمیتوانست دیگر تحمل کند. تصمیماش را گرفته بود. با خودش خوب کنار آمده بود.
وقتی برای اولینبار روبهرویم ایستاد و با صدای ضعیفی گفت که دیگر نمیتواند، سرش را پایین انداخته بود. اما من بهاش خیره شده بودم. میدانستم یک روزی این را خواهد گفت. چهار سال شب و روز با همه ترسها و وحشتهای تنهاییام منتظر همین حرفش بودم و حالا برای همیشه آن را گفته بود. دیگر همه چیز تمام بود.
چشمانم را دوباره میبندم. عقربهها هنوز دارند راه میروند و دور هم میچرخند. صدایشان اذیتم میکند.
لب تخت نشستهام و بیآن که حتی پلک بزنم زل زدهام به ساعت. ساعت اکنون دقیقاً روی عدد ده ایستاده است.
دیروز ساعت هفت صبح بلند شدم. تنها بودم. مهشید از شب قبلش رفته بود خانه پدرش. قرارمان ساعت ده توی محضر بود. بدنم داغ شده بود. قلبم داغ شده بود. دوش گرفتم و زیر آب سرد ایستادم. پنج سال زندگی مشترکم با مهشید تا چند ساعت دیگر برای همیشه تمام می شد. انگار همه گذشتهام داشت روی سرم آوار میشد. با چشمان بسته زیر آب سرد، سرمای به یخ رسیدهی همه این زندگیِ پنج سالهام را داشتم به شدت احساس میکردم و داشتم رو به ویرانی پیش میرفتم. یک ویرانی بینقص.
دوستش داشتم. همیشه دوستش داشتم. حتی وقتی داشتیم توی محضر طلاق هم میگرفتیم باز دوستش داشتم. و حتی وقتی پس از طلاق از پشت پنجره محضر نگاهش میکردم که داشت توی پیادهرو برای همیشه از من دور و دورتر میشد هنوز دوستش داشتم.
مهشید توی محضر بغض کرده بود و وقتی داشت برگه طلاق را امضاء میکرد گریهاش گرفته بود و درحالی که سعی میکرد من اشکهایش را نبینم تا بیشتر از این ناراحت نشوم به آرامی آن ها را پاک میکرد. وانمود کردم که اشکهایش را نمیبینم تا کمتر اذیت شود.
وقت خداحافظی سرش را پایین انداخته بود. این شاید آخرینباری بود که همدیگر را میدیدیم. روبروی هم ایستاده بودیم. غمگینانه برایش آرزوی خوشبختی کردم. چیزی نگفت. خودش را به زور نگه داشته بود تا دیگر گریه نکند. خوب میدانست در آن لحظه با کوچک ترین حرفی که از دهانش خارج شود اشکهایش به سرعت جاری خواهد شد و آن وقت دیگر مهار گریهاش بیشتر غیرممکن به نظر میرسید. مثل یک بشکه باروت که منتظر جرقه کوچک یک کبریت بود.
فقط سکوت کرده بود. نزدیک در رفت. برگشت نگاهم کرد. فشار گریه توی صورتش دوید. اما نباید گریه میکرد. دیگر قرار نبود تا من بیشتر از این ناراحت شوم. به آرامی از در خارج شد و رفت.
توی پیادهرو وقتی داشت دور میشد مطمئن بودم که دارد گریه میکند. تا رسیدن به خانه پدرش هم گریه میکرد. آنقدر گریه میکرد که شب وقتی میخواست بخوابد چشمانش پف کرده بود و وقتی آنها را روی هم میگذاشت بلافاصله احساس میکرد که پشت چشمانش چقدر داغ است.
به پدرش گفته بود که دنبالش نیاید. دوست داشت بعد از طلاق تا وقت رسیدن به خانه تنها باشد. انگار میخواست توی این تنهایی همه این زندگی از دست رفتهی پنج سالهاش را مرور کند.
اما میدانستم که نمیتواند. چون دوست داشت همه چیز را فراموش کند. چون باید همه چیز را فراموش میکرد. چون میدانستم که بزودی دوباره ازدواج خواهد کرد. فکر همه جا را کرده بود و فکر میکرد که من نمیدانم. اما میدانستم. میدانستم که مادرش با پسرعمویش که توی لندن بود صحبت کرده بود. پسرعمو هم دو سالی میشد که طلاق گرفته بود. اما نه مهشید و نه پسرعمو هیچکدامشان حاضر نشده بودند تا قبل از طلاق از من همدیگر را ببینند و حتی باهم صحبت کنند. مخصوصاً مهشید.
