ماهرخ غلامحسینپور زنی ست که دهان اش را گم کرده است و حالا در به در از بهبهان در جنوب ایران تا قلب آمریکا به دنبال اش میگردد. دنبال دهان اش که نه، نخست دنبال خودش. او در جست و جوی هویتی ست که در خاطرات رنگ و وارنگ و تاریک و روشن و پیچپیچ و هیاهو گم شده است.
سر حرف اش با «رنگ مو» و «بوی عطر و قهوه»[i] باز میشود و نگاهی به «ته فنجان»[ii] در «چترِ بسته، چترِ باز» بسته میشود و این میان یک دنیا حرف است که همینطور سرریز میکند نه فقط در کلمهها و خطها که در بین خطوط و فاصلهی بین کلمات.
حتا لازم نیست زن باشد وقتی مردی ایتالیایی هم هست گیرم اسیر «نفرین مارتینا»[iii] باز «بلند بلند حرف می زد انگار خاله بلقیس سروآبادی سر کرت ریحانهای مزرعه ایستاده و با هوار دارد فکر میکند.»[iv] یا وقتی به «ضیافت»[v] مرگ دعوت میشود و دست و دهان اش «یک جوری بوی ترشال مرده»[vi] میدهند و با خود میگوید:«لابد این بوی بدی که از داخل دهانش میآمده و پخش میشد توی مشاعرش مربوط بوده به پوسیده شدن امعا و احشای شکمی، روده ها و همه ی آن چیزهایی که آنتو بود و دیگر شروع کرده بودند به انزوال و با نفسش بوی ترشی سلولهای مرده میزده بیرون.»[vii] باز «انگار با خودش عهد بسته باشد رازش را فقط به پگاه بگوید و باز هم فقط گفته بود پگاه… پگاه… پگاه…»[viii]
خلاصه هر طرف را نگاه کنیم. حتا وقتی در مورد «مردی که یک دوچرخه ی قدیمی دارد ایلان ماسک نیست»[ix] یا «مدرسه ای که اسمش پیروز بود»[x] را می خوانیم یا داستان آن مرد افغانستانی «رشید»[xi] را میشنویم باز حرفها از یک دهان بیرون میریزد: دهانِ «زنی که دهانش گم شد»[xii]. اوست که در تمام این داستانها با دهانی گم شده میگوید: «تکان نمیخوریم. برنمیگردیم حتی. دقایق طولانی بیحرف و حدیث و حرکتی یخ میزنیم، انگار قرار شده تا قیامت همان جا خشکمان بزند.» [xiii]
چیزی را که گم کرده است سرانجام نزد «دیگران»[xiv] پیدا میکنیم در خط اتوبوس ۱۲۴ محله برانیک در پراگ جایی که عاشق میشود. عاشق لوئیس و به آن اعتراف میکند. «وقتش شده به این عشق اعتراف کنم، دلدادگی به پسرک زیبایی که اسمش را هم نمیدانم با موهایی شبیه به تمثالهای عیسی روی گردنبندهای پرنگین و خوشتراش تیفانی یا صلیبهای دستساز هری وینستون و آخ که چه اعتراف خوشایندی است!» [xv]
دهانی که تا باز میشود از مرگ میگوید همان بهتر که گم شود
دهان خوب است که به عشق باز شود و از عشق بگوید و راه سرراستی باشد به قلب، مستقیم
از قلب به گوشی که مشتاق است از عشق بشنود و از عشق بگوید. اما دریغ و درد وقتی
دهان را مییابد تا از عشق سخن بگوید باز میبیند عاشق مردی مرده شده است. «-اونا
همهشون مردن. هر هفده نفرشان، یه زن حامله با دخترک سهساله اش، وای خدای من،
پیرزنی که هفت سال میرفت تنها پسرش رو ببینه. همهشون. همهشون… زنده زنده
سوختن و جزغاله شدن.» [xvi]
[i] – غلامحسینپور، ماهرخ. زنی که دهانش گم شد. انتشارات مروارید . بهار ۱۳۹۸. ص ۷
[ii] – همان جا، ص ۱۴۱
[iii] – همان جا، ص ۱۲۸
[iv] – همان جا ص ۱۲۹
[v] – همان جا، ص ۸۳
[vi] – همان جا، ص ۸۸
[vii] – همان جا، ص ۸۹
[viii] – همان جا، ص ۸۵
[ix] – همان جا، ص ۵۳
[x] – همان جا، ص ۱۷
[xi] – همان جا، ص ۹۱
[xii] – همان جا، ص ۶۷
[xiii] – همان جا، ص ۸۱
[xiv] – همان جا، ص ۳۷
[xv] – همان جا، ص ۳۷
[xvi] – همان جا، ص ۵۱