اتفاق عجیبی نیست. خیلی از خونه های اجاره ای سیستم خنک کننده ندارن و من در این جدال با خیسی و عرق ریختن قبل از هر بار بیرون رفتن و مهمونی تنها نیستم. من یه زن خیلی ساده ام. یه زن تنهای خیلی ساده که یه روز از وسط یه خانواده ی خیلی ساده بلند شدم، روی دوتاپای خودم ایستادم و تنها با تشویق های بدون پول مادرم که زن بسیار ساده ای است مهاجرت کردم. دو شیفت کار می کنم، درس می خونم و به توصیه های مادرم، که خلاف ساده بودنش بسیار هوشمندانه است، عمل می کنم. بر اساس این توصیه ها، با اعتماد به نفس و با افه ای روشنفکری که خیلی دوستش دارم، از کنار بسیاری از خواسته های زندگی راحت و مرفه عبور می کنم چون باور دارم آینده خیلی روشن تر از این خونه ی چهل متری است.
امروز قراره به یکی از مهمترین کنفرانس های این شهر برم که از ماهها قبل برای خریدن بلیتش صرفه جویی کردم و به جای دو شیفت گاهی سه شیفت کار کردم. اولین باره میخوام قدم به یه جایی بذارم که تعداد زیادی از زنان برجسته ی این شهر و این دنیا توش سخنرانی می کنن. با صرفه جویی و گشتن فراوان در حراجی های شهر یه لباس، به عقیده ی خودم خوب و به عقیده مادرم “ماه”، تهیه می کنم. امروز قرعه به نام من افتاده و میخوام با آدمهایی نشست و برخاست کنم که شاید فرصت دیدنشون خیلی کم در این زندگی، برای من که یه زن خیلی معمولی ام، فراهم بشه.
آماده می شم و در حالی که موهای سشوارکرده ام به دلیل عرقی که از لایشان جاریه داره وز می کنه راهی مترو میشم. خوشحالم از این که با قطار تنها سه دقیقه فاصله دارم و می تونم خنکی خوب کولر رو حداقل روزی دوبار احساس کنم.
با انرژی مثبت به خودم می گم خیلی عادیه که افراد زیادی در این شهر تو خونه هاشون سیستم خنک کننده نداشته باشن و من در این تجربه تنها نیستم. هر روز به خودم می گم توانایی ها و استعدادهای من بالاخره دیده می شه و من به زودی راهی شغل و خونه ای می شم که استحقاقش رو دارم. این روزها می گذره. به قول مادرم همین که مهاجرت کرده ام کافی است. هر روز به تمام زنهای معمولی خانواده ام فکر می کنم. من الگوی آنها شدم و هر روز محکم تر به روی ترس هام قدم می ذارم و به جلو می رم.
کنار قطار ایستادم. قطار رو به شمال تاخیر داره ولی مهم نیست. نمی تونم درخواست اوبر کنم، ولی اینم قرار نیست به کسی بگم. برای من، مثل زنهای معمولی اطرافم، اوبر یه اتفاق لوکسه که به خودم اجازه دادم سالی یه بار برای رفتن خونه ی یکی از اقوام ازش استفاده کنم. بقیه ی روزها از دیدن نرم افزار اوبر روی گوشی خیلی احساس خوبی دارم. هوا به شدت گرم و مرطوبه. بالاخره سوار قطار می شم. از ایستگاهی که درش پیاده می شم تا محل برگزاری کنفرانس حدود یه ربع پیاده روی هست. از کنار اتوبان شروع می کنم راه رفتن و سعی می کنم از سبزی های شهر و آفتاب لذت ببرم. وارد که می شم تازه می فهمم تمام تلاش های من برای اینکه خوب به نظر بیام چندان موفقیت آمیز نبوده و سعی می کنم از اون کنار برم و خیلی به روم نیارم که من برای همینقدر خوب بودن چقدر زحمت کشیدم و چقدر ساعت های زیادی سرپا ایستادم.
طی کنفرانس با اومدن هر سخنران من پر از شعف می شم و سعی می کنم از تمام حرفهای خوب این افراد یادداشت بردارم و از همین الان می دونم می خوام جای کدومشون باشم. من همیشه آرزوی نوشتن داشتم و همیشه خودم رو داخل اتاقی رو به حیاط پشتی یه خونه ی بزرگ تصور می کردم که پشت میز کارم نشستم و مشغول نوشتنم.
بعد از پایان مراسم از فرصت استفاده می کنم و با خجالت با برخی از سخنران ها ارتباط برقرار می کنم. از چند نفرشون شماره می گیرم و به آرومی و با انگلیسی شکسته بسته خودم رو معرفی می کنم. نمی دونم اصلا چه اصراری به انگلیسی حرف زدن هست وقتی همه زبون هم رو می فهمیم!
کنفرانس به سلامت تموم میشه و من به سرعت فرار می کنم تا خودم رو به شیفت بعدازظهر محل کارم برسونم. لباس های کار رو درون کیف بزرگی که از صبح مثل وصله ی ناجور با خودم حمل می کنم مخفی کردم و سعی کردم تا حد امکان بقیه لباسهارو جوری هماهنگ کنم که با این کیف همخونی داشته باشه. با انرژی مضاعف و بی توجه به موهام که دیگه حسابی وز کرده وارد محل کارم می شم و بعد از تعویض لباس پشت صندوق می ایستم. وسط تحویل کالا به مشتری ها و لبخندهای مصنوعی و لذت بردن از این برده داری مدرن و سرپایی به همراه حداقل حقوق، نگاهی می ندازم به ردیف صندوق دارها. بیست زن کاملا معمولی. اغلب دانشجو و همگی امیدوار. خوشحال میشم که در میون این زنها من اونی هستم که امکان شرکت در این کنفرانس رو داشتم و تونستم یه عالمه از زنهای “موفق” رو از نزدیک ببینم و با بعضی هاشون حرف بزنم.
صندوق شماره ی ۳ بارداره و دوباره حالش بد شده. مدیر شیفت میاد و با لحنی آرام زن باردار پشت صندوق شماره ی ۳ رو به خونه می فرسته. همه ی ما نوزده نفر باقی مونده برای دقایقی از استرس از دست دادن کار زن باردارغمگین می شیم ولی می دونیم که مدیر مهربان تر از این حرفهاست و دوباره این زن رو سرکارش برمی گردونه. همه ی ما به آینده ی ای امید داریم که می دونیم استحقاقش رو داریم. ما بیست نفر، امثال ما بیست نفر، با افتخار و خودخواسته از پایه ای ترین درخواست های خودمون گذشتیم و هر روز نشون می دیم همین که نمی ترسیم خوشبختیم.
به چهره ی خسته ی هر نوزده زن نگاه می کنم و یاد چهره ی خسته ی تمام زنهای خیلی معمولی اطرافم می افتم و با خوشحالی با خودم می گم امسال روز جهانی زن باید روز ما باشه. ما تمام زن های خیلی معمولی و بی پشتوانه و حمایت مالی که به جای نشستن و اتکا کردن، ایستادیم و گلیم خودمون رو از آب بیرون کشیدیم.
ما زنهایی که در جهان خیلی زیادیم ولی هیچ تریبونی نداریم. برای ما کنفرانسی ترتیب داده نمی شه و اغلب به شوخی بر سر این موضوع توافق داریم که کسی چیزی قرار نیست از ما یاد بگیره.
ما زنهای خیلی معمولی از دل خانواده های خیلی معمولی اومدیم که اگرچه تاثیر شگرف و دهان پرکنی در اخبار و روزنامه های این جهان نداریم، نقطه های روشنی هستیم که جهان به دلیل حضور ما امیدوار و زنده است.
ما خودکشی نمی کنیم و برای هدفمون در نهایت سادگی و سختی می جنگیم. بسیاری از ما قبول کردیم که مهم ترین وظیفه مان مادری کردن است و بسیاری از ما نان آور خانواده ایم.
ما از مادران ساده و بلند اندیشمان یادگرفته ایم اگر کسی سرمان داد زد بلندتر از او داد بزنیم و یاد گرفتیم که حق دادنی نیست، گرفتنی است.
ما در مشاغل و خانه های خیلی معمولی و با امکانات خیلی معمولی تر سعی می کنیم یه بخش کوچکی از این جهان را خوشحال و مثبت نگه داریم. ساعت های ناهار از خاطرات بی کولری در گرمای شهر از خنده غش می کنیم و هرکدام در دلمان طرح خانه ای داریم که با یادش سکوت می کنیم.
خوشحالی مشترکمان حس شیرین تن ندادن به سیستم های مردسالار است که از آنها بالاتر ایستاده ایم. هرکدام از ما به فراخور حال بخش مهمی از خودمان را از دست داده ایم اما با جرات بقیه ی قسمت های وجودی مان را مانند یک چینی عتیقه بند زده ایم و به آینده امید داریم.
امسال روز جهانی زن، روز ما زنان معمولی خواهد بود. مایی که نترسیدیم و از مسیری که زنان و مردان بزرگ در جهان باز کردند بی کمک و با شهامت و با هزاران تردید عبور کردیم.