از مادرش هم ناراحت نبودم. سعی میکردم او را هم توی این زندگی از دست رفتهام درک کنم. پیرزن حق داشت. هیچکس بدبختی بچههایش را دوست ندارد.
از روی تخت بلند میشوم. صورتم را میشویم. بیشتر از بیست و چهار ساعت است که نخوابیدم ولی اصلاً خوابم نمیآید.
خانه تمیز و مرتب است. از پاکی برق میزد. مهشید از یک هفته مانده به طلاقمان مشغول خانهتکانی شده بود. با جدیت هرچه تمام تر خانه را برق میانداخت. نمیفهمیدم چرا. خودش هم نمیدانست. فقط دوست داشت وقتی برای همیشه از خانه من بیرون میرود خانه تمیز باشد.
تمیزِ تمیز.
همه چیز از سال دوم زندگیمان شروع شد. بچهدار نمیشدیم. مشکل از من بود. یک بیماری پنهان مادرزادی که به شدت عقیمام کرده بود.
آن روز توی مطب یکی از معروفترین دکترهای شهر روی مبلهای چرم مشکیرنگِ شیکاش نشسته بودیم و دکتر به مان گفت که نگران نباشیم. از پیشرفت بیوقفه علم حرف میزد و این که دیگر مشکل نازایی دارد به طور کامل برای همیشه حل میشود.
مهشید حرفش را باور کرد. لبخند دلنشینی روی لبهایش نشسته بود و چشمانش داشت میخندید. اما من نمیتوانستم مزخرفات دکتر را باور کنم. نمیدانم چرا. شاید چون اطمینان هایش برایم کافی نبود. اصلاً کافی نبود.
دکتر، زن میانسالی بود که سعی میکرد زیادی خودش را مطمئن و شاید شاد نشان دهد. روسری سفید نازکی سرش کرده بود که گُلسر قرمز بزرگش از زیر آن مشخص بود. بعدها که باز هم همراه با مهشید به مطب میرفتیم گلسرهای دکتر همیشه فقط قرمز بودند و تنها رنگ های روسریاش عوض میشد. رنگهای روشن و بسیار نازک تا گلسر به خوبی از زیر آن دیده شود.
به خاطر مهشید همان روز اول در مطب مثل احمقها خودم را طوری نشان دادم که حرف های دکتر را کاملاً باور کردهام. برای مهشید دلم میسوخت. در آن لحظه کمتر به خودم فکر میکردم. چون دلیلی نداشت تا بخواهم به خودم فکر کنم. فکر کردن به خودم زیادی بیفایده بود. مثل روز برایم روشن بود که مهشید دیر یا زود بالاخره از زندگیام بیرون میرفت. زندگی بدون بچه برای او چیزی جز هیچ نبود. پس میرفت.
همان سال اول زندگی مشترک مان خوب به ام ثابت شده بود که مهشید هیچوقت عاشق من نبوده است. دختری که اما فکر میکرد عاشق شده است. فکر میکرد با عشق ازدواج کرده است. اما نبود.
یک سال و چند هفته بعد درحالی که من و مهشید برای آخرینبار روی همان مبلهای چرمی که حالا یک سال دیگر از عمرشان گذشته بود، نشسته بودیم، دکتر گفت متأسفم. گفت علم هنوز باید پیشرفت کند.
مهشید ساکت بود.
بخار چای داغ تا نزدیکیهای چشمانم بالا میآید.
پشت میز آشپزخانه نشستهام. چشم به پنجره آن میچرخانم. بیشتر آسمان ابری شده است. ساعت یازده است. از صبح تا حالا سه بار چایی را داغ کردهام اما اشتها ندارم. دیروز هم چیزی نخوردم. نه صبحانه خوردم نه نهار. حوصله شام خوردن را هم نداشتم. مهشید قبل از رفتنش به اندازه یک هفته برایم غذا درست کرده است و یخچال را از غذاهای رنگارنگ پر کرده است. میخواست همه چیز عالی باشد.
