تقدیم به «نسرین ستوده» وکیل و حامی کودکان زیر ۱۸ سال
خودش را به خواب زده بود. صبر کرد به مغازه بروند. بعد با عجله آماده شد. ساعت هشت و نیم، به بهانه ی دادن آخرین امتحان، با روپوش مدرسه و چادر مشکی از خانه بیرون رفت.
ـ «چته؟ کجا با این دستپاچگی؟… این روزها چت شده اصلاً ؟..» مادر پرسیده بود.
گرچه ظاهراً سرِ جلسه همه ی امتحانات حاضر شده بود، اما حتا یک کلمه روی ورقه های امتحانی ننوشته بود.
پرسان، پرسان از «یافتآباد»، خودش را به «میدان راهآهن» رسانده و با خود عهد کرده بود: «میرم، باید برم، هر طور شده…». متوجه شلوغی میدان راهآهن و سروصدای وسایط نقلیه نبود؛ گره روسری مِشکی را، که به زیر چانه و گلویش فشار می آورد، لمس کرد و لبه ی چادر را محکم تر به چنگ گرفت. به تصمیمی فکر می کرد که شب تا صبح، نگذاشته بود بخوابد.
بوی سوختگی می آمد یا بویی شبیه آن! حالش را بهم می زد، اما هر چه اطرافش را نگاه کرد، آتشی ندید یا چیزی که بسوزد و دود کند. پلک هاش ورم کرده و رنگش پریده بود. تکیدگی چهره و گودافتادگی کاسه ی چشم ها، حالا دو هفته می شد که لب بر غذا بسته بود: فقط آب. آخرین نامه اش به مزدک، لو رفته بود. «دستت بشکنه جاسم، چطور دلت اومد…» مجسم کردن چهره پُرخونِ مزدک حالش را بد می کرد. دیگر طاقت نداشت. دیگر نمی توانست لب به غذا بزند. «… هرکاری می خوای بکن، نمی خورم گُشنم نیس، نمی خوام…» و نخورده بود. زیر ضربات کمربند مقاومت کرده بود.
وقتی از پدرش کتک می خورد، با غیظ به صورتش نگاه می کرد، به حفره های گشادشده ی بینی پدر، و بعد سرش را پایین می انداخت، چشم ها را می بست، دندان ها را به هم می فشرد و فرود آمدنِ پیاپی کمربند را تحمل می کرد. بدون آنکه اشکی بریزد یا التماس کند!… پدر هنگام پایین آوردن ضربات، هِنّی صدا می کرد درست مانند وقتی که به مستراح می رفت و پیش از طهارت، چندین بار صدای هِنّ و هنّ اش به گوش می رسید. آداب دستشویی را مو به مو اجرا می کرد.
بوی سوختگی می آمد هنوز و انتهای بینی اش را می سوزاند. هُرم هوای تابستان، کلافه اش کرده بود. دلش ضعف می رفت. یک آن تصمیم گرفت بازگردد. «برمی گردم، برمی گردم…» و همان دَم احساس کرد جرأتش را ندارد. دستش را مشت کرد طوری که ناخن ها در گوشتِ کفِ دستش فرو رفت!
خواست برگردد که سَمند نقرهای رنگ جلوِ پایش ترمز کرد؛ راننده درِ ماشین را باز کرد: «کجا می ری، بیا سوار شو… بیا بالا… بیا دیگه، ناز نکن…» بی اختیار سوار شد. بوی عَرَقِ بدن راننده حالش را به هم زد.
چشم های راننده برق می زد. به دختر نگاه کرد. دانه های ریز عرق را بر بینی و گونه هایش دید. نوار کاست را توی پخش صوت گذاشت.
نگاه دختر جوان به داشبرد ماشین بود.
ـ «مگه نگفتم حق نداری تنها از خانه بیرون بری؟… بازم که رفته بودی سراغ … آره؟ حالا هم غذا نمی خوری ها؟ خب دیگه، می گمت نون رو بردار بزار دهنت» و باز هم پاسخ شنیده بود که «گشنم نیس، نمی خوام» پدر هم دیگر منتظر نمانده بود و بلافاصله صدای هِنّ و هِنّ اش دوباره فضای اتاقک دودگرفته ی زیرزمین را پُر کرده بود.
