۲۳۸
به باغ چهچه ی سحر بلبلان سحر/به کوه قهقه ی شوق کبکهای دری- شهریار تبریزی
باغ عجایبی زیر
پای آسمان پهن کرده بودم
با چشمه های شیرینش
ستون های برافراشته از گیاهان موافق
گل هایی که نحو سادگی بودند
شعور داشتند
به شعر طعنه می زدند
و مثل بلور فشرده
پلپل می درخشیدند
سکر بود
بوسه های عاشقانش
مثل حباب های رنگی
در شکل های حجمی ی قلب
در هوا می شکفت و
تلنگش روی شیشه ها در می رفت
گاه از فرقشان قناری خوش رنگی بال می گرفت
این سوی تماشا ما بودیم
بهادر
قلب مان از شادی توی دهان مان می آمد
خنده های مان تارهای صوتی ی آسمان را می لرزاند
از لابلایش
موسیقی می لرزید و
روح مان را وصله پینه می کرد
عشق قبراق مان کرده بود
کبک مان خروس می خواند
۲۴۰
الف
هر که پهلو ز
لاغری دزدید
پهلوی چرب اوست قصابش
صائب تبریزی
بگذار
گمان کنند
دهقانان سرزمین ما دل ندارند
بگذار
نانمان را آجر
منفذ نور را کور کنند
به تاریکی شان ادامه دهند
بگذار
خون دست های شان را
در نحر های ما بشویند
بگذار به زمین
مردم و آسمان رحم نکنند
ابلهند
که سنگ شان را
به سینه ی کوه می کوبند
لابد
ما قلب نداریم
و روز جزا که می رسد
پیرهن سرخ به تن نخواهیم کرد
لابد
این انیک کرشان اناربی را
بیهوده در جیبم نگه داشته ام
۲۴۰
ب
ای اشک شوق آینه
ام پاک کن ولی
زنگ غمم مبر که صفا می دهد به دل
شهریار تبریزی
آن ها که هوا را دست کم می گیرند
دست کدام کم را می گیرند
چرا می گیرند
چه را می گیرند بهادر
سیم گوشی ی کوچکی که در گوشم فرو کرده ام
به هوا وصل است
شعرم زندگی ام به هوا وصل است
روبه هواست
روی هواست
شعرم زندگی ام به هوا وصل است
این نخ را قائم بگیر
قائم
فرز روحت را بالا بکش
از حفره های آبی بگذر
از تالاب های مواج آینه عبور کن
لای پنبه های نارنجی تلپ شو
لای تارهای عاطفی ی مادر بزرگ
دست و پایت آرام تکان می خورد
نرم موزون
پرده ی نازک نور را که بشکافی
موسیقی از فرقت
شلپ شلپ می ریزد
غرقت می کند
نترس
پای مرگ آن جا نمی رسد
تنبل تر از این حرف هاست
کون گنده اش را بالا بکشد
این جا ته عشق
گوشه ی قلب من است
۲۴۱
گنج های بیکران
غیب در فرمان اوست
هر که را دادند دست زرفشان چون آفتاب
صائب تبریزی
این جا درخت
برای زندگی
از کرم درخت اجازه می گیرد بهادر
اما شکوفه هایش
سر از شوش در می آورند
به این قلب بدهکاری
به عشق خیلی
و خیلی تر
به خوب این دست دعا
که نام تو را
روی چشم می کشد