وقتی با حرارت مشغول درست کردن غذا بود من از توی هال نگاهش میکردم و به این فکر میکردم که ای کاش فقط مشکل همین بود. غذا درست کردن. اما نمیدانم که چرا کمتر خانمی به این فکر میکند که به وقتش مردهایی که تا به حال غذا درست نکردهاند هم می توانند به خوبی آن ها و شاید بهتر از آن ها هم غذا درست میکنند. هیچکس از روز اول آشپز نبوده است. مشکل غذا نبود. مشکل رفتن بود. مشکل تنهایی بود. مشکل خودم بودم.
حالم خوب نیست. ابرهای آسمان که بیشتر میشود یاد لباسهای روی بند که روی تراس کوچک خانه پهن شده است میافتم. مهشید دو روز پیش همه لباسهای خودم و خودش را شست و وقتی هم که شب داشت از خانهام برای همیشه بیرون میرفت گفت که یادم باشد لباسهایم را وقتی خشک شد از روی بند جمع کنم.
این آخرین حرفی بود که از قبل از خداحافظی به ام زد. خداحافظیاش هم در همان یک کلمه بود. نه کمتر. نه بیشتر. شاید هم حق داشت. حرف دیگری باقی نمانده بود. وقتی رفت خندهام گرفته بود. شاید به خاطر لباسها. شاید هم به خاطر هر چیز دیگری.
دیروز یادم بود. امروز هم یادم بود. حتی الان هم که یادم افتاده است یادم بود. اما جمع کردن لباسها هم انگار انگیزه میخواهد.
از دیروز، دقیقاً پس از جاری شدن صیغه طلاق، چیزی درونم مثل خوره دارد روحم را می تراشد. چیزی که هر لحظه بیشتر و بیشتر عذابم میدهد. نمیدانم چیست. یعنی هنوز نمی دانم. چیزی که اما هیچ ربطی به جدایی ام ندارد. انگار حالا که تنها شدهام قرار است چیزی را ببینم که تا دو ، سه روز پیش به خاطر مهشید و خودم نمیدیدم. چیزی را به اش محکوم ام.
زل میزنم به بخار داغ چایی. سه سال پیش همان بعدازظهری که فهمیدیم هرگز نمیتوانیم بچهدار شویم وقتی از مطب بیرون آمدیم مهشید به شدت ساکت بود. نگرانش شدم. ترجیح میدادم همان لحظه چیزی را که روزی باید میگفت را میگفت. میگفت و خودش را خلاص میکرد تا عذاب نکشد. عذاب کشیدن او من را هم عذاب میداد. حتی بیشتر از عذابهای خودم و کابوسهای تنهاییام. اما مهشید چیزی نگفت. فقط توی خودش بود.
بعد از آن هم سه سال با خودش جنگید که نگوید. سه سالی که سعی میکرد به قدرت ازلی عشق پناه ببرد اما مشکل اینجا بود که به چیزی که وجود نداشت نمیتوانست پناه ببرد. جنگی که هر روز با خودش بیشتر از همیشه ادامه پیدا کرده بود و هر روز هم بیشتر از گذشته خودش را بازنده میدید. داشت از درون ویران میشد. یک خود ویرانگری محض بود. یک خودکشی تمام عیار.
چای را همانجا روی میز میگذارم و میروم ته آشپزخانه در تراس را باز میکنم. مهشید روی در آن پوستر بزرگی که کوه دماوند را در فصل بهار نشان میدهد زده است. پایینِ کوه طبیعت بسیار زیبا و سر سبزی دیده میشود و برف نرمی روی قله آن نشسته است. در عکس همه چیز خوب است.
هوا نسبت به صبح سردتر شده است. باد سرد میخورد توی صورتم. سوز برف است. آسمان حالا دیگر کاملاً ابری شده است.
مهشید تا آخر همان شب ساکت بود. وقت خواب احساس کردم دارد گریه میکند. دستهایش را گرفتم توی دستم. دستهاش برای اولینبار سرد بود.
همه این سال ها دوست داشتم بهاش بگویم قبل از آخرین راه یک راه دیگری هم هست. راهی مثل آوردن بچه از پرورشگاه. اما نگفتم. هیچوقت نگفتم. چون فهمیده بودم که دوست ندارد. هیچوقت دوست نداشت.
او هم همه ترساش توی همه این سال ها این بود که روزی چنین پیشنهادی بهاش بدهم. اگر میگفتم قبول میکرد. با ناراحتی قبول میکرد. با اجباری که هیچوقت آن را نشان نمیداد و بعد از آن زندگی با من چیزی جز یک اجبار همیشگی برایش نبود. اما من همیشه از اجبار بدم میآمده است. زندگی اجباری چیزی کمتر از یک زندگی سگی برایم نبود. نگفتم. هیچوقت نگفتم.
