سرانجام تلاشم نتیجه داد اما، خسته و نفس‌بریده، درست یک دقیقه مانده به ساعت ۷ رسیدم به محل برنامه. شتابان، بدون توجه به عده‌ای که در تالار، دور هم ایستاده و گرم صحبت بودند، بلیتم را گرفتم و خودم را انداختم توی سالن. اما دو قدم نرفته بودم که سر جایم خشکم زد: فقط هفت نفر توی سالن نشسته بودند!

برای شنیدن یک سخنرانی خوب از یک شخصیت فرهنگی شناخته شده رفته بودم.

پشیمان از فشاری که به قلب نازنینم آورده بودم که سرِ وقت برسم، مدتی حیران و سرگردان، به اطراف نگریستم. ساعتم را نگاه کردم، هفت و ده دقیقه بود و خبری نه.

برگشتم به تالار انتظار و یک نظر، خلق‌الله را سان دیدم. جل‌المخلوق! همه‌ حاضران چنان خونسرد و بی اعتنا به ساعت، گرم گفت‌و گوهای دوستانه بودند که انگار نه انگار سخنرانی قرار بوده ساعت ۷ آغاز شود (در واقع هیچ نشانه‌ای هم از شروع برنامه به چشم و گوش نمی‌خورد!… تازه یادم آمد که چقدر حرص و جوش خوردم و نفسم را به تنگنا انداختم تا بموقع برسم!

به سهم خود، اما با دلخوری، با دوستان و چهره‌های آشنا خوش و بشی کردم و چرخی زدم تا مدیر برنامه را که  آشنا بود یافتم. به نظرم رسید چهره‌اش ناخشنود است. پس از سلام و احوالپرسی مختصری گفتم:

“آقا چی شده؛ همه اینجا وایسادن؛ شما هم ناراحت به نظر میای؛ سخنران دیر کرده؟”

انگار منتظر یک تلنگر بود. یکدفعه ناراحتیش سرریز شد:

“نه بابا، سخنران یه ساعته اینجاست …”

“پس دیگه معطلی برای چیه؟ … چرا همه بیخیال اینجا وایسادن؟ چرا نمیرن تو سالن؟ چرا شروع نمی‌کنین؟”

“واللا واقعیتش اینه که جمعیت کمه و با توجه به سرشناس بودن و بار فرهنگی سخنران، داریم این پا اون پا می‌کنیم که اونهایی که تو راه هستن برسن! برای پرستیژ مهمان بَده؛ ممکنه بهشون بر بخوره! … میدونین که ما ایرونیا…”

حرفش را بریدم چون می‌دانستم چه میخواهد بگوید:

“پس تکلیف اینهایی که بموقع اومدن چی میشه؟”

“معلومه دیگه، (با لبخند) یک کمی منتظر میشن … شرمندگی ما و دندون رو جیگر گذاشتن اونا ..!”

براستی با آنکه ساعت، ۷ و ربع را نشان میدادهنوز هم خانمها و آقایان محترم داشتند وارد میشدند، اما بجای رفتن به سالن به جمع بیرونی و گپ زنندگان و دید و بازدیدی‌ها می‌پیوستند! (حالا بماند که تا ساعتی پس از شروع سخنرانی هم پی در پی در سالن  باز میشد و همشهریهای محترم، دوتا دوتا و سه تا سه تا وارد میشدند؛ و باز، بماند که تا آخر برنامه هم شمار مشتاقان این دعوت فرهنگی به حد انتظار نرسید.)

                                                                                                                                                                                                                                                    درد سرتان ندهم … کجا بودیم؟ … بله، بعد از آن گفت و گو رفتم به سالن. درکنار دوستی به انتظار نشستم، و برای شیرین کردن لحظه‌های انتظار، مدتی از لطیفه‌ها و عبید راکانی حرف زدیم! 

پس از گذشت دقیقه‌هایی بسیار طولانی، دوستم که حوصله‌اش سر رفته بود و مدام در صندلی جابجا می‌شد، نگاهی به ساعت‌ش انداخت (من هم بی اراده همین کار را کردم). ساعت ۷ و ۳۶ دقیقه را نشان می‌داد. دوستم با لب‌های به هم فشرده دلخوری و ابروهای بال کشیده نگاه شماتت‌باری به من (!) کرد و گفت:

“برنامه چه ساعتی قرار بود شروع بشه ..؟”

“واللا تو آگهیش دیدم، ساعت ۷”

پوزخند کنایه آمیزی چاشنی اخمش کرد و پرسید:

“ننوشته بود هفتِ ایرونی یا هفتِ خارجی؟”

و اخمش تبدیل شد به یک قهقهه‌ی بسیار بلند، که همه‌ی اطرافیان را متوجه ما کرد. مانده بودم که چه بگویم که ناگهان صدای آشنای آقای نکته‌بین به دادم رسید و از بالای سرمان پیشدستی کرد:

“اگه برنامه مال ایرونیا باشه ، هفت ایرونی؛ اما اگه برگذار کننده خارجی(!) باشه درست سر هفت خارجی..!”

و انفجار خنده‌ی اطرافیان …