دیروز ساعت ده صبح بعد از پنج سال همه چیز تمام شد. برای همیشه تمام شد. چشم­هام بسته است اما خواب نیستم. هوای اتاق سنگین است. خسته­ام. صدای عقربه­های ساعت اذیتم می­کند. صدای این تیک تاک لعنتی زمان که مثل هزار تا سوزن ریز دائم توی سرم فرو می­رود. دوست دارم بلند شوم و ساعت مسخره دیوار را سریع از جا بکنم و با تمام قدرت زمین بزنم. ساعت­های دیگری هم هست. ساعت اتاق هال، ساعت اتاق کوچیکه، ساعت اتاق پذیرایی که مبل­های طلایی رنگش زیر ملافه­های سفیدی که رویشان کشیده شده است انگار مُرده­اند.

بی­فایده است. شاید چون می­دانم بی­فایده است هیچ ساعتی را نمی­شکنم. شاید چون  می­دانم که با شکستن هیچ ساعتی زمان متوقف نمی­شود هیچ ساعتی را خرد نمی­کنم. من هم مثل همه این چیزهای ابدی را خوب می­دانم. یک سری قانون نانوشته که هیچکدام­مان نمی­دانیم کی آن ها را فهمیده­ایم.

طرح از محمود معراجی

چشمانم را که این­بار باز می­کنم نگاهم روی ساعت اتاق است. از دیشب تا حالا هر وقت چشم هام را باز کردم نگاهم روی هر چیزی بوده است جز ساعت. روی کمد دیواری لباس­هایمان، روی پنجره اتاق با آن پرده سرخابی­اش ، روی کتابخانه که از اول هم فقط کتاب­های من توش بود و او خیلی اهل کتاب نبود. و یا روی میز آرایش قهوه­ای رنگی که آینه­اش دایره مانند است. قبلاً قاب عکس قشنگی روی میز بود. یک عکس دو نفره که در نزدیک­ترین حالت ممکن کنار هم ایستاده بودیم. من دستم را روی شانه­اش انداخته بودم و او سرش را روی سینه­ام چسبانده بود. عکس قشنگی شده بود. روی دیوار هم دیگر هیچ قاب عکسی نیست. جای خالی­ شان اکنون توی ذوق می­زند.

دوست ندارم به ساعت نگاه کنم. ای کاش می­توانستم هیچوقت دیگر به آن نگاه نکنم. اما نمی شود. قوانین نانوشته مسخره ابدی را هیچوقت نمی­شود تغییر داد. و ماها چه بخواهیم و نخواهیم جزئی از همین هیچوقت­ها هستیم.

ساعت هفت صبح است. دقیقاً نیم ساعت دیگر می­شود بیست و چهار ساعت. بیست و چهار ساعت است که نخوابیدم. از دیشب تا حالا مثل یک اسب وحشیِ تنها توی رختخواب غلت زده­ام و جان کنده­ام که بخوابم اما نمی­شود. خوابم نمی­برد. حتی یک لحظه هم نتوانسته­ام بخوابم. اما چقدر دوست دارم بخوابم. فقط و فقط بخوابم. حتی اگر شده تنها برای یک دقیقه. و حتی کمتر.

شاید چون خوب یاد گرفته­ام که تنها با خوابیدن است که می­توانم به یک فراموشی هر چند موقت برسم. به جدا شدن از خودم. از این زندگی اکنونم که از دیروز ساعت ده صبح شکل دیگری به خودش گرفته است. شکلی که هیچوقت دوستش نداشتم اما از چهار سال پیش می دانستم که روزی به آن خواهم رسید.

این جادوی ابدی خواب را از همان دوران بچگی به شدت دوست داشتم. مثل وقت­هایی که مادرم از شدت دردِ ناعلاجش ناله می­کرد و من هیچ کاری نمی­توانستم برایش کنم و فقط سعی می­کردم بخوابم. حتی اگر خواب بدی هم می­دیدم باز می­ارزید. همیشه  می­ارزید.

