باز هم زنان-بخش سوم
در بخش پیشین به این موضوع اشاره کردم که سینماگران زن و فیلمهایی که به زنان پرداخته اند سهم اصلی را در برنامههای جشنواره امسال داشتند. امروز که جشنواره به پایان رسیده است با اطمینان میتوان از این سهم بزرگ صحبت کرد. به همین دلیل، طبیعی است که نوشته این هفته را با این فیلمها آغاز نمایم.
حقیقت (The Truth)، هیراکازو کُره- ادا، فرانسه
“حقیقت” یکی از زیباترین فیلمهایی بود که در جشنواره امسال دیدم. هیراکازو کُره- ادا، سینماگر ژاپنی که سال پیش با “دله دزدها” (Shoplifters) نخل طلایی جشنواره کان را به دست آورد، امسال با فیلمی متفاوت از ساخته های پیشینش توانست برنامه گشایش جشنواره ونیز را به خود اختصاص دهد. اگرچه در “حقیقت” هم کُره- ادا به رابطه درون خانوادگی میپردازد، اما مهمترین تفاوت آن با دیگر فیلمهای او فرانسوی بودن آن است. این اولین باری است که این سینماگر ژاپنی خارج از زادگاهش فیلم میسازد و اینکار را با استادی انجام میدهد.
“حقیقت” رابطه پیچیده مادر و دختری را بیان میکند که پس از سالها همدیگر را دیده اند. مادر، فابیان، هنرپیشه مشهور و پا به سنی است که به رغم چروکهای چهره و گردنش هنوز این فرصت را دارد که از بین دعوتهای بیشمار برای بازی در فیلم یکی را انتخاب کند. همین، هنوز غرور و خودشیفتگی فابیان را مثل سال های جوانیش توانمند نگاه داشته است. دخترش لومیر، اما، برای فرار از زندگی زیر سایه مادر، هیچگاه هوس بازیگری نکرده و به آمریکا رفته و استعداد هنری اش را در نوشتن فیلمنامه رشد داده است. حالا، پس از سالها، لومیر همراه با شوهر و دختر کوچکش به دیدار مادر آمده. بهانه این دیدار، زندگینامه فابیان است که با نام حقیقت به چاپ رسیده است. با اینحال، لومیر هرچه بیشتر این کتاب را میخواند محتوای آن را از حقیقت دورتر مییابد.
“حقیقت” نسخه پست مدرنی است از فیلمهای روانکاوانه دهه پنجاه و شصت میلادی مانند “گربه روی شیروانی داغ” (Cat on a Hot Tin Roof) یا “با خشم به گذشته بنگر” (Look Back in Anger) و به صورت زیبایی همتای “ساعات تابستان” (Summer Hours) از الیویه آسایاس است. میگویم پست مدرن، به این دلیل که در این دو فیلم اخیر، نمیتوان مانند نمونههای دهه شصت انتظار یک تحلیل ساده که نتیجهای سادهتر ارائه میدهد، بود. رابطه فابیان و لومیر – با بازیهای حیرت انگیز کاترین دونوو و ژولیت بینوش – رابطه پیچیده ای از عشق و نفرت، خودشیفتگی و ایثار، بخشش و انتقام است و تا پایان هم چنین باقی میماند. یکی از زیباترین دیالوگهای فیلم که گرهخوردگی این رابطه را با ظرافت آشکار میکند جایی است که مادر به دختر میگوید “من باید بین یک مادر خوب بودن و یک بازیگر خوب بودن یکی را انتخاب میکردم. تو مرا نخواهی بخشید اما مردم مرا پیش از این بخشیدهاند” و همین برای او کافی است تا تصویر نادرستی که از خودش به عنوان یک مادر دلسوز ارائه داده را توجیه کند.
پرتره یک لیدی در آتش (Portrait of a Lady on Fire)، سلین سیاما، فرانسه
سلین سیاما ده دوازده سالی بیشتر نیست که وارد عرصه فیلمسازی شده اما با چند جایزه مهم از جشنوارههای مهم خودش را بهعنوان یکی از سینماگران مطرح فرانسه معرفی کرده است. تازهترین این جوایز، بهترین فیلمنامه از جشنواره کن برای “پرتره یک لیدی در آتش” است.
داستان از آغاز تا پایان تنها سه شخصیت دارد که هر سه زن هستند. اواخر قرن هجدهم است و زن نقاشی به یک قصر اشرافی دعوت میشود تا پرتره دختر جوانی را بکشد. دختر که خواهر بزرگترش به تازگی خودکشی کرده است و با افسردگی دست و پنجه نرم میکند، اما نباید بفهمد چون در آنصورت اجازه نخواهد داد. زن نقاش و دختر جوان – که قرار است با مردی که هنوز ندیده اش ازدواج کند – خیلی زود عشق را در یکدیگر پیدا میکنند و وارد رابطهای میشوند که خودشان بهتر از هر کس میدانند عاقبتی ندارد. شخصیت سوم این داستان دخترک نوجوان خدمتکاری است که از مردی آبستن شده و میخواهد جنین را سقط کند. این دو داستان در هم گره میخورند و در راهروهای هزارتوی قصر و شکافهای کوچک صخرههای کنار دریا از چشم اغیار پنهان میمانند.
داستان در مکانی دورافتاده در قصری بزرگ بر صخرههایی بلند در کنار دریا میگذرد. وحشت تنهایی در قصر را حتا فضای باز و بینهایتی که دریا و صخره ها فراهم میکنند جبران نمیتوانند کرد. شاید همین تنهایی بی انتها بود که خواهر بزرگتر را بی هیچ توضیحی به خودکشی واداشته است. زیبایی کار سلین سیاما در خلق اثری تاثیرگذار تنها با چند بازیگر و در محیطی محدود است.
دیلاغ (Beanpole)، کانتامیر بالاگوف، روسیه
معادل Beanpole را در فارسی نمیدانم چیست. منظور چوبی است که در باغچه در زمین فرو میکنند تا گیاهانی که ساقه محکمی ندارند (مثلا لوبیا) به آن تکیه کنند و از آن بالا بروند. در این فیلم، Beanpole اسمی است که روی “لیا”، شخصیت اصلی داستان گذاشتهاند چون قدش مثل چوب دراز است. همین است که در اینجا “دیلاغ” را استفاده کردهام که از ترکی وارد فارسی شده و همان معنا را می رساند.
“دیلاغ” دومین ساخته بلند کانتامیر بالاگوف، سینماگر جوان و با استعداد روس، و اولین فیلمی است که از او میبینم. عجیب است که به رغم موفقیتهای فیلم اولش، “نزدیکی”، تنها یک بار در کانادا در جشنواره کوچک سینمای نو مونتریال به نمایش درآمده است. “دیلاغ” جایزه بهترین کارگردانی در بخش نوعی نگاه جشنواره کن را به دست آورد. شاید همین موفقیت بود که باعث شد برنامه ریزان تورنتو به این استعداد مسلم توجه نشان دهند.
داستان درست پس از پایان جنگ جهانی دوم در لنینگراد شروع میشود. ایا دختر جوان و بلند قامتی است که به دلیل بیماری روحی از جبهه برگشته و از پسر کوچک دوستش ماشا – که هنوز در جنگ است – نگهداری میکند. لیا هنوز گاه به گاه دچار حمله عصبی میشود و تمام بدنش مثل سنگ بی حرکت میشود و تا وقتی حمله تمام نشود بیحرکت میماند. ماشا درست روزی از جبهه برمیگردد که چند روزی از مرگ پسر کوچکش میگذرد. او لیا را مسئول این مرگ میداند و چون خودش نمیتواند، از لیا میخواهد بچهدار شود و بچه را به او بدهد.
در فضای مرگزده لنینگراد پس از جنگ و دست و پا زدن های (گاه بیهوده) ساکنین آن برای زنده ماندن، هر نشانه ای از زندگی ارزشی صد چندان پیدا میکند. این حس عمیق زنده بودن را در یکی از زیباترین صحنههای فیلم پیدا میکنیم. جایی که سربازان زخمی و فلج و دست و پا قطع شده در بیمارستان گرد کودک ماشا جمع شده اند و با لذت (و شاید حسرت) به این نماد زندگی و ادامه داشتن نگاه میکنند و هرکدام به نوبه خود تلاش میکند او را بخنداند. گویی این کودک آخرین امید جامعه بشری برای ادامه نسل است. همین است که وقتی این کودک میمیرد بیننده عمق فاجعه را با تمام وجود درک میکند.
تمام فیلم زیر رنگ نارنجی سوخته و سبز تیره ای که برعکس انتظار هیچ نشانی از زندگی درآن نمیتوان یافت دفن شده است. رنگهایی که نه تنها امیدبخش و آرامشزا نیستند بلکه فضایی ملتهب و پر تشنج ایجاد میکنند. چهره بی روح لیا و لبخندی که به زحمت از لبهای ماشا پاک میشود، بیش از آن که نشان از شادی داشته باشد حکایت از نفرتی دارد که او از این فضای مرگزا دردل نشانده است. فضایی که نه تنها او را از آبستن شدن محروم کرده است بلکه کودکش، تنها امید این جامعه برای ادامه بقا را از او گرفته است.
سیبرگ (Seberg)، بندیکت اندروز، آمریکا
“سیبرگ” داستان بخشی از زندگی جین سیبرگ، بازیگر آمریکایی در دهه شصت و هفتاد میلادی است. اگر فیلم “از نفس افتاده” ژان لوک گدار را دیده باشید حتما او را میشناسید که نقش دوست دختر میشل، شخصیت اصلی فیلم را بازی میکند. به دلیل زیبایی معصومانه اش و آشنایی اش بازبان فرانسه، جین سیبرگ توانست در فیلمهای فرانسوی بدرخشد. همین بود که او بیشتر زندگی هنری اش را در فرانسه گذراند و همانجا ازدواج کرد و بچهدار شد.
فیلم از زمانی آغاز می شود که جین سیبرگ برای بازی در یک فیلم آمریکایی به زادگاهش دعوت میشود. در این سفر، او با حکیم عبدالجمال، سیاهپوست مسلمان و یکی از رهبران حزب پلنگ سیاه (Black Panther) آشنا میشود. پلنگ سیاه یکی از گروههای دفاع از حقوق سیاهپوستان بود که پس از ترور مارتین لوترکینگ به این نتیجه رسیدند که تنها با استفاده از روشهای تند و فعالانه می توان به حقوق قانونی دست یافت. این گروه از سویی به ارائه خدمات پزشکی و آموزشی مجانی به سیاهپوستان دست زد و از سوی دیگر به سازمان دادن اعتراضات و تظاهراتی بود که اغلب به خشونت میانجامید. بسیاری ازرهبران این گروه به وسیله پلیس کشته شدند و مدارکی که سالها بعد علنی شدند نشان میداد که اف بی آی در موارد بسیاری با سوء استفاده از قانون و رفتارهایی مانند به زندان انداختن رهبران گروه بر اساس شهادتهای دروغ موفق شد این گروه را از هم بپاشاند. آنجلا دیویس، نویسنده و متفکر معروف آمریکایی یکی از مشهورترین اعضای این گروه بود.
جین سیبرگ و عبدالجمال رابطه عاشقانه ای را شروع میکنند که اگرچه از چشم همسران و دوستانشان پنهان میماند اما اف بی آی از طریق شنودها و تعقیب های مخفیانه از کوچکترین جزئیات آن باخبر میشود. همچنین، او به شکلی علنی از این گروه حمایت میکند و به آن ها کمک مالی می رساند. در نهایت، اف بی آی به این نتیجه میرسد که حمایت جین سیبرگ از این گروه برای امنیت ملی این کشور خطرناک است و باید به هر قیمت از بین برود. برای خنثا کردن جین سیبرگ، اف بی آی از هیچ کاری خودداری نمیکند. از در لیست سیاه قرار دادن او گرفته تا پخش نوار ضبط شده جین سیبرگ و عبدالجمال هنگام عشقبازی. این شیوه ها نه تنها زندگی این دو را از هم میپاشاند بلکه جین سیبرگ را به مرحله ای از دیوانگی میکشاند که دست به خودکشی میزند. در این میان مهمترین پشتیبان او همسر سابقش است که با اینکه از او جدا میشود اما در کنارش باقی میماند و از او حمایت میکند. یکی دو سال بعد، مامور اف بی آی که مسئول اصلی همه این نادرستکاریها بود ازپرده بیرون میآید و تمام فعالیتهای غیرقانونی اف بی آی را افشا میکند. با اینحال زندگی جین سیبرگ هیچگاه به حال عادی باز نمیگردد و در سال ۱۹۷۹ در چهل سالگی برای بار دوم خودکشی میکند که اینبار موفقیتآمیز است.
“سیبرگ” فیلم زیبایی است با بازی جذاب کریستینا استوارت که در بازسازی جین سیبرگ بسیار موفق است. “سیبرگ” یکی از معدود مواردی است که هالیوود مرزهای قرمز خودساختهاش را میشکند و داستانی را تعریف میکند که بر اساس تمام معیارهای این سینما نامتعارف است.
شکاف طبقاتی عمیقتر میشود
امسال سه فیلم از سه فیلمساز معتبر به موضوع شکاف طبقاتی پرداخته بودند. همانگونه که پدیده گرمایش زمین دارد به عنوان یک واقعیت غیر قابل انکار از گفتگوهای روشنفکرانه به سیاستگذاریهای هوشمندانه تغییر مکان میدهد، مشکل شکاف طبقاتی نیز در یکی دو دهه اخیر شاهد کوچکتر شدن انکارگرایانش شده است. شاخصهای اقتصادی همگی به صورت غیرقابل انکاری از کوچک شدن مداوم طبقه متوسط در همه کشورها حکایت میکنند و خط فقر بخش بزرگتری از جامعه را به زیر خود میکشاند. و همانگونه گه در زمینه گرمایش زمین، روشنفکران، هنرمندان، دانشمندان، و متفکرین اجتماعی نقش اصلی را در به صدا در آوردن زنگ خطر بازی کردند و میکنند، در زمینه عمیقتر شدن شکاف طبقاتی نیز همین اقشار پیشگام آموزش اجتماعی هستند. سینما نیزطبیعتا نمیتواند از کنار این موضوع بیتفاوت بگذرد. همین است که هر سال بیش از سالهای پیش به ساخته هایی برمیخوریم که به این موضوع پرداخته اند.
“حرص” (Greed) از مایکل وینترباتوم، “رختشویخانه” (The Laundromat) از استیون سودربرگ، و “ببخشید که پیدایتان نکردیم” (Sorry We Missed You) از کن لوچ سه فیلمی بودند که من در جشنواره امسال فرصت دیدنشان را پیدا کردم.
“حرص” فیلم زیبای دیگری از مایکل وینترباتوم، سینماگر خوش سلیقه و باذوق بریتانیایی است. در این فیلم او در قالب یک کمدی تیره به صنعت لباس و استثماری که در آن به کارگران جهان سوم اعمال میشود پرداخته بود. شخصیت اصلی فیلم، سر ریچارد مککریدی با بازی استیو کوگان است که صاحب چند فروشگاه زنجیره ای لباس است و این لباسها را با قیمتی بسیار ارزان در سری لانکا تهیه میکند و از فروش آن ها به بهایی بسیار گرانتر سود سرشاری روانه حسابهای بانکیاش میکند. از سوی دیگر، با راههای بیشماری که برای فرار از مالیات پیش پایش هست حتا سهم خود از خدمات اجتماعی بزرگی که در اختیارش هست – مانند امنیت و جاده و آموزش نیروهای متخصص – را نمیپردازد.
داستان فیلم از چند روز پیش از یک میهمانی بزرگ که به خاطر آن چند صد هزار پوند خرج کرده است شروع میشود و ما همراه با همسر، معشوقه، فرزند، و کارمندان و کارگرانش در جریان لحظه به لحظه فراهم سازی این میهمانی قرار میگیریم. اما این میهمانی تنها بهانه ای است تا با شیوه زندگی او آشنا شویم. تصمیم هوشمندانه وینترباتوم برای سپردن این نقش به کمدین محبوبی مانند استیو کوگان به او کمک میکند تا بتواند شخصیت سر ریچارد را به عنوان یک فرد معمولی که هر روز ممکن است در خیابان از کنارش رد شویم ارائه دهد. تصویری که نقطه مقابل آنچه در آثار کلاسیک سینما و ادبیات از ثروتمندان حریص و آزمند با آنها آشنا هستیم، است. در طول فیلم میبینیم که سر ریچارد بجز توانایی در به بازی گرفتن دیگران همراه با زیر پا گذاشتن ابتدایی ترین اصول اخلاقی هیچ هنر دیگری ندارد. نزدیکانش هم همینگونه اند. تمام این ثروتی که اندوخته هنوز نتوانسته حتا لهجه عامیانه مادرش را عوض کند یا به خودش اندوخته ای از سلیقه هنری یا ادبی بدهد. با این حال آنقدر نفوذ دارد تا بتواند پناهندگان سوری که در ساحلی نزدیکی خانه مجللش چادر زده اند را به ضرب پلیس از آنجا براند تا پس زمینه منظره میهمانی را خراب نکنند. و این همان پلیسی است که حقوقش را نه او، بلکه کارمندان و کارگران با مالیاتشان میپردازند.
“حرص” چهارمین همکاری وینترباتوم و استیو کوگان است که مثل سهگانه “سفر” (Trip) اثری دلچسب ازآب در میآید که سنگینی موضوع در کنار ساختار کمدی قابل هضم میگردد.
استیون سودربرگ در “رختشویخانه” از زاویه ای دیگر به همین موضوع، یعنی حرص میپردازد. فیلم بر اساس پرونده واقعی پولشوییهای بزرگی که چند سال پیش با عنوان پرونده پاناما مشهور شدند ساخته شده. او هم در چارچوب کمدی به روشهای پیچیده و پنهانی که سرمایهداران بزرگ و کارتلهای تبهکار برای پولشویی بهکار میگیرند میپردازد. کمپانیهایی که تنها نامی بر یک تکه کاغذ هستند و سرپوشی برای پنهان کردن انتقال پولهای کثیف در پاناما ثبت میشوند و سالیانه در سطح تریلیون دلار پول را از چشم دولتهای مالیاتگیر پنهان میکنند. حجم این پولها آنقدر هست که اگر قرار بود مانند باقی شهروندان مالیات شان را بپردازند دیگر هیچیک از ما لازم نبود پولی به دولت بپردازیم.
اگرچه سودربرگ از بازیگران مشهوری مانند مریل استریپ و آنتونیو باندراس برای بازگو کردن داستانش بهره میبرد و اگرچه سعی میکند رنگ و لعابی کمدی به آن بدهد، اما باز هم موفق نمیشود دل بیننده را به دست آورد. بخشی از این ناموفق بودن بهدلیل نبود تداوم در فیلم است. چند داستان گوناگون که موفق نمیشوند با یکدیگر رابطهای ارگانیک بسازند در کنار هم پیش می روند اما بهجای کمک به بیننده او را بیش ازپیش گیج میکنند. همین است که “رختشویخانه” درکنار “حرص” فیلمی درجه دو به حساب میآید.
کن لوچ، سینماگر پرآوازه بریتانیایی هم امسال با “ببخشید که پیدایتان نکردیم” به جشنواره آمده بود. زندگی طبقه تهیدست موضوع مورد علاقه کن لوچ است. برعکس وینترباتوم، کن لوچ اصلا شوخی سرش نمیشود. فیلمهایش همگی در محیطی غمناک و پرتنش میگذرند. و مهمتر اینکه تصویری کلاسیک از طبقه کارگربه دست میدهند که لزوما با واقعیت ارتباط چندانی ندارند.
در “ببخشید که پیدایتان نکردیم” با یک خانواده چهار نفره از طبقه کارگر آشنا میشویم. شوهر پس از مدتی بیکاری موفق شده کاری در یک شرکت دلیوری پیدا کند. با فروش ماشین زن – که برای رفت و آمد به سر کار به آن محتاج است – میتواند قسط اولیه یک ون را بدهد و با آن به سر کار برود. زن، در خانههای سالمندان کار میکند و از ۷ صبح تا ۹ شب از خانه ای به خانه دیگر میرود و کارهای آنها را انجام میدهد. با اینکه زن و مرد هر دو به شدت کار میکنند اما تنها میتوانند احتیاجات اولیه خود و دو فرزندانشان را فراهم سازند.
“ببخشید که پیدایتان نکردیم” فیلم خوش ساخت و استادانه ای است. من به همان اندازه که از تواناییهای تکنیکی لوچ در خلق یک ساختار سینمایی بی نقص لذت میبرم نگاه سنتیاش به موضوعات اجتماعی را نمیپسندم. شخصیتهای کن لوچ، که همگی از طبقه کارگر میآیند، همگی آدمهایی خوب، مهربان، پر عاطفه، و مسئولیتپذیر هستند. این تصویر با واقعیت، یعنی با بخش بزرگی از طبقه کارگر غربی همخوانی ندارد. واقعیت را که بنگریم، بخش بزرگی از طبقه کارگر در غرب مسئول اصلی کاستی ها و ناسازگاریهای اجتماعی هستند. بخشی از این طبقه با مهاجران دشمنند و گاه حتا مرزهای نژادپرستانه را زیر پا میگذارند. بخش بزرگی از کسانی که در بریتانیا از بوریس حمایت میکنند و درآمریکا به ترامپ و در ایران به احمدینژاد رای میدهند از همین طبقه میآیند. اینکه بخواهیم تصویری پاک و پاکیزه از طبقه کارگر به دست دهیم نه خدمتی به این طبقه به حساب میآید و نه کمکی به پیشرفت اجتماعی میکند. در این زمینه باید از آثار برادران داردن نام ببرم که از زاویه خاستگاه اجتماعی همان جا ایستاده اند که کن لوچ ایستاده، از دیدگاه ساختار زیباییشناسانه فیلمهایشان همتای کن لوچ هستند، اما در زمینه تحلیل اجتماعی یک سر و گردن از او بالاترند و در هیچ یک از ساختههایشان نمیبینیم که بخواهند تصویری شسته رفته از طبقه تهیدست ارائه دهند.
در پایان
اگر بخواهم از بین فیلمهایی که دیدم ده فیلم برتر را نام ببرم فهرست زیر بهدست خواهد آمد. از این بین چندتایی هستند که فرصت نوشتن دربارهشان بهدست نیامد اما خوب است دست کم نامی از آنها ببرم:
بهشت باید همین باشد، It Must be Heaven، الیا سلیمان، فلسطین
حقیقت، The Truth، هیراکازو کره-ادا، فرانسه
انگل، Parasite، بونگ جون-هو، کره جنوبی
پسر-مادر، Son-Mother، مهناز محمدی، ایران
درباره بیپایانی، About Endlessness، روی اندرسون، سوئد
درد و افتخار، Pain and Glory، پدرو آلمودووار، اسپانیا
حرص، Greed، مایکل وینترباتوم، بریتانیا
دیلاغ، Beenpole، کانتامیر بالاگوف، روسیه
پرتره یک لیدی در آتش، Portrait of a Lady on Fire، سلین سیاما، فرانسه
ببخشید که پیدایتان نکردیم، Sorry We Missed You،کن لوچ، بریتانیا