نامه خوانندگان
ر. آرزو
در مجله ی شماره ی ۱۳۰۵ شهروند مطلبی به نام “دیدار خمینی” به قلم آقای مجید نفیسی در قسمت ادبیات چاپ شده بود که مرا به یاد خاطره ای در سال های بعد از انقلاب انداخت که به خواندنش می ارزد.
دو سه سالی بعد از انقلاب وقتی کمی آبها از آسیاب افتاد سردمداران حکومت مذهبی شروع به پاکسازی نمودند که قسمتی از آن شامل اقلیت های مذهبی می شد که به خوبی از آنچه بر سر یهودیان و بهائی جماعت آمد مطلع هستیم و ما ارامنه بی صبرانه و با اضطراب فراوان منتظر آن بودیم که چه وقت نوبت به ما خواهد رسید، البته بی انصافی نشود گزند و آسیبی متوجه ی ما نشد و ارامنه در ایران به همان منوال به زندگی دوستانه در کنار هموطنان مسلمان ادامه دادند و می دهند و تنها چیزی که از ما خواسته شد مربوط به مدارس ما بود که نباید مختلط باشد، دختران باید حجاب اسلامی را در مدارس ها رعایت کنند و چند تغییر دیگر که اطاعت شد ولی یک مسئله لاینحل ماند و آن هم تدریس زبان ارامنه بود که خلیفه گری ارامنه تلاش می کرد مجوز آن را از خمینی بگیرد. به هر حال پس از دوندگی زیاد آقا دستور دادند که دو نفر به نمایندگی از طرف ارامنه به دیدار ایشان بروند. بعد از مذاکره و رای گیری در خلیفه گری قرعه به نام این حقیر و مرحوم گارنیک گالوستیان که در کانادا به علت بیماری قلبی درگذشت افتاد (روانش شاد) و بالاخره روز موعود فرا رسید و ما هم با لباس شیک و کراوات و با دیدن دوره ی کامل طرز رفتار و گفتار راهی جماران شدیم. اول با یک مینی بوس ما را تا دروازه ی جماران بردند سپس از آنجا با پای پیاده مسافتی سربالا به طول حداقل یک کیلومتر را تحت حفاظت پاسداران مسلح طی کردیم که مرا به یاد فیلم های جنگی انتقال اسرا توسط ارتش نازی انداخت و سپس از سه دروازه ی مختلف و پس از سه بار بازرسی بدنی و خالی کردن تمام جیب هایم از دستمال کاغذی گرفته تا دگمه ی افتاده به طرف اقامتگاه آقا رهسپار شدیم. در کفش کن دستور کندن کفش هایمان داده شد که قاطی حداقل سیصد جفت کفش دم در شد. بالاخره وارد سالن گردی شدیم که بالای آن هم بالکنی مدور به همان شکل بود با اتاق های متعدد که خمینی در یکی از آنها سکونت داشت. همه منتظر آمدن و سخنرانی ایشان بودند. ناگفته نماند در سالنی که برای صد نفر گنجایش داشت جا دادن آن همه جمعیت مانند ماهی سادرین ایستاده و به هم فشرده از یک طرف و بوی تعفن جوراب ها که واقعاً خفه کننده بود از طرف دیگر چنان حال مرا دگرگون کرده بود که به سختی از بالا آوردن خودداری می کردم. داستان کوتاه کنیم بالاخره صدای صلوات بلند شد و آقا از یکی از اتاق ها با مشایعت احمد آقا و هاشمی و چند نفر دیگر که قطبی نیز یکی از آنها بود در بالکن ظاهر شدند. در ضمن سخنرانی به علت گریه ی زنانی که در جای بخصوصی نشسته بودند یک کلمه از حرف های ایشان شنیده نمی شد و یک ثانیه هم صدای گریه ی زنانه با صدای بلند قطع نمی شد چون دستور همان بود کار شما گریه کردن است حالا مهم نیست آقا جوک بگوید یا روضه بخواند. به هر حال ترفند بدی نبود برای سرپوش اشتباهات سخنرانی. بالاخره پس از اتمام سخنرانی همه به بیرون هدایت شدند و ما دو نفر به بالکن بالا برده شدیم و پس از وارسی بدنی دوباره به اتاق آقا وارد شدیم و طبق دستور قبلی دست دادن و نزدیک شدن به آقا مثل دو تا بچه ی آدم جلوی همان دار و دسته روی فرش چمباتمه زدیم و منتظر فرمایش شدیم، البته تمام حرفهای ایشان را فهمیدم ولی یک جمله برایم لاینحل ماند که هنوز هم لاینحل مانده و آن این بود که ایشان فرمودند “ارامنه بهتر از مسیحیان هستند” این جمله برایم بعد از بیست و شش سال هنوز هم مثل غذائی شده که خوردنش آسان است، ولی هضم آن مشگل.
به هر حال خوشحال از اینکه به ما اجازه ی روزانه یک ساعت تدریس زبان ارامنه داده شده بود و با تشکر به طرف خارج سالن و کفش کن توسط همان دو پاسدار هدایت شدیم که دیدیم جا تر است و بچه نیست. به جای دو جفت کفش نو دو جفت کفش پاره پوره زهوار دررفته که یکی نوحه می خواند و جفت دیگر سینه می زد برایمان باقی مانده بود. هر دو جفت برای من گشاد و برای مرحوم گارنیک تنگ بودند. نگاهی به پاسدارها انداختیم که قبل از اعتراض با نیشخندی تهدیدآمیز روبرو شدیم که بلافاصله خر ما از کرگی دم نداشت را زیر لب زمزمه کردیم و راه افتادیم. خلاصه در بین راه از خیر کفش ها گذشتیم و با گذاشتن آنها کنار خیابان با جوراب به راه ادامه دادیم و پس از خروج از دروازه کلی باعث تمسخر شدیم که دو نفر با کت و شلوار اطو زده و کراوات ولی پا برهنه از حضور آقا آمدند.