باد موهایم را به بازی گرفته است. از طبقه پنجم دارم به شهر نگاه میکنم. تقریباً حول و حوش مرکز شهر هستم. کمی آن طرفتر دارند یک خانه قدیمی را خراب میکنند تا ساختمان جدید و چند طبقهای بسازند. کمی جلوتر هم روی خانه قدیمیای که قبلاً خراب کردهاند و حالا یک ساختمان چند طبقه به جایش ساختهاند کارگرها مشغول کار هستند.
جلوتر از آن هم ساختمان جدیدی را که ساختهاند و خانههایش مثل قفس است و دقیقاً شصت و پنج متر است اکنون آماده اجاره دادن است و روی پارچه سفیدی که پایین در بزرگ آن زدهاند، نوشته شده است فقط اجاره. با چند خط تلفن همراه.
خانه خودم هم دست کمی از قفس ندارد. فقط ده متر از شصت متر بزرگتر است. و حالا که به شدت تنهایم انگار هزار متر است و تنهایی لابهلای هر گوشه آن نشسته است و دارد به من نگاه میکند.
به بند لباسها که نگاه میکنم بیشتر دلم میگیرد. مهشید همه لباسهای خودش را برده است. دیروز وقتی توی کمدمان را نگاه کردم و دیدم هیچکدام از لباسهای خودش نیست امیدم به بند رخت بود. شاید به خاطر همین بود که جمع کردن لباسها را هی عقب می
انداختم. لباسهایم را بر میدارم.
بغضام گرفته است.
- ·
باران به شیشههای پنجره میخورد. هوای بیرون حالا دیگر خیلی سرد شده است. پشت پنجره اتاق خواب ایستادهام. درونم حالا انگار بیشتر تراشیده شده است. درونم داغ است. اما تب ندارم. و بر روی قلبم چنان اندوه سنگینی نشسته است که دارد از پا درم میآورد. دیگر نمی توانم تحمل کنم. باید بزنم بیرون. شاید این جوری بهتر باشد.
لباسهایم را عوض میکنم. هنوز خوابم نمیآید. احساس میکنم روحم به شدت خسته است. پالتوی مشکی رنگم را سوار بدن افسردهام میکنم و شال گردن شیری رنگ بزرگم را که لبه هایش تا زانوهایم میرسد مثل یک طناب دارِ آماده به گردنم میآویزم. با خودم میگویم امروز برای مُردن روز خوبی است. و بعد غمگینتر از همیشه به تنهایی فکر میکنم. و بعد به کابوسی که درونم را پر کرده است. به تیغِ تیز چاقویی که درونم را میتراشد. کابوسی که در بیداری سراغم آمده است.
شدت باران ادامه دارد. خانه تنهاییام را با همه تنهاییهایی که هر لحظه انگار دارد بیشتر می شود ترک میکنم و بیرون میروم تا شاید از این باتلاق نجات پیدا کنم. حالا توی پیادهرو و خیابان و میان آدمهای سرمازدهام. هوای سرد و باران و خیابانهای خیس و چترهای رنگارنگِ آدمهایی که از کنارم و از کنار هم میگذریم.
هر کس توی فکر خودش است. توی زندگی خودش. من چترم را ندارم. یعنی حوصله دست گرفتنش را نداشتم. اصلاً انگار بیرون آمدهام تا خیس شوم. تا بهتر شوم. تا شاید، شاید بهتر شوم.
به آدمهای اطرافم نگاه میکنم. همه چیز معمولی است. آدمهای معمولی. زندگیهای معمولیِ آدمهای معمولی. دوران معمولی. زن و مرد و پیر و جوان. پسر و دخترهای عاشق.
هیچوقت نفهمیدم که چرا مهشید با من ازدواج کرد. چرا فکر میکرد که عاشق است. قاعده سختی در کار نبود. شاید هم فکر میکرد باید خود را عاشق نشان دهد تا عشق پس از ازدواج ناگهان تازه شکل بگیرد. و او عادت کند که عاشق من و زندگیمان است. نمیدانم. ولی جور دیگری نمیتوانم فکر کنم. من فقط یک آدم معمولی بودم با یک زندگی معمولیتر. کارمند ساده یک اداره نه چندان مهم دولتی توی یک ساختمان قدیمی پوسیده که سقفهایش ترک برداشته است و ارباب رجوعهایی که سادهتر از خودم هستند.
