بهار بود و
پرنده نمی خواند…
با آن که در گلوگاه نازکش
فریاد شور هزاران “هزار” بود و
چهچه صدها قناری بی تاب،
با یک جهان سرود و ترانه شاداب
لب بسته، پر شکسته،
خاموش و، دردمند و فراموش
سر زیر بال برده،
نمی خواند…
بیمش از آن که
تا دهان به چهچه بگشاید
آن خرده یی که گرد کرده بود به جانش
-چون پر کاه، در تهاجم توفان-
آنی
فرو فتد
ز دهانش….
*
دیدی چکاوکم چه بهاران گذشت و ما
از آن ددی که، زنا بخردی، به ماه نشاندیم
آن همه بیداد دیده،
یاوه شنیدیم،
در پس پستوی خانه، جامه دریدیم…
نیک نگفتیم آنچه را که بباید
و نکردیم آنچه را که بشاید
و با ما رفت آنچه نباید.
چشم خرد خویش به دنیا نگشادیم
از چاله به در نامده، در چاه فتادیم.
آنگه ز بیم موج و
خیزش توفان و
ترسِ جان،
چونان سگی گرسنه و نالان
دم جنباندیم بهر تکه خشکه نان!
زهر هلاهل به کام خویش چکاندیم
پوزه به دریوزگی بسته،
– چون پرنده-
نخواندیم!
*
پرنده زنده بدان است، چون پرنده بخواند
وگرنه نیست پرنده
که بهردانه بخواند،
و یا به بند ستم پیشه گان
اسیر بماند!….
*
آیید عاشقانه به پا خیزیم
این پند را به گوش پرنده بیاویزیم
تا جای آنکه ز نابخردی،
-چو ما-
بنگرد به ماه…
در زیر پای خودش نگاهی کند
به چاه!
*
باشد که بر مزار شب
گل خورشید بردمد
باشد که دیو- همچو دود-
زایران زمین رمد!
خرداد ۱۳۹۹