خوابم نمی­برد. نمی­دانم. شاید هم مریض شدم. شاید هم دیگر هیچوقت نتوانم بخوابم و این چقدر می­تواند وحشتناک­ باشد. هنوز آفتاب نزده است. اواسط زمستان است. اوایل بهمن ماه. هوا سرد شده است. باید بلند شوم. اما حوصله­اش را ندارم. قرار هم نیست که سرکار بروم. دیروز هم نرفتم. برای دو روز از اداره مرخصی گرفتم. فردا اما باید سرکارم برگردم.

نگاهم هنوز روی عقربه­های ساعت است و بعد چشمانم بی­اراده از عقربه­ها جدا می­شوند و روی عدد ده ساعت متوقف می­شوند. عددی که دیگر برایم تلخ­ترین عدد دنیا است.

دیروز ساعت ده صبح بود که همه چیز تمام شد. خودش دوست داشت تمامش کند. حق داشت. من هم هیچوقت دوست نداشتم به زور نگه­اش دارم. اما خیلی دوست داشتم که می ماند. برای همیشه می­ماند. اما نشد. نماند. رفت. نمی­توانست دیگر تحمل کند. تصمیم­اش را گرفته بود. با خودش خوب کنار آمده بود.

وقتی برای اولین­بار روبه­رویم ایستاد و با صدای ضعیفی گفت که دیگر نمی­تواند، سرش را پایین انداخته بود. اما من به­اش خیره شده بودم. می­دانستم یک روزی این را خواهد گفت. چهار سال شب و روز با همه ترس­ها و وحشت­های تنهایی­ام منتظر همین حرفش بودم و حالا برای همیشه آن را گفته بود. دیگر همه چیز تمام بود.

چشمانم را دوباره می­بندم. عقربه­ها هنوز دارند راه می­روند و دور هم می­چرخند. صدایشان اذیتم می­کند.

 

 

 

 

لب تخت نشسته­ام و بی­آن که حتی پلک بزنم زل زده­ام به ساعت. ساعت اکنون دقیقاً روی عدد ده ایستاده است.

دیروز ساعت هفت صبح بلند شدم. تنها بودم. مهشید از شب قبلش رفته بود خانه پدرش. قرارمان ساعت ده توی محضر بود. بدنم داغ شده بود. قلبم داغ شده بود. دوش گرفتم و زیر آب سرد ایستادم. پنج سال زندگی مشترکم با مهشید تا چند ساعت دیگر برای همیشه تمام می شد. انگار همه گذشته­ام داشت روی سرم آوار می­شد. با چشمان بسته زیر آب سرد، سرمای به یخ رسیده­ی همه این زندگیِ پنج ساله­ام را داشتم به شدت احساس  می­کردم و داشتم رو به ویرانی پیش می­رفتم. یک ویرانی بی­نقص.

دوستش داشتم. همیشه دوستش داشتم. حتی وقتی داشتیم توی محضر طلاق هم می­گرفتیم باز دوستش داشتم. و حتی وقتی پس از طلاق از پشت پنجره محضر نگاهش می­کردم که داشت توی پیاده­رو برای همیشه از من دور و دورتر می­شد هنوز دوستش داشتم.

مهشید توی محضر بغض کرده بود و وقتی داشت برگه طلاق را امضاء می­کرد گریه­اش گرفته بود و درحالی که سعی می­کرد من اشک­هایش را نبینم تا بیشتر از این ناراحت نشوم به آرامی آن ها را پاک می­کرد.  وانمود کردم که اشک­هایش را نمی­بینم تا کمتر اذیت شود.

وقت خداحافظی سرش را پایین انداخته بود. این شاید آخرین­باری بود که همدیگر را می­دیدیم. روبروی هم ایستاده بودیم. غمگینانه برایش آرزوی خوشبختی کردم. چیزی نگفت. خودش را به زور نگه داشته بود تا دیگر گریه نکند. خوب می­دانست در آن لحظه با کوچک ترین حرفی که از دهانش خارج شود اشک­هایش به سرعت جاری خواهد شد و آن وقت دیگر مهار گریه­اش بیشتر غیرممکن به نظر می­رسید. مثل یک بشکه باروت که منتظر جرقه کوچک یک کبریت بود.