اما حالا دیگر من یک آدم معمولی نیستم. خوابم نمیبرد و حقیقتی کابوسوار درونم را آرام آرام دارد میتراشد و پُر میکند تا به سرانجام برسد.
نمیتوانم مهشید را فراموش کنم. نمیتوانم پس از او ازدواج کنم. نمیتوانم به هیچ دختر دیگری نگاه کنم. نمیتوانم چون هنوز مهشید را دوست دارم. مسخره است. اما حقیقت دارد.
راه میروم. فقط راه میروم. دوست دارم همه چیز را فراموش کنم. همه این چیزهایی که وجود دارد. اما نمیشود. هرجا که میروم تنهایی دارد نگاهم میکند. رهایم نمیکند. دوست دارم خودم را گم کنم. دوست دارم گم شوم. دوست دارم بخوابم.
دستهام را توی جیبهای پالتوم کردم و فقط دارم راه میروم. و بعد زیر باران گریهام میگیرد. اما هیچکس متوجه نمیشود. چون باران پیش از آن صورتم راخیس کرده است. زیر باران هیچکس فرق گریه و باران را متوجه نمیشود.
تنهایی به طرز غمگینی توی خیابان بیشتر است.
- ·
ساعت ده شب است. توی رختخوابم دراز کشیدم. بیحوصلهام. گرسنهام نیست. هنوز خوابم نمیآید و حالا دارم از این بیخوابی بیشتر و بیشتر میترسم.
حالا تراشیدن درونم دیگر به انتها رسیده است. کابوسی که دارد به بلوغ برسد. ای کاش می توانستم بخوابم. چشمهایم را محکم بهم فشار میدهم.
بلند میشوم و پنجمین قرص خواب را هم میخورم اما اینبار بیشتر از آن چهارتایی که در عرض یک ساعت پیش خوردهام احساس میکنم که بیفایده است. خوابم نمیبرد.
چشمهام بسته است. به خودم فکر میکنم. به گذشته. به مهشید. این سال های آخر مهشید زود میرفت میخوابید و زود هم خوابش میبرد. ساعت ده که میشد مهشید دیگر خواب بود. شام هم نمیخورد. سرد و بیحوصله. از باختن خسته شده بود. باید انتخاب میکرد. باید به جدایی فکر میکرد. به رفتن.
نگران من بود. نگران تنهاییهای من بود. نگران دوست داشتنهای من بود. اما کاری از دستش بر نمیآمد. نمیتوانست آرزوهایش را فراموش کند.
صبح ساعت هفت چشمانم را باز میکنم. حالا دیگر مطمئنم که شاید هرگز و هرگز دیگر نتوانم بخوابم.
از تخت بلند میشوم و توی دستشویی به صورتم چند بار محکم آب میزنم. و بعد با چشمان سردم به خودم توی آینه نگاه میکنم. خستهام. خیلی خستهام. انگار بیشتر از همه عمرم خستهام. اما این خستگی اصلاً توی صورتم دیده نمیشود. حتی آثار بیخوابی هم توی صورتم کاملاً محو است.
لباسهایم را میپوشم و از در بیرون میآیم. هوا ابری است اما باران نمیبارد. زمین مرطوب از بارانِ دیروز و هوا سوز برف این بار دارد.
حالا دیگر همه آن چیزی که درونم را میتراشید در یک کلمه جمع شده است. همه چیز تمام شده است. کابوسی که بلوغ رسیده است. کامل شده است. کلمهای که دوست دارم به شدت ازش فرار کنم اما چون میدانم نمیشود دست و پایی هم برای فرار زدن از آن نمیکنم.
کلمهای که حالا منتظر فرصت مناسبی است تا از درونم بیرون بیاید و آن وقت است که احساس تنهاییام بیشتر از هر زمان دیگری خواهد شد. آنقدر زیاد که دیگر حتی گذشت زمان و عقربههای لعنتی ساعت هم برایم اهمیتی ندارند.
کلمهای که درست یک ساعت بعد وقتی داشتم پرونده ارباب رجوعی را امضاء میکردم ناگهان از درونم بیرون جست و با خودکار قرمزم به جای امضاء آن را پای برگه نوشتم تا همه چیز دیگر تمام شود و در باتلاق سخت تنهایی فرو روم….