دختر از پنجره اتومبیل به بیرون نگاه می کرد؛ حالا دیگر خواهر نبود که با او درد دل کند؛ و به قول خودش از نامرادی ها و جفای روزگار بگوید و بگرید. او با آن وضع برای همیشه از خانه رفته بود،… خانه پُر از تنهایی بود.
باد داغ و بوی عَرَقِ تن راننده، دلش را آشوب می کرد. بی خوابی دیشب، حسابی منگش کرده بود. درد همیشگی توی سرش می کوفت.
ـ «صدای پخش ناراحتت نمی کنه؟»
… هُوهُوی موتور ماشین…
ـ «صداشو کم کنم انگار خیلی پَکری…»
ـ «چی؟ چیزی گفتید شما؟»
ـ «می گم دوس داری یه نوار دیگه بذارم؟»
ـ «نه!»
ـ «انگاری کشتیهات غرق شدن، دَمَغی!؟ … عجب هوا گرم کرده…» صدای پخش را بلندتر کرد، سیگاری گیراند و دستی به آینه بغل زد: «خب، حالا دوس داری کجا بریم؟»
بی که متوجه منظور راننده باشد، چهره ی یخزدهاش را به طرف او برگرداند. زنجیر طلای گردنبند راننده یک آن چشم هاشو خیره کرد. مادر گفته بود: «…حاجی آقا، چرا این قدر لجبازی می کنی با این دختر؟ نمی زاری سرش تو درس و مشق اش باشه؛ کار و زندگیات شده لجبازی با اون، آخه ناسلامتی دخترته، داره دیپلم می گیره، غرور داره… بچه م خودش پول جمع کرده و یه گردنبند خریده، مگه گناه کرده؟… به خدای احد و واحد اینقدر بهش فشار می یاری که دختره دیوونه بشه و سرآخر یه کاری دست خودش بده و دودشم تو چشم همه بره…»
ـ «آخه زن، یه کم فکر کن، ناسلامتی خدا به تو هم یه جو عقل داده، چشات نمی بینه یا خودتو به کوری زدی؟ نمی خوای ببینی این بروجک هم برا ما آدم شده؟ اصلا پول گردنبندو از سر قبر بابام آورده؟ چرا بدون اجازه من؟!… ببینم تا حالا کم و کسری داشته؟ هرچی لازم باشه خودم براش می خرم،.. نخریدم؟ مگه تا حالا چیزی خواسته که من نخریدم؟ مگه دختر من نیس و مسئولیت ندارم، مگه دختر سرپرست نمی خواد؟ اگه این خودسری هاش ادامه پیدا کنه؟… آخه منم آبرو دارم زن، یه عمر آبروداری کردم و با بدبختی بزرگشون کردم… بی راه می گم؟ چیزی کم گذاشتم؟… اصلاً نمی فهمم یه الف بچه و این همه یاغی گری!! که تو رو پدرش وایسه و لب به غذا نزنه؟! به جز اینه که می خواد منو خفت بده، و تو در و همسایه پدرشو بشکنه؟»
ـ «ایهالناس عجب مصیبتی، عجب فاجعه ای پیش اومده،… ای بابا، کدوم شکستن؟ اصلا چرا می گی خفت؟ نمی فهمم چرا اینقدر قضیه رو بزرگش می کنی؟ خب حیوونی رو دَم به ساعت به کمربند می بندی و تا می خوره می زنیش، تو زیرزمین حبس اش کردی، بعد اونم از سر ناچاری و بدبختی، روزه می گیره و از لجِ تو غذا نمی خوره، بلکم می خواد نشون بده بِهت که از دست کارهات جون به سر شده،… راه دیگه ای هم مگه واسش گذاشتی؟ بعدشم در می آی که می خواد پدرشو بشکنه؟!؟ به حق حرفهای نشنیده! بخدا شده یه پوست و استخون، الهی بمیرم واسش دیشب تا خود صبح گریه می کرد، به خدا بچه م داره دِق می کنه… سر نماز از خدا خواستم که خودش فرجی بکنه، حالا ببینم حاجی آقا قربون جَدّت، راست و حسینی به من بگو آخه از چی می ترسی، ها ؟»
ـ «ای وای بر من، آخه تو چرا نمی خوای بفهمی زن؟… حالا این نیم وجبی هم پا جا پای اون خواهر پتیاره ش گذاشته… باشه، اصلا مشکلی نیس، اونقدر لب به غذا نزنه تا جونش در آد، مثل معتادها شده… خیلی خب باشه، گُه کاری اینم مثل اون یکی، بپوشون تا خودت ببینی که آخرش چی می شه،… به تو هم می گن مادر؟»
ـ «قشنگه؟ می خوای بهت هدیه ش کنم؟ اگه بخوای…»
ـ «چی؟» و نگاه ترسیده اش را از گردنبند راننده گرفت و به بیرون چشم دوخت.
ـ «گردنبندرو می گم، اگه چشمتو گرفته…» راننده صدای پخش صوت را کم کرد و ادامه داد: «… هنوز کو تا حاجیتو بشناسی… آره هر چی بخوای برات می خرم… حاجیت یه جای کوچیکی داره، البته نمی شه بِهش گفت آپارتمان، ولی…»
ـ «یالاّ نگه دار… می گَمت نگه دار، با تواَم ، نمی فهمی، می گم نگه دار…» پرههای بینیاش لرزید و سیاهی چشمش بالا رفت: «اگه نگه نداری خودمو از ماشین میندازم پایین… به خدا خودمو پَرت می کنم… ای وای نگه دار»
این فریادها چنان ناگهانی از گلوی خشکیده ی دختر خارج شد که راننده داد زد: «صداتو ببُر عوضی…» و یک دفعه ترمز گرفت. ماشین درجا میخکوب شد. دختر بلافاصله از ماشین پرید بیرون.
ـ «هِرّری، هِرّری….، خُلِ عوضی، هِرّری…»
دختر دندان ها را به هم فشرد «آشغالِ کثافت، همه تون مثِ همین…» حرص و بغض اش را فرو خورد. روزی را به یاد آورد که ناظم مدرسه در حیاط، جلوِ دانشآموزان تحقیرش کرده بود. آن روز هم، حرص و بغض اش را فروخورده بود.
بی توجه به نگاه عابران، بهطرف میدان حرکت کرد. از آن جا باید به مقصد می رفت «در اون جا که مامان پارسال برام کفش خریده بود آره اونجا که همه ببینن!» باید تودهنی می زد. باید کاری می کرد که هیچ یک از خواهرها نکرده بودند. باید برای همیشه قضیه را تمام می کرد و ضربه ای کاری تر از خواهر می زد. کاری که به گوش مردم برسد؛ که شاید روزنامه ها هم بنویسن و سالها بعد…
ـ «دیگه ازین زندگی لجن خسته شدم. جاسمِ نره غول رو فرستاده تو راه مدرسه تعقیبم کنه. خودش هم چندبار یواشکی تعقیبم کرده، فکر می کنه خَرم و متوجه نمی شم. خجالت نمی کشه. مرتب می گه خوب رو نمیگیری، آخه دیگه چطوری رو بگیرم؟ آخه چکار کنم مامان؟ چطور جلوی همکلاسی هام سرمو بلند کنم؟ کجا برم…آخه چرا اون بلا رو سر مزدک آوردن، دیگه تو این دنیا…»
ـ «آروم باش ننه جون، همیشه این طور نمی مونه. کاری از دستم برمی یاد؟… پدره، غیرتیه، چی می دونم والله… تو کوتاه بیا، لااقل تو مثل اون نباش و یکدنگی نکن. وقتی هم بهت محبت می کنه و برات غذا می یاره تحویلش نمی گیری. خودت که می فهمی چقدر به نخوردن غذا حساسیت داره، فکر می کنه در مقابلش قد علم کردی،… وَلله دیگه عقلم به جایی قد نمی ده، لااقل تو کوتاه بیا و به حرف پدرت و برادرت گوش بده، مردها اصلا خوششون می آد که زن ها به حرفشون گوش بدن، خب تو هم سیاست داشته باش و بگو چشم، دنیا که به آخر نمی رسه…»
از «باب همایون» به طرف میدان «توپخانه» می رفت. نگاه خسته اش روی قله توچال لغزید. نفس عمیقی کشید. یک آن دلش آرزوی پرواز کرد، در این لحظه جوانکی به عمد به او تنه زد. جثه ی ریزش تکان خورد؛ به خود آمد؛ متوجه ازدحام مردم و بوق و سر و صدای اتومبیل ها شد؛ لحظه ای مکث کرد، به پشت سرش نگاه کرد. چشم ها را جمع کرد، دقت کرد ولی از تعقیب خبری نبود یا لااقل او متوجه نشد. برای اولین مرتبه آرزو کرد: «ای کاش تعقیبم کنن…»؛ بعد چادر را در پنجه فشرد و مصمم تر گام برداشت. لبه ی پایین سمت راست چادرش به زمین کشیده می شد. «آخ، چرا به مزدک خبر ندادم، …. آخه چطوری خبر میدادم؟ کاش حالا این جا بود… اگه بفهمه چنین کاری کردم چی می گه، بهتره برگردم…»
مکث کرد، و نگاهش به آسفالت : «برگردم؟ کجا، کجا برگردم؟… نه دیگه طاقتشو ندارم، هرطور شده باید برم…». دیوارهای سیاه و دود گرفته ساختمان ها هجوم می آوردند، فضاها، هی تنگ می شدند و تنگتر،.. صدای رمبیدن ستون ها در گوشش می پیچید.
نیم ساعت از ظهر گذشته بود که به میدان توپخانه رسید. از سمت خیابان سعدی تا چهار راه مخبرالدوله فقط یک ربع راه باقیست. از یکی از فروشندگان لوازم برقی در پشت شهرداری، آدرس را سئوال کرد. بر سرعتِ قدم هایش افزود، اما رمقی در پاهایش نمانده بود. با نزدیک شدن به چهار راه، تپش قلبش شدت گرفت. بی که متوجه باشد عرق از زیر موها و روسری اش می ریخت. به مقصد نزدیک می شد. لب پایین اش لرزید! لحظه ای از حرکت باز ماند؛ گره روسری اش را چنگ زد، احتیاج به هوای تازه داشت. زیرپوشِ نازکش به پوست تنش چسبیده بود. برای یک آن، نگاهش به نگاه دخترکی تلاقی کرد؛ مکث کرد. به او خیره شد؛ شیشه های اتومبیل بسته بود. دختربچه از پشت شیشه ماشین، با تبسمی معصومانه…. بغض اش را فرو داد، آن قدر اتومبیل را با نگاه تعقیب کرد که چهره معصوم دخترک از تیرس نگاهش ناپدید شد. با دور شدن اتومبیل، چشمان خیس اش را به زمین دوخت. بعد نگاه ناامید و مأیوس اش، به عابران افتاد: سایه هایی محو، و در رفت و آمد. انگار چهره هاشان را نمی دید، سایه های متحرک، شبیه سایه هایی که دیشب، به او هجوم آورده بودند.
ـ «اگه یه دفعه دیگه به بهونه ی درس خوندن بری رو پشت بوم، از این بدتر سرت مییارم. دیگه نبینمآ آ آ آ، دیگه تکرار نشه ها ا ا…شنفتی چی گفتم؟» و مادر بود که در این مواقع، دور از چشم پدر، دزدکی به اتاقک دودگرفته در زیرزمین سر می زد و به دختر محبوس اش آب می رساند و حتا کتاب.
آمد و رفت ماشین ها و مردم، همهمه موتورسیکلت ها و اتوبوس ها، سوت مأموران راهنمایی گیجش کرده بود… گلو و دهانش خشکِ خشک شده و لب هایش سفیدک زده بود. نمی دانست چه کار کند. تنش گُر گرفته بود. «… این جا چیکار می کنم؟ چطور برگردم… مامان، مامان…» چند قدم به عقب برگشت. گویی سرگردان و منگ شده بود که نمی توانست تصمیم بگیرد. از شدت ضعف کنار پیادهرو نشست. چشم هایش را بست. صورتش را با چادر پوشاند. دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد. خانم میانسالی نزدیک آمد، کیفش را باز کرد و یک سکه صد تومانی کنار او گذاشت و رفت! دختر، متوجه نشد، توی رگهای پایش یک صف مورچه می دوید.
دو پلیس، تردد ماشین ها را به کمک چراغ راهنمایی، کنترل می کردند. حرکت انبوه عابران در پیادهروها و حتا بالای پُلِ عابر پیاده را نمی دید. حالا تمام حواسش انگار به نقطه ای در وسط چهار راه دوخته شده بود. «… آره مامان، چرا همه اش می گی من کوتاه بیام، آخه چرا جاسم اون جوری مزدک رو زد؛ آخه چرا این بلا رو سرِ ما آوردن…»
ـ «چرا گریه می کنی، اگه بابات یا جاسم بفهمند اونوقت می فهمی دوباره چه واویلایی به پا می شه؟ آخه چرا اینقدر یکدنده ای نهنه جون؟ اگه به فکر خودت نیستی لااقل به فکر خواهر کوچیکت باش، طاهره نگاش به تواِ، تو خواهر بزرگتری، آخه چرا اینقدر لجبازی می کنی با برادر و بابات؟…»
«… بیا فرار کنیم مزدک، تورو خدا از این جا بریم. اونا نمی ذارن، اگه، اگه یه وقت بو ببرن که من از تو…،…، آخ خدا جون، هردومونو می کشن…» ناگهان سرش را بالا کرد، صدای ناله اش قطع شد، نفس اش را حبس کرد، چشم هایش درشت شد. برخاست، از پیادهرو به سمت خیابان خیز برداشت؛ دردی در پاهایش حس نمی کرد، مورچه ها رفته بودند. چند قدم مانده به چهارراه، چادرش را رها کرد؛ بعد دکمه های مانتواش را با دستپاچگی باز کرد. مانتو را درآورد و پرت کرد. بدن لاغر و نحیف اش که در پیراهنِ پسرانه و شلوار مُندرسی پوشیده شده بود، چه کوچک جلوه می کرد.
تا وسط چهارراه، چند قدم بیشتر نمانده بود. دکمه های پیراهن اش باز نمی شد. پاشنه کفش اش ناگهان در گودال کوچکی فرو رفت و مچ پایش پیچ خورد، یک آن نزدیک بود نقش زمین شود. بالاخره، خودش را به وسط چهارراه رساند. اتومبیل ها ایستادند. با شدت لبه پیراهناش را کشید و جِر داد. پیراهن را در مقابل بُهت و حیرت رانندگان درآورد. زیرپوشِ خیس از عرق با پوست تنش یکی شده بود. بوق زدنِ ماشین های ردیف جلو قطع شد. چند موتورسیکلت سوار با دیدن این صحنه دور زدند و برگشتند! یکی از آنها خندید:«هه، هه،… قاطی کرده…»
مردم در پیاده روهای اطراف چهارراه ایستاده بودند. ماشین هایی که عقب تر توی ترافیک گیر کرده بودند، بیخبر از ماجرا، مدام بوق می زدند. دختر آبی چشمِ نوجوانی، با مقنعه و روپوش مدرسه، روی پله های پل عابر پیاده ایستاده بود. دخترک با نگرانی حرکات او را دنبال می کرد. راه کاملاً مسدود شده بود. حالا دیگر، او زیرپوش هم به تن نداشت. راننده ای سرش را تا سینه از پنجره اتومبیل بیرون آورده بود و با دهان باز به او نگاه می کرد. یکی از میان جمعیت فریاد زد: «بابا جلوشو بگیرید، یکی جلوشو بگیره، چرا هیشکی کاری نمی کنه، اِ اِ اِ اِ مثل ماست همه وا رفتن! …». چند مرد جوان از روی نرده ها پریدند و نزدیک تر آمدند.
دختر نوجوان آبی چشم می دید که تن نیمه برهنه چرخ می زند و دست ها را بالا برده و فریاد می کشد و لحظاتی حرکاتش به رقص شبیه می شود. موهای بلوطی اش بر اثر رطوبت، به سرش چسبیده بود. قیافه ای معصوم تر از همیشه، بی پناه تر از همیشه.
مردی که ریش توپی سیاه رنگی داشت با عجله حلقه فشرده جمعیت را شکافت و نزدیک آمد: «یکی کاری بکنه، چرا وایسادین، چرا بِر و بِر نگاه می کنین، مگه خودتون ناموس ندارین، مگه خودتون…» یکی دیگر فریاد زد:«بابا یک زن، یک زن باید کمک کنه…» مرد ریشو در حالی که سعی می کرد خیلی به دختر نزدیک نشود تلاش زیادی داشت که با صحبت، او را متقاعد کند. ناگهان جیغ و فریادی دلخراش و کلماتی که معلوم نبود ناسزاست یا التماس، مرد را از نزدیک تر شدن، منصرف کرد. دختر دهان را باز کرد و بار دیگر با تمام وجود جیغ کشید:«… وای… دِ بیایین ببینین، آره خوب نیگا کنین، م… م… من، منم، وای… همه تون نیگا کنین …، وا…ی …»، و مدام چرخ میزد و چرخ میزد. حلقهی جمعیت را در حال دَوَران می دید.
در حال چرخ زدن، به هر سوی حلقه جمعیت که نزدیک می شد مردم کنار می کشیدند. دختر آبی چشم، دایره ی جمعیت را می دید که به شکل بیضی و بعد به شکلهای دیگر تغییر می کند. یکی با حالت التماس فریاد زد: «آقایون، شما را به خدا یکی بره ملافه ای بیاره، چادری، چیزی… آقایون، آهای…». از بالای پل عابر پیاده، بچه ها هورا می کشیدند. فریادهاشان با صدای آژیر ـ که هر دَم نزدیکتر می شد ـ درهم آمیخت. ناگهان همهمه و سر و صدای جمعیت اوج گرفت، دختر آبی چشم، پارچه ی کوچک صورتی رنگی را مشاهده کرد که برای یک آن، از فراز سر جمعیت به آسمان پرتاب شد. سوت ممتدِ نوجوان های بالای پُل، و فریادشان که می گفتند «هو ـ هو، قرمزته، هو ـ هو، قرمزته» فضای چهارراه را پُر کرد. عده ای از تماشاچیان انگار که خجالت کشیده باشند بی اختیار روی خود را برگرداندند و از حلقهی جمعیت بیرون رفتند، دختر از چرخ زدن باز ایستاد. حلقه جمعیت هردَم تنگ تر می شد؛ سایه ها هجوم می آوردند. موهایش به روی شانه ها ریخته بود. ناگهان دو حفرهی سیاه، دو چشم قیرگون، دو چشم آشنا شاید، او را میخکوب کرد! رعشه ای سراسر وجودش را لرزاند. پسْ پسْ رفت. حلقه جمعیت نیز! حفره های سیاه خیره به او هر دَم نزدیک تر می شد. عضلاتش سست و بی حس شد. خط باریکی از آب، کنار پایش بر آسفالت نقش بست. در حالی که سیاهی چشمانش ناپدید شده بود صورتش را به چپ و راست تکان می داد: «نه، نه… نه، نه…مز…مزدَ…ک…». در دَم جرقه ای در ذهن اش شعله کشید، به پُل فلزی عابر پیاده نگاه کرد. خیز برداشت و به سوی پل دوید. جمعیت کنار رفت. جثه ی ریز و باسّنِ کوچک اش از پشت، به دختری سیزده ساله می مانست. با شتاب خود را به بالای پُل رساند. هنگام بالا رفتن از پله های فلزی، لیز خورد و زانوی پای راستش به لبه ی پله اصابت کرد. بی اختیار نالهای سر داد ولی بدون مکث، خود را از پله ها بالا کشید. جمعیتِ روی پل عقب رفتند. بالای پُل جایی که او قرار گرفت به فاصله سه متر از هر طرف، از جمعیت خالی شد. سرگردان به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. انگار سردش شده باشد که عضلات اش چنین می لرزید. کف دست اش را به لبه نرده های پُل کوبید و با دندان های فشرده بر هم، دو بار فریادی خفه از ته گلو سر داد. گاهی از نرده های سمت راست و گاهی از نرده های سمت چپ آویزان می شد؛ مثل پرنده ای اسیر که خود را به میله های قفس می کوبد. از زانوی راست اش خون بیرون می زد. ناگهان بر لبه نرده های پُل ایستاد. یک باره همهمه جمعیت فرو نشست و سکوت بر چهارراه چیره شد. چشمِ صدها مرد و زن به بالای پُل به او دوخته شد. تقریباً تمام راننده ها و مسافران از ماشین بیرون آمده و به او نگاه می کردند. زنِ میانسالی بی اختیار بر سر خود زد، دست هایش را به طرف او بلند کرد: «وای ننه جون، نه، صبر کن، صبر کن،…» همزمان با سقوط نگاهِ جمعیت، جیغِ دلخراش دختر نوجوانِ آبیچشم سکوت و بُهت را شکست.
بازنویسی: مهرماه ۱۳۸۹
برگرفته از سایت مدرسه فمینیستی