چشم ها را باید شست
کاوه را از طریق مادرش شناختم. وقتی روزنگاری های مادر را می خوانم همه جا از پسر عزیزش کاوه حرف می زند، و من دیگر می دانم ۲۴ سال پیش چرا کاوه خوشحال بود، چرا بداخلاق، کی توی فوتبال برنده شد و کی کارنامه ی پر از نمره های عالی اش را به خانه آورد و کی اولین ماشین را خرید. همیشه دوست داشتم بدانم کاوه به کجا رسید، ولی روزنگاری ها هنوز ۲۱سال پیش را روایت می کند و من نمی توانستم پیشگویی کنم. تا اینکه اولین کاریکاتورهای کاوه را در فیس بوک، وقتی که مادرش روی آنها نظر می گذاشت، دیدم. یعنی این همان پسر کوچولوی عزت است که در کنار یک زن زیبا در پروفایلش قرار گرفته. من هم در فیس بوک با او دوست شدم و به گوشه و کنار صفحه و سایت های دیگرش سر زدم و بیشتر شناختمش: “کاوه آهنگر عادل”. فکر کردم چه جالب نام و فامیلش کاوه آهنگر است ولی گفت آهنگر را خودش انتخاب کرده تا بین نام و فامیلی اش قرار گیرد.
معرفی جوانان موفق و هنرمند در خارج کشور یکی از رسالت های ما در شهروند است. می خواهیم به دیگر جوانان نمونه هایی از خواستن و توانستن را نشان دهیم. یکی از این نمونه ها، کاوه است. می توانم کل زندگی اش را در مقدمه بیاورم، ولی می خواهم از زبان خودش بشنوید.
کاوه ساکن ایالت ایلینویز آمریکاست و گفت وگوی ما در تاریخ ۷ نوامبر ۲۰۱۰ به صورت تلفنی انجام شد.
کاوه جان، تا آنجا که من جستجو کردم کارهای تو در نشریات و سایت های فارسی زبان بازتابی نداشته. حال برای معرفی یک جوان موفق در همه ی زمینه ها، تحصیل، هنر، کار و زندگی، از کجا شروع کنیم بهتر است.
آیا باید از سن و مدت اقامت در آمریکا و تحصیلاتت شروع کنیم، یعنی از عدد و رقم. گرچه “شازده کوچولو” میگه”آدم بزرگا اینجورین دیگه، عاشق عدد و رقم اند. وقتی میخوای با اونا از یک دوست تازه حرف بزنی هیچوقت ازتون درباره چیزهای اساسی سئوال نمی کنند. هیچوقت نمی پرسند آهنگ صداش چطوره، چه بازی هایی دوس داره، پروانه جمع می کنه یا نه، می پرسند چند سالشه؟ چند تا برادر داره؟ وزنش چقدره؟ پدرش چقدر حقوق می گیره؟ تازه اون موقع هست که فکر میکنن شناختنش…”
ولی خوب چه کنیم ما جزو آدم بزرگا هستیم پس بگذار از عدد و رقم شروع کنیم تا برسیم به آنجا که آیا پروانه جمع می کنی یا نه؟
از زندگینامه ات کمی برایمان بگو، سن و زمان مهاجرت به آمریکا و تحصیلاتت.
ـ اول از همه باید بگم که من باید شازده کوچولو رو به زبان فارسی هم بخونم چون برام جالبه که با این شروع کردید.
من متولد سپتامبر ۱۹۷۳ (۱۳۵۲) هستم. ۲۴ سال پیش در ۱۳ سالگی با مادرم عزت (عزت گوشه گیر) که در سایت شما روزنگاری های مهاجرتش چاپ می شود به آمریکا مهاجرت کردم. دندانپزشک هستم و همسر و دو فرزند دارم.