فقط سکوت کرده بود. نزدیک در رفت. برگشت نگاهم کرد. فشار گریه توی صورتش دوید. اما نباید گریه می­کرد. دیگر قرار نبود تا من بیشتر از این ناراحت شوم. به آرامی از در خارج شد و رفت.

توی پیاده­رو وقتی داشت دور می­شد مطمئن بودم که دارد گریه می­کند. تا رسیدن به خانه­ پدرش هم گریه می­کرد. آنقدر گریه می­کرد که شب وقتی می­خواست بخوابد چشمانش پف کرده بود و وقتی آنها را روی هم می­گذاشت بلافاصله احساس می­کرد که پشت چشمانش چقدر داغ است.

به پدرش گفته بود که دنبالش نیاید. دوست داشت بعد از طلاق تا وقت رسیدن به خانه تنها باشد. انگار می­خواست توی این تنهایی همه این زندگی از دست رفته­ی پنج ساله­اش را مرور کند.

اما می­دانستم که نمی­تواند. چون دوست داشت همه چیز را فراموش کند. چون باید همه چیز را فراموش می­کرد. چون می­دانستم که بزودی دوباره ازدواج خواهد کرد. فکر همه جا را کرده بود و فکر می­کرد که من نمی­دانم. اما می­دانستم. می­دانستم که مادرش با پسرعمویش که توی لندن بود صحبت کرده بود. پسرعمو هم دو سالی می­شد که طلاق گرفته بود. اما نه مهشید و نه پسرعمو هیچکدام­شان حاضر نشده بودند تا قبل از طلاق از من همدیگر را ببینند و حتی باهم صحبت کنند. مخصوصاً مهشید.

از مادرش هم ناراحت نبودم. سعی می­کردم او را هم توی این زندگی از دست رفته­ام درک کنم. پیرزن حق داشت. هیچکس بدبختی بچه­هایش را دوست ندارد.

از روی تخت بلند می­شوم. صورتم را می­شویم. بیشتر از بیست و چهار ساعت است که نخوابیدم ولی اصلاً خوابم نمی­آید.

خانه تمیز و مرتب است. از پاکی برق می­زد. مهشید از یک هفته مانده به طلاق­مان مشغول خانه­تکانی شده بود. با جدیت هرچه تمام تر خانه را برق می­انداخت. نمی­فهمیدم چرا. خودش هم نمی­دانست. فقط دوست داشت وقتی برای همیشه از خانه من بیرون می­رود خانه تمیز باشد.

تمیزِ تمیز.

 

 

همه چیز از سال دوم زندگی­مان شروع شد. بچه­دار نمی­شدیم. مشکل از من بود. یک بیماری پنهان مادرزادی که به شدت عقیم­ام کرده بود.

آن روز توی مطب یکی از معروف­ترین دکترهای شهر روی مبل­های چرم مشکی­رنگِ شیک­اش نشسته بودیم و دکتر به­ مان گفت که نگران نباشیم. از پیشرفت بی­وقفه علم حرف می­زد و این که دیگر مشکل نازایی دارد به طور کامل برای همیشه حل می­شود.

مهشید حرفش را باور کرد. لبخند دلنشینی روی لب­هایش نشسته بود و چشمانش داشت                  می­خندید. اما من نمی­توانستم مزخرفات دکتر را باور کنم. نمی­دانم چرا. شاید چون اطمینان هایش برایم کافی نبود. اصلاً کافی نبود.

دکتر، زن میان­سالی بود که سعی می­کرد زیادی خودش را مطمئن و شاید شاد نشان دهد. روسری سفید نازکی سرش کرده بود که گُلسر قرمز بزرگش از زیر آن مشخص بود. بعدها که باز هم همراه با مهشید به مطب می­رفتیم گلسرهای دکتر همیشه فقط قرمز بودند و تنها رنگ های روسری­اش عوض می­شد. رنگ­های روشن و بسیار نازک تا گلسر به خوبی از زیر آن دیده شود.

به خاطر مهشید همان روز اول در مطب مثل احمق­ها خودم را طوری نشان دادم که   حرف های دکتر را کاملاً باور کرده­ام. برای مهشید دلم می­سوخت. در آن لحظه کمتر به خودم فکر می­کردم. چون دلیلی نداشت تا بخواهم به خودم فکر کنم. فکر کردن به خودم زیادی بی­فایده بود. مثل روز برایم روشن بود که مهشید دیر یا زود بالاخره از زندگی­ام بیرون می­رفت. زندگی بدون بچه برای او چیزی جز هیچ نبود. پس می­رفت.

همان سال اول زندگی مشترک مان­ خوب به ام ثابت شده بود که مهشید هیچوقت عاشق من نبوده است. دختری که اما فکر می­کرد عاشق شده است. فکر می­کرد با عشق ازدواج کرده است. اما نبود.

یک سال و چند هفته بعد درحالی که من و مهشید برای آخرین­بار روی همان مبل­های چرمی که حالا یک سال دیگر از عمرشان گذشته بود، نشسته بودیم، دکتر گفت متأسفم. گفت علم هنوز باید پیشرفت کند.

مهشید ساکت بود.

 

 

بخار چای داغ تا نزدیکی­های چشمانم بالا می­آید.

پشت میز آشپزخانه نشسته­ام. چشم به پنجره آن می­چرخانم. بیشتر آسمان ابری شده است. ساعت یازده است. از صبح تا حالا سه بار چایی را داغ کرده­ام اما اشتها ندارم. دیروز هم چیزی نخوردم. نه صبحانه خوردم نه نهار. حوصله شام خوردن را هم نداشتم. مهشید قبل از رفتنش به اندازه یک هفته برایم غذا درست کرده است و یخچال را از غذاهای رنگارنگ پر کرده است. می­خواست همه چیز عالی باشد.

وقتی با حرارت مشغول درست کردن غذا بود من از توی هال نگاهش می­کردم و به این فکر می­کردم که ای کاش فقط مشکل همین بود. غذا درست کردن. اما نمی­دانم که چرا کمتر خانمی به این فکر می­کند که به وقتش مردهایی که تا به حال غذا درست نکرده­اند هم می توانند به خوبی آن ها و شاید بهتر از آن ها هم غذا درست می­کنند. هیچکس از روز اول آشپز نبوده است. مشکل غذا نبود. مشکل رفتن بود. مشکل تنهایی بود. مشکل خودم بودم.

حالم خوب نیست. ابرهای آسمان که بیشتر می­شود یاد لباس­های روی بند که روی تراس کوچک خانه پهن شده است می­افتم. مهشید دو روز پیش همه لباس­های خودم و خودش را شست و وقتی هم که شب داشت از خانه­ام برای همیشه بیرون می­رفت گفت که یادم باشد لباس­هایم را وقتی خشک شد از روی بند جمع کنم.

این آخرین حرفی بود که از قبل از خداحافظی به­ ام زد. خداحافظی­اش هم در همان یک کلمه بود. نه کمتر. نه بیشتر. شاید هم حق داشت. حرف دیگری باقی نمانده بود. وقتی رفت خنده­ام گرفته بود. شاید به خاطر لباس­ها. شاید هم به خاطر هر چیز دیگری.

دیروز یادم بود. امروز هم یادم بود. حتی الان هم که یادم افتاده است یادم بود. اما جمع کردن لباس­ها هم انگار انگیزه می­خواهد.

از دیروز، دقیقاً پس از جاری شدن صیغه طلاق، چیزی درونم مثل خوره دارد روحم را می تراشد. چیزی که هر لحظه بیشتر و بیشتر عذابم می­دهد. نمی­دانم چیست. یعنی هنوز نمی دانم. چیزی که اما هیچ ربطی به جدایی ­ام ندارد. انگار حالا که تنها شده­ام قرار است چیزی را ببینم که تا دو ، سه روز پیش به خاطر مهشید و خودم نمی­دیدم. چیزی را به­ اش محکوم ­ام.

زل می­زنم به بخار داغ چایی. سه سال پیش همان بعدازظهری که فهمیدیم هرگز           نمی­توانیم بچه­دار شویم وقتی از مطب بیرون آمدیم مهشید به شدت ساکت بود. نگرانش شدم. ترجیح می­دادم همان لحظه چیزی را که روزی باید می­گفت را می­گفت. می­گفت و خودش را خلاص می­کرد تا عذاب نکشد. عذاب کشیدن او من را هم عذاب می­داد. حتی بیشتر از عذاب­های خودم و کابوس­های تنهایی­ام. اما مهشید چیزی نگفت. فقط توی خودش بود. 

بعد از آن هم سه سال با خودش جنگید که نگوید. سه سالی که سعی می­کرد به قدرت ازلی عشق پناه ببرد اما مشکل اینجا بود که به چیزی که وجود نداشت نمی­توانست پناه ببرد. جنگی که هر روز با خودش بیشتر از همیشه ادامه پیدا کرده بود و هر روز هم بیشتر از گذشته خودش را بازنده می­دید. داشت از درون ویران می­شد. یک خود ویرانگری محض بود. یک خودکشی تمام عیار.

چای را همانجا روی میز می­گذارم و می­روم ته آشپزخانه در تراس را باز می­کنم. مهشید روی در آن پوستر بزرگی که کوه دماوند را در فصل بهار نشان می­دهد زده است. پایینِ کوه طبیعت بسیار زیبا و سر سبزی دیده می­شود و برف نرمی روی قله­ آن نشسته است. در عکس همه چیز خوب است.

هوا نسبت به صبح سردتر شده است. باد سرد می­خورد توی صورتم. سوز برف است. آسمان حالا دیگر کاملاً ابری شده است.

مهشید تا آخر همان شب ساکت بود. وقت خواب احساس کردم دارد گریه می­کند. دست­هایش را گرفتم توی دستم. دست­هاش برای اولین­بار سرد بود.

همه این سال ها دوست داشتم به­اش بگویم قبل از آخرین راه یک راه دیگری هم هست. راهی مثل آوردن بچه از پرورشگاه. اما نگفتم. هیچوقت نگفتم. چون فهمیده بودم که دوست ندارد. هیچوقت دوست نداشت.

او هم همه ترس­اش توی همه این سال ها این بود که روزی چنین پیشنهادی به­اش بدهم. اگر می­گفتم قبول می­کرد. با ناراحتی قبول می­کرد. با اجباری که هیچوقت آن را نشان نمی­داد و بعد از آن زندگی با من چیزی جز یک اجبار همیشگی برایش نبود. اما من همیشه از اجبار بدم می­آمده است. زندگی اجباری چیزی کمتر از یک زندگی سگی برایم نبود. نگفتم. هیچوقت نگفتم.

باد موهایم را به بازی گرفته است. از طبقه پنجم دارم به شهر نگاه می­کنم. تقریباً حول و حوش مرکز شهر هستم. کمی آن طرف­تر دارند یک خانه قدیمی را خراب می­کنند تا ساختمان جدید و چند طبقه­ای بسازند. کمی جلوتر هم روی خانه قدیمی­ای که قبلاً خراب کرده­اند و حالا یک ساختمان چند طبقه به جایش ساخته­اند کارگرها مشغول کار هستند.

جلوتر از آن هم ساختمان جدیدی را که ساخته­اند و خانه­هایش مثل قفس است و دقیقاً شصت و پنج متر است اکنون آماده اجاره دادن است و روی پارچه سفیدی که پایین در بزرگ آن زده­اند، نوشته­ شده است فقط اجاره. با چند خط تلفن همراه.

خانه خودم هم دست کمی از قفس ندارد. فقط ده متر از شصت متر بزرگتر است. و حالا که به شدت تنهایم انگار هزار متر است و تنهایی­ لابه­لای هر گوشه آن نشسته است و دارد به من نگاه می­کند.

به بند لباس­ها که نگاه می­کنم بیشتر دلم می­گیرد. مهشید همه لباس­های خودش را برده است. دیروز وقتی توی کمدمان را نگاه کردم و دیدم هیچکدام از لباس­های خودش نیست امیدم به بند رخت بود. شاید به خاطر همین بود که جمع کردن لباس­ها را هی عقب می

انداختم. لباس­هایم را بر می­دارم.

بغض­ام گرفته است.

 

  • ·          

 

باران به شیشه­های پنجره می­خورد. هوای بیرون حالا دیگر خیلی سرد شده است. پشت پنجره اتاق خواب ایستاده­ام.  درونم حالا انگار بیشتر تراشیده شده است. درونم داغ است. اما تب ندارم. و بر روی قلبم چنان اندوه سنگینی نشسته است که دارد از پا درم می­آورد. دیگر نمی توانم تحمل کنم. باید بزنم بیرون. شاید این جوری بهتر باشد.

لباس­هایم را عوض می­کنم. هنوز خوابم نمی­آید. احساس می­کنم روحم به شدت خسته است. پالتوی مشکی رنگم را سوار بدن افسرده­ام می­کنم و شال گردن شیری رنگ بزرگم را که لبه هایش تا زانوهایم می­رسد مثل یک طناب دارِ آماده به گردنم می­آویزم. با خودم می­گویم امروز برای مُردن روز خوبی است. و بعد غمگین­تر از همیشه به تنهایی فکر  می­کنم.  و بعد به کابوسی که درونم را پر کرده است. به تیغِ تیز چاقویی که درونم را  می­تراشد. کابوسی که در بیداری سراغم آمده است.

شدت باران ادامه دارد. خانه تنهایی­ام را با همه تنهایی­هایی که هر لحظه انگار دارد بیشتر می شود ترک می­کنم و بیرون می­روم تا شاید از این باتلاق نجات پیدا کنم. حالا توی پیاده­رو و خیابان و میان آدم­های سرمازده­ام. هوای سرد و باران و خیابان­های خیس و چترهای رنگارنگِ آدم­هایی که از کنارم و از کنار هم می­گذریم.

هر کس توی فکر خودش است. توی زندگی خودش. من چترم را ندارم. یعنی حوصله دست گرفتنش را نداشتم. اصلاً انگار بیرون آمده­ام تا خیس شوم. تا بهتر شوم. تا شاید، شاید بهتر شوم.

به آدم­های اطرافم نگاه می­کنم. همه چیز معمولی است. آدم­های معمولی. زندگی­های معمولیِ آدم­های معمولی. دوران معمولی. زن و مرد و پیر و جوان. پسر و دخترهای عاشق.

هیچوقت نفهمیدم که چرا مهشید با من ازدواج کرد. چرا فکر می­کرد که عاشق است. قاعده سختی در کار نبود. شاید هم فکر می­کرد باید خود را عاشق نشان دهد تا عشق پس از ازدواج ناگهان تازه شکل بگیرد. و او عادت کند که عاشق من و زندگی­مان است. نمی­دانم. ولی جور دیگری نمی­توانم فکر کنم. من فقط یک آدم معمولی بودم با یک زندگی معمولی­تر. کارمند ساده یک اداره­ نه چندان مهم دولتی توی یک ساختمان قدیمی پوسیده که سقف­هایش ترک برداشته است و ارباب رجوع­هایی که ساده­تر از خودم هستند.

اما حالا دیگر من یک آدم معمولی نیستم. خوابم نمی­برد و حقیقتی کابوس­وار درونم را آرام آرام دارد می­تراشد و پُر می­کند تا به سرانجام برسد.

نمی­توانم مهشید را فراموش کنم. نمی­توانم پس از او ازدواج کنم. نمی­توانم به هیچ دختر دیگری نگاه کنم. نمی­توانم چون هنوز مهشید را دوست دارم. مسخره است. اما حقیقت دارد.

راه می­روم. فقط راه می­روم. دوست دارم همه چیز را فراموش کنم. همه این چیزهایی که وجود دارد. اما نمی­شود. هرجا که می­روم تنهایی دارد نگاهم می­کند. رهایم نمی­کند. دوست دارم خودم را گم کنم. دوست دارم گم شوم. دوست دارم بخوابم.

دست­هام را توی جیب­های پالتوم کردم و فقط دارم راه می­روم. و بعد زیر باران گریه­ام می­گیرد. اما هیچکس متوجه نمی­شود. چون باران پیش از آن صورتم راخیس کرده است. زیر باران هیچکس فرق گریه و باران را متوجه نمی­شود.

تنهایی به طرز غمگینی توی خیابان بیشتر است.

 

  • ·          

 

ساعت ده شب است. توی رختخوابم دراز کشیدم. بی­حوصله­ام. گرسنه­ام نیست. هنوز خوابم نمی­آید و حالا دارم از این بی­خوابی بیشتر و بیشتر می­ترسم.

حالا تراشیدن درونم دیگر به انتها رسیده است. کابوسی که دارد به بلوغ برسد. ای کاش می  توانستم بخوابم. چشم­هایم را محکم بهم فشار می­دهم.

بلند می­شوم و پنجمین قرص خواب را هم می­خورم اما این­بار بیشتر از آن چهارتایی که در عرض یک ساعت پیش خورده­ام احساس می­کنم که بی­فایده است. خوابم نمی­برد.

چشم­هام بسته است. به خودم فکر می­کنم. به گذشته. به مهشید. این سال های آخر مهشید زود می­رفت می­خوابید و زود هم خوابش می­برد. ساعت ده که می­شد مهشید دیگر خواب بود. شام هم نمی­خورد. سرد و بی­حوصله. از باختن خسته شده بود. باید انتخاب می­کرد. باید به جدایی فکر می­کرد. به رفتن.

نگران من بود. نگران تنهایی­های من بود. نگران دوست داشتن­های من بود. اما کاری از دستش بر نمی­آمد. نمی­توانست آرزوهایش را فراموش کند.

صبح ساعت هفت چشمانم را باز می­کنم. حالا دیگر مطمئنم که شاید هرگز و هرگز دیگر نتوانم بخوابم.

از تخت بلند می­شوم و توی دستشویی به صورتم چند بار محکم آب می­زنم. و بعد با چشمان سردم به خودم توی آینه نگاه می­کنم. خسته­ام. خیلی خسته­ام. انگار بیشتر از همه عمرم خسته­ام. اما این خستگی اصلاً توی صورتم دیده نمی­شود. حتی آثار بی­خوابی هم توی صورتم کاملاً محو است.

لباس­هایم را می­پوشم و از در بیرون می­آیم. هوا ابری است اما باران نمی­بارد. زمین مرطوب از بارانِ دیروز و هوا سوز برف این بار دارد.

حالا دیگر همه آن چیزی که درونم را می­تراشید در یک کلمه جمع شده است. همه چیز تمام شده است. کابوسی که بلوغ رسیده است. کامل شده است. کلمه­ای که دوست دارم به شدت ازش فرار کنم اما چون می­دانم نمی­شود دست و پایی هم برای فرار زدن از آن نمی­کنم.

کلمه­ای که حالا منتظر فرصت مناسبی است تا از درونم بیرون بیاید و آن وقت است که احساس تنهایی­ام بیشتر از هر زمان دیگری خواهد شد. آنقدر زیاد که دیگر حتی گذشت زمان و عقربه­های لعنتی ساعت هم برایم اهمیتی ندارند.

کلمه­ای که درست یک ساعت بعد وقتی داشتم پرونده ارباب رجوعی را امضاء می­کردم ناگهان از درونم بیرون جست و با خودکار قرمزم به جای امضاء آن را پای برگه نوشتم تا همه چیز دیگر تمام شود و در باتلاق سخت تنهایی فرو روم….