کوچه های پیچ در پیچ و خاک آلود در میان دیوارهای کاهگلی خانه های”محله”می خزیدند. هوا تاریک بود و هنوز چندتایی ستاره با صبح می جنگیدند. رهگذری در راه دیده نمیشد و حتی سحرخیزان نمازخوان هم هنوز پا برخاک کوچه ها نگذاشته بودند. تنها صدا، هیاهوی باد سردی بود که در پیچاپیچ دالانها گذر می کرد.
ملک، زنی میانسال، در این میان از خانه بیرون آمد و به سرعت گام در راه نهاد و صورتش را برای گریز از غبار زیر چادرش پنهان کرد. اهالی محل همه در خانه های خود خواب بودند و منتظر نور تا بجنبند.
ملک چند باری دستش را به دیوار گرفت تا درراه رفتن از آن کمک بگیرد گر چه با مسیر ناهموار و نامستقیم آن به خوبی آشنایی داشت. او پس از دوران جنگ دوم، اشغال و قحطی شهرش را پشت سر گذاشته و به پایتخت آمده بود و در محله زندگی میکرد. سالها هر روز آن راه در هم گره خورده را پیموده بود و می شناخت، اما امشب راه در نظرش پایانی نداشت بخصوص که هراز گاهی می ایستاد و بسته کوچکی را که در بغل داشت تکان میداد و به دقت گوش تیز میکرد تا از سلامت بسته اش مطمئن شود.
سوز باد استخوان هایش را به درد می آورد و پیش رفتن را دشوارتر می ساخت. چند پیچ دیگر را پشت سر گذاشت تا سرانجام چشمش به خط باریک و ضعیف نوری افتاد که از درز دری چوبی به بیرون میتراوید. به دکان قصابی رسیده بود.
پایش در گل آلوده به خونابه که از زیر درگاه قصابی سرازیر شده بود فرو رفت. می دانست که مرد قصاب پشت در مشغول به هم زدن دیگ هلیم است. دلش گرم شد. تقریبا به آخر راه نزدیک میشد.
ملک از دکان قصابی و چند پیچ دیگر گذشت. نفسش از بوی سبزی و انبوه آشغال های گندیده پر شد. به سر چال رسیده بود. چند سگ بو کشان میان آشغال ها می گشتند. تا سبزی فروشی که نبش خیابان اصلی قرار داشت فاصله ای نبود و او آنرا به سرعت پیمود. معمولا در آن وقت تک وتوکی ماشین کهنه و گاری هایی که اسب آنها را می کشیدند در خیابان در حرکت بودند. گاه کامیون های قراضه انگلیسی نیز دیده می شدند که بعد از جنگ آنها را به اهالی فروخته بودند و کارشان آن بود که صبح زود میوه و تره بار را به میدان امین السلطان برسانند، اما امروز تعداد زیادی کامیون خالی به آرامی در آن مسیر حرکت می کردند. آنها با چراغ های خاموش انگار که موتورهایشان خاموش باشد بسوی میدان تره بار پیش می راندند.
ملک ایستاد و به دیوار تکیه داد. دو یا سه کامیون یک به یک از مقابل کوچه گذشتند و زمین زیر پای او را به لرزه درآوردند. ملک ترسید و به طرف نور دکان قصابی برگشت. در آنجا بسته اش را محکمتر به خود فشرد، روی آن دست مالید و سپس به گوشش نزدیک کرد ولی باز به تندی راه آمده را بازگشت.
گذشتن از خیابان در آن منظر نامنتظره تکلیفی شاق بود. چند باری پا به پا کرد، اما به هر روی پا به خیابان گذاشت و در تاریک و روشن سحر حجم سیاه و عظیمی را دید که اینک با هایهویی ترسناک و اسرار آمیز به سویش می آمد.
مکث کرد، منتظر شد تا کامیون بگذرد و دوباره بسته ای را که در میان بازو داشت لمس کرد و جنبش ترس را در بدنش حس کرد. کامیون گذشت. با دیدن نور زرد رنگ و کمرنگی که از پنجره روبروی خیابان می تابید، با تمام نیرو و سرعت از عرض خیابان عبور کرد. فشار بادی که از لوله گاز کامیون بیرون می آمد دامن چادرش را بهوا می گسترد.
وقتی به جوی آب رسید چشمانش هنوز به کامیون بعدی خیره بود که نزدیک میشد. پایش لیز خورد و وقتی به درون جوی می افتاد بسته اش را تا می توانست بالا گرفت. خود را از جوی که بیرون کشید، آب از چادرش می چکید و در هر قدم که برمی داشت، صدای قرچ قرچ کفشهای پرآب لاستیکی اش را می شنید. در مقابلش بنای کوچک درمانگاه در نور کمرنگ سحر نمایان میشد. با دیدن درهای درمانگاه گام هایش را تندتر کرد .
ملک به در کوبید، جوابی نیامد. سرش را به در گذاشت و گوش داد. داخل ساکت بود. صدای تپش قلبش را می شنید.
دوباره به در کوفت اما جوابی نگرفت، اما از پشت پنجره بنا نور اندکی که با تاریکی سحر در تضاد بود خود را نشان میداد. باز در زد. پس از زمانی نه چندان کوتاه سری از پنجره بیرون آمد “کیه ، درمانگاه بسته است. درد داری؟ صبح زود برگرد، هنوز دکتر نیومده.”
“برای خاطر خدا خانم دکتر، باز کن، منم، داره می میره.”
زنی که پشت پنجره بود سرش را بیشتر بیرون آورد.
“چه خبره؟ این کامیونها کجا بودن؟ تویی ملک؟ نصفه شب اینجا چه میکنی؟ دوباره غش کردی؟ برو دواتو بخور و صبح برگرد.”
“حالا هم دم صبحه … نه، پنجره را نبند.” بسته را بالا گرفت. ” داره می میره، خدا را خوش نمیاد.”
پرستار شب به پایین پنجره نگاه کرد.
“این چیه؟ بچه است؟ چشه؟ صبر کن آمدم …”
صدای قدمها در راهرو پیچید و لحظاتی بعد در درمانگاه باز شد. ملک خود را به درون انداخت “خدا دردت نده ، خودش هر چی دلت می خواد بهت بده. ببین، دیگه نفس نمیکشه من مواظبش بودم، ناغافلی ساکت شد.”
میان بازوهای زن، در میان یک مشت جل کهنه، صورت یک نوزاد با چشم های بسته به چشم می خورد. پرستار بچه را گرفت و گوش به ریه اش چسباند، به قلبش گوش داد و سعی کرد ضربان قلبش را بگیرد. بعد بلافاصله شندره ها را از رویش برداشت و اورا روی نیمکت گذاشت. شکم ورم کرده بچه به سختی بالا و پایین می رفت و هیچ عکس العملی نشان نمی داد. پرستار چند بار با دو انگشت زیر شکمش کوبید و باز به تنفسش گوش داد. ملک لبه درگاه را محکم گرفته بود و رنگ به رو نداشت. نوزاد ناگهان چشمهایش را باز کرد و صدایی ضعیف از گلویش برآمد. اما دوباره ساکت شد و با چشمان سیاه درشتش به پرستار خیره ماند. پرستار شب کمر راست کرد و خود نفسی عمیق کشید. ملک به آرامی دعا می کرد.
“بیا بریم تو اتاق ملک، باید معاینه اش کنم.” به اتاق معاینه رفت که لامپی پرنور در سقفش می درخشید و نمای کمرنگ خیابان از پنجره اش دیده میشد. بچه را روی میز معاینه گذاشت و شندره ها را توی سطل آشغال ریخت.
“نگفتی کیه، پیداش کردی یا نوه خودته؟”
گوشی را برداشت، روی تخت خم شد و با گوشی با دقت به قلبش گوش داد. شکم ورم کرده بچه را فشار داد که باعث شد چشم بهم بزند و ناله کند. ملک پا به پا می شد و دعا می کرد.
“خدا بچه هات را حفظ کنه، داغشون رو نبینی … نوه خودمه.”
پرستار نوزاد را به پهلو خواباند تا به ریه هایش گوش بدهد. “سرفه میکنه، سرما خورده؟” درجه ای را زیر زبان او گذاشت که بچه شروع به مک زدنش کرد.
“گرسنه است؟ هیچی تو معده اش نیست.”
مادر بزرگ به قدم زدن ادامه داد.
“چند بار آب قند بهش دادم. گرسنه است، میشه یک خرده شیرش…”
پرستار کهنه او را باز کرد.
“حالا نه. این چیه، چقدر جوش زده! چند وقته عوضش نکردی؟ پوستش جزغاله شده ، بیا کمک من.”
ملک چادرش را دور کمرش گره زد و وقتی پرستار آب ولرم روی دستش می ریخت بچه را شستشو داد .
“چند وقتشه؟ چرا گشنه است؟ اسمش چیه؟ باید گزارش بنویسم.”
“نمیدونم، گمونم چهار پنج ماه، بعد از سال نو دنیا آمد. هنوز اسم نداره. مادرش محلش نمیذاره.”
“نگفتی چشه ، داری یک چیزی رو از من قایم میکنی؟”
پرستار نوزاد را خشک کرد، در حوله پیچید و بار دیگر به صدای قلبش گوش داد و چیزی روی کاغذ نوشت. بعد اتاق را ترک کرد.
“من باید به دکتر تلفن کنم. تو هم باید به من بگی…”
پرستار پس از مدتی دراز با یادداشتی در دست بازگشت و در قفسه داروها شروع به جستجو کرد.
ملک همچنان به این طرف و آن طرف می رفت و اتاق از صدای چسبیدن گالش های پلاستیکی اش به زمین و کنده شدن از آن پر می شد.
“بشین ملک، دلواپس نباش، بشین و بگو ببینم …”
“امروز من یک کمی شیر گاو بهش دادم. چند روز بود هیچ چیز نخورده بود … اما همه را بالا آورد.”
پرستار کهنه تازه ای به نوزاد بست، سپس قطره چکانی را از دوایی پر کرد، آنرا در نور نگاه کرد و به دهان بچه ریخت که باعث شد صورتش پر از اخم شود.
“بی زحمت یک چیزی بهش بدین بخوره، از گشنگی می میره.”
پرستار مقدار کمی شیر خشک آماده کرد و نوزاد را در بغل گرفت تا شیشه را به دهانش بگذارد.
“قوه مک زدن نداره، نمیتونه … من با قاشق شیر بهش دادم.”
نوزاد چشمهایش را نیمه باز کرد، پستانک سر شیشه را لیسید و بعد با زبان آنرا پس زد.
پرستار سوراخ پستانک را بزرگتر کرد و آنرا به دهان بچه برگرداند و چند قطره شیر به دهان او ریخت. وقتی او به آرامی شروع به مکیدن کرد، مادر بزرگ اشک هایش را پاک کرد و پرستار لبخند به لب آورد. اما شیر خوردنش بیش از دقیقه ای نپایید. پرستار پس از چند لحظه ای دست از اصرار برداشت.
“باید خیلی یواش یواش خوراکش بدیم، اگر نه استفراغ میکنه.”
بعد از ملک خواست توی راهرو روی نیمکت بنشیند، تا او به بچه برسد و گزارش بنویسد.
از انتهای تاریک راهرو صدای راه رفتن و ناله کردن کسی می آمد. مردی در لباس بیمارستان و دمپایی درحالیکه دست به شکم گذاشته بود به اتاق نزدیک شد.
“سلام خانم دکتر.”
“چرا نخوابیدی یحیی؟هنوز درد داری؟”
“بله خانم دکتر. نمیتونم بخوابم، یک قرص تازه بهم بدین، شکمم داره از درد میترکه.”
“من اجازه ندارم سر خود به کسی قرص بدم، دکتر دستور نداده. تو تازه یکی خوردی، بیشترش ضرر داره، دکتر به زودی میرسه.”
یحیی روی نیمکت راهرو نشست.
“چه خبره ملک؟ اینجا نشستی؟”
“خدا خودش شفاتون بده آقا یحیی … دور از شما، نوه ام حالش خش نیس.”
یحیی پاهایش را روی نیمکت گذاشت. “خدا اونم شفا بده. تو خودت یکی را میخوای کمکت کنه، زن. چرا مادرش نیاوردش؟”
“از بزرگی کم نشین، مادرش نمیتونه … “
سرو صداهای بیرون از درمانگاه بلندتر شده بودند، یحیی دوباره بلند شد.
“اون فقط میتونه پس بندازه… اصلا معلومه چرا من نمیتونم برم خونه خانم دکتر؟”
“چون تو مرض مسری داری ممکنه همه را مریض کنی.”
یحیی وارد اتاق معاینه شد و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
” مسری یعنی چی؟ اصلا معلومه چه خبره که این کامیونها از نصفه شب تا حالا هی بالا و پایین میرن.”
حدود ساعت شش صبح، چند خط باریک نور که از میانه پنجره می گذشت به اتاق میرسید. حالا روشنی بر تاریکی می چربید و دیدن آسان تر شده بود. در این وقت مرد جوانی در درمانگاه را با کلید خودش باز کرد و برای سلام و احوالپرسی به اتاق آمد. پرستار بچه را با شیشه شیر در دامن مادر بزرگش گذاشت تا او را تغذیه کند. بعد همراه با مرد جوان به دفتر دکتر رفتند. صدایشان بی آنکه کلماتشان رسا باشد شنیده میشد. بعد از آنکه برگشتند، مرد جوان دانشجو که دستیار دکتر بود روپوش سفیدش را پوشیده بود. او چند بسته دارو و وسایل پزشکی را که با خود حمل می کرد روی پیشخوان گذاشت و گزارش پرستار را مطالعه کرد.
“اسمش چیه ؟”
پرستار گزارش را پس گرفت. “مادرش هنوز اسم رویش نگذاشته.”
دستیار دکتر طرف ملک رفت و شروع به پرسش کرد و در حالیکه جلوی جمجمه بچه را با انگشت فشار میداد، رنگ ناخن هایش را وارسی میکرد.
“چطوری ملک خانم؟ قلبت چطوره؟ هنوز قرص داری یا بازم میخوای؟ راستی حالا باید یک اسمی برای این بچه پیدا کنین تا توی پرونده اش بنویسیم. چه اسمی به فکرت میرسه؟”
نوزاد پستانک را تف کرد و ملک آنرا با فشار توی دهانش برگرداند.
“می بینین، نمیخواد بخوره … من چی بگم آقای دکتر؟”
“زورش نکن، معده اش ضعیفه، طاقت نمیآره.”
دستیار بلند شد و از پنجره به بیرون نگاه کرد “داره یک اتفاقی می افته … شهر شلوغه… به بعضی خانه ها حمله شده… بهتره در درمانگاه را باز نذارین.”
یحیی که روی نیمکت دراز کشیده بود بلند شد.
“چرا اسم بچه را فروغ نمیذارین؟ اسم مادر خدا بیآمرز من فروغ بود. اسم خوبیه … روشنایی میآره.”
“خدا خودش بهت سلامتی بده، آقا یحیی .” پیرزن بچه را به دست پرستار داد.
پرستار نوزاد را گرفت، ” بیا بریم فروغ چی، روز درازی در پیش داریم.” او را روی میز گذاشت، دستهایش را نوازش کرد، پاهایش را با انگشت فشار داد و به چالک کوچک پای او که به آرامی پر میشد نگاه کرد.
ملک پای درگاه ایستاد و انگشتان پرستار را دنبال کرد.
“بچه خوبی بود. پوست تنش انگاری بلور بارفتن. . . شیر که از گلوش پایین میرفت پیدا بود. نمیدونم، یکهو طفلک چه اش شد؟”
“آخرین باری که مادرش شیرش داد کی بود؟”
“نمیدونم… گمونم پستوناش خشک شده ، چشم دیدن مرا نداره. خیال میکنه من دشمنم. اما چه بگم، دلم پیش بچه ها بنده … میرم که اونارو ببینم.”
“و تا یکشاهی آخر پول رختشوریتو بهشون بدی!”
“پس چه کار کنم؟ دلم طاقت نمیآره.” دستهایش را بالا آورد و پنجه هایش را گشود. ” آنها اینقدر اولاد دارن، با این کوچیکه اینجا. خرجشون نمیرسه. این طفلکهای معصوم گشنه میمونن .”
ساعتی بعد ، حدود هفت صبح، کسی به در کوفت، دانشجو در را باز کرد. تازه وارد، داود، صاحب سبزی فروشی مقابل درمانگاه بود.
“صبح بخیر، آقای دکتر. میدونی دکتر کی میآد؟”
“به همین زودیها میآد. تازه تلفنش کردیم، چون مریض فوری داریم. تو چی میخوای؟”
ملک بطرف آنها رفت.”چی شده؟ برای خاطر خدا، بگین چی شده. قلبم درد گرفته، دلواپسم.”
“نگران نباش، چیزی نیست”
داود دنبال دستیار راه افتاد.”میخوام یک چیزی به دکتر بگم. من امروز سحر میدون سبزی فروشها بودم. رفتم برای دکان جنس تازه بخرم، اما میترسم دکان را باز کنم. یک خبرهایی هست. هرچی لات و دزد سرگردنه تو میدون بود با داس و چاقو پشت کامیونها سوار میