*چو ابری که بارانش مرجان بود/ چه مرجان که آرایش جان بود
(هنگام تولد منوچهر) فردوسی
مرجان می زند
صدا در گلو به خواب رفته شد
زبان بسته
جگر خسته شد
جنگ ولی
زبانش باز می شود
چنگ به استخوان
خون انفجار می زند
صد خستگی
پیوسته
درد می زند
در آن دورهای دور وُ بر، رگبار
در نامرزی زمین و آسمان
ابر
باران مرجان می زند
مرجان که نه
تیر بر جان می زند.
من وطنم
کافر و مسلمان ترا به یک سنگ می زنند
وطنم چارپاره
و منم، این قلب پاره پاره
یکی در ابوغریب، یکی در بغداد
هل من ناصر ینصرنی؟
پرچم دمکراسی افراشته
همه می دانیم
همه خوب می دانیم
چاه نفت خون می خواهد.