چگونه به سمت هنر کشیده شدی در حالی که تحصیلاتت در زمینه ی دیگری بود؟
ـ از اول که شروع کردم با دو رشته شروع کردم؛ بیوشیمی و هنر و همزمان هر دو را می خواندم چون می خواستم هر دو طرف را داشته باشم و یک جانبه خودم را پرورش ندهم. وقتی به دوراهه رسیدم در سال سوم دانشگاه، با مادرم و پدرم که در ایران است مشورت کردم که چه کنم. چون هر دو رشته هنر و پزشکی را دوست داشتم. پزشکی را دوست داشتم چون پدربزرگ، عموها و دایی هام در پزشکی و دندانپزشکی بودند و دیده بودم که از این طریق چقدر آنها به انسانهای اطرافشان و شهرشان کمک می کردند، از جنبه ی کمک به انسانها من به سمت پزشکی جلب شده بودم، و از سوی دیگر می خواستم هنر هم داشته باشم. بعد از مشورت با پدر و مادرم به طرف دندانپزشکی رفتم که هم می شد هنر را استفاده کرد و هم کمک به انسانها را، ولی نتیجه اش این شد که هنر را به مدت ده سال گذاشتم کنار. البته یک کتابچه ی خاطرات دارم که چون نمی توانم خوب خاطراتم را بنویسم بیشتر آنها را نقاشی می کردم، یعنی به طور کامل هنر را کنار نگذاشتم ولی کار خاصی هم نداشتم.
بیشتر کاریکاتور سیاسی می کشی و با سیاست آمریکا شروع کردی و بعد از وقایع سال گذشته به ایران بیشتر توجه کردی. من اینطور دیدم.
ـ اتفاقا برعکس من کاریکاتور را با الهام از وقایع پس از انتخابات سال گذشته و با دیدن ویدیوی مرگ ندا، با کاریکاتورهایی از ایران شروع کردم و در ادامه به سیاست آمریکا پرداختم. پیش از آن بیشتر طرح و نقاشی کار می کردم.
اولین کتاب مصورت را به تازگی چاپ کرده ای “پسرک و بادکنک قرمز” (The Boy and the Red Balloon) می توانی ویژگی های این کتاب را بگویی؟
ـ این اصلش از یک واقعه ای بود که برای پسر بزرگم کیان اتفاق افتاد. یک روز با مادرم و همسرم و پسر کوچکم میلان نشسته بودیم، که بادکنک قرمز کیان از دستش به هوا رفت و برای اولین بار چیزی را که دوست داشت از دست داده بود. بعد من و مادر و همسرم سعی کردیم با یک بادکنک خیالی برایش یک بازی درست کنیم و سرش را گرم کنیم و کاری کنیم که از دست دادن بادکنک از یادش بره. آن اتفاق گذشت. مدتی بعد ما داشتیم از دیدن خانواده همسرم در شهر دیگری برمی گشتیم و در راه که همه در ماشین خواب بودند و من به زور قهوه بیدار بودم، در ذهنم شروع کردم به نوشتن این کتاب. وقتی رسیدیم خانه من ظرف یک ساعت کتاب را نوشتم. دلیل اصلی اش این بود که پسر من کیان خیلی دیر شروع کرد به حرف زدن، تقریبا سه سالگی و ما خیلی سعی کردیم باهاش کار کنیم تا بتونه حرف بزنه و احساساتش رو به کلام بیاره. در این کتاب هم به این دو جنبه نگاه شده: از دست دادن بادکنک و بچه ای که نمی تونه احساسش رو به زبون بیاره. و برام مهم بود که از یک دیدگاه جدید به آن نگاه کنم و اتفاقا کتاب از دید بادکنک است نه پسر و بعضی ها هم میگن باید اسمش را برعکس بگذاری “بادکنک قرمز و پسرک”.
این کتاب با احساسات بازی می کنه، احساسات خوب و بد. چگونه باید با مسئله ی از دست دادن چیزی که دوست داریم، برخورد کنیم. این کتاب مصور تقریبا سی صفحه است و نقاشی هایش را خیلی ساده کشیدم. با آقایی که با کیان گفتاردرمانی کار می کرد، مشورت کردم و او توصیه کرد که باید نقاشی ها خیلی ساده باشه تا بچه ها بیشتر حواسشون به نوشته ها جلب بشه نه به نقاشی ها.
در حال حاضر روی چه پروژه ای کار می کنی؟
ـ یک رمان مصور دارم می نویسم و می کشم از دوران کودکی، انقلاب، جنگ، مهاجرت و …. مادرم به من جرأت انجام این کار را داد. و البته کار خانم ساتراپی هم جرقه ی این کار را در من زد و فکر کردم من هم شاید بتوانم چنین کاری بکنم و البته سعی کردم شبیه کار ایشان نباشه چون کار ایشان شاهکاره.
آیا کار کاریکاتوریست های ایرانی را هم دنبال می کنی؟ با کدامشان احساس نزدیکی بیشتری داری؟
ـ کاملا با مانا نیستانی. واقعا نابغه است. یکی از نابغه های نقاشی، طراحی و کاریکاتور دنیاست. تقریبا همسن من است و فکر می کنم از نظر فکری به هم نزدیک باشیم.
کارهای خانم مرجان ساتراپی را هم خیلی دنبال می کنم و هر کتابی که منتشر کرده چندین بار خوانده ام.
در اینترنت بسیار فعال هستی، چندین سایت و وبلاگ و صفحه فیس بوک و توئیتر را اداره می کنی کی به این کارها می رسی؟
ـ من لم این کار را پیدا کردم، هر وقت وقتی پیدا بشه، بعضی وقتها بین عوض کردن کهنه ی بچه ها، بین غذا خوردن، روی تلفن دستی، بعضی وقتها سه نصفه شب که خوابم یک دفعه بیدار می شم و انگار بهم الهام شده بلند میشم و کار می کنم، بعضی وقتها خوب درمیاد، بعضی وقتها نه.
در بخش اطلاعات مربوط به خودت در سایت و فیس بوک ات گفته ای”اگر بخواهم آزاد باشم، مجبورم خودم باشم” و در توضیحش گفته ای برای اینکه بفهمیم که هستیم باید کارهایی که می کنیم و یا می توانیم بکنیم را مد نظر قرار دهیم. ما تنها گوشت و استخوانی از یک جای مشخص دنیا نیستیم که به یک زبان مشخص حرف می زنیم و یک جور مشخص فکر می کنیم، غذای مشخصی می خوریم و عشق و خنده و بحث مان به روش مشخصی انجام می شود. ما تا آخرین نفس، دائما در حال یادگیری، خلق، کشف، شکل دهی و بازشکل دهی خودمان هستیم. آزادی در گوهر ماست، به همین خاطر می گویم “اگر بخواهم آزاد باشم، مجبورم خودم باشم” منظورت چیست؟
ـ خیلی ممنونم که این را خوب به فارسی ترجمه کردید. به نظر من مهمترین چیز خودشناسیه. آدم تا آخرین نفس باید خودش را بشناسه و برای این کار باید این آزادی را به خودش بده. اگر بخواهیم به پوسته ی بیرونی مان توجه کنیم و به درونمان توجهی نکنیم و خلاقیت درون را پرورش ندهیم به خودمان آزادی نداده ایم. من هر روزه کسانی را می بینم که پتانسیلش را دارند ولی یک درصد آن را هم استفاده نمی کنند، زیرا در لاکی که هستند خوشحالند و نمی خواهند از آن بیرون بیایند و مثل یک شعاع خورشید به زندگی دیگری بتابند، یا اجازه دهند نوری به درونشان بتابد. درها را به روی خودشان می بندند. برای خود من این چیز مهمی ست که تا آخرین نفس باید این اجازه را به خودم بدهم. این پروسه ی مهمی ست که هر کسی باید به نوبه ی خودش طی کند.
سایتی را راه اندازی کرده ای به نام Persekaکه بیشتر به تشویق افکار مثبت می پردازد. کمی از این سایت و ایده ی راه اندازی آن بگو.
ـ ایده ی ایجاد این سایت روز تولدم در سال گذشته ۲۰۰۹ در من شکل گرفت. داشتم فکر می کردم در هر لحظه ی زندگی در دور و بر خودمان با چیزهای منفی برخورد داریم. باید سعی کنیم در هر چیز منفی ای که می بینیم یک چیز مثبت پیدا کنیم. هر چقدر هم سخت باشد. برای همین هم هر نقاشی ای که کشیدم اگر جنبه ی منفی هم داشته یک جنبه ی مثبت هم در بیشترشون دیده میشه. این سایت را درست کردم که یکی از شعاع هایی که می خواستم از من بیرون بیاد این شعاع مثبت باشه. و سعی می کنم بیشتر چیزهای مثبت در آن بگذارم. و سعی می کنم با کسانی ارتباط برقرار کنم که آدم های مثبتی باشند و هر کسی هم که بخواهد ایده بدهد و مثبت باشد من آن را وارد می کنم. بیشتر برای ارتباط مثبت برقرار کردن در دنیاست و امیدوارم چیزی باشه که به همه کمک کنه.
چه کسی در زندگی ات بیشترین تاثیر را داشته؟
ـ خوب مادرم خیلی مهمه. مادرم ـ عزت ـ قبل از اینکه وارد آمریکا شویم چند ماهی در فرانسه و ایتالیا بودیم و همیشه با هم بودیم و نه تنها مادر من بود، بلکه دوست من بود و مجبور بود تمام این رل ها را بازی بکنه و من هم پسرش بودم و دوستش بودم چون کس دیگری را نداشتیم در این راه مهاجرت و مجبور بودیم بیشتر به هم برسیم و همین به ما قدرت داد.
دوم اینکه همسر من (سمیرا) خیلی مهمه در راه پروژه هایی که دارم، صبح های زود که بلند می شوم کار می کنم، می داند که دوست دارم و به من این اجازه را داده که به علائقم هم برسم و پشتیبانی ایشون خیلی مهمه.
و پسرهام که هر روز دارم یک چیز جدیدی از آنها یاد می گیرم و خودم را در آنها می بینم.
اینها مهمترین آدم های زندگی من هستند.
بچه ها چند ساله هستند؟
ـ کیان پنج سال و نیم و میلان دو سال و نیم دارد.
خاطرات مادرت را می خوانی؟
ـ بله. در سایت شما می خوانم و از بعضی از آنها هم الهام می گیرم برای کشیدن بعضی از کاریکاتورهایم.
می دانی که ما هم در این خاطرات داریم با تو بزرگ می شویم؟
ـ خوشحالم که داره همه چیز را میگه. هم خوبی ها و هم بدی ها را. هر چیزی را که میگه من می تونم تمام آن لحظات را به یاد بیارم و در ذهنم همه ضبط شده.
کاوه جان حرف دیگری هم مانده؟
ـ خیلی از شهروند تشکر می کنم که به من این فرصت را داد که در مورد خودم و زندگیم توضیح بدهم و خوشحالم که می توانم با همزبانان خودم دوباره ارتباط برقرار کنم با اینکه ممکنه زبان فارسی ام به خوبی دیگران نباشه.
فکر کنم داری شکسته نفسی می کنی. من وقتی در فیس بوک برات فارسی می نویسم تو هم به فارسی برام تایپ می کنی بنابراین هم به فارسی می خونی و هم می نویسی و هم حرف می زنی، پس چرا میگی خوب حرف نمی زنی؟
ـ خوب بعضی اصطلاحات جدید جوانان امروز رو نمی فهمم و برای همین هم دارم بیشتر با جوانان ارتباط برقرار می کنم که زبان آنها را هم یاد بگیرم، چون زبان داره تغییر می کنه.
آدرس های تماس با کاوه عادل:
http://twitter.com/KavehAdel
http://www.boyandredballoon.com
http://boyandredballoon.com/blog/
http://perseka.com/
http://www.facebook.com/pages/Kaveh-Adel-Artist-Human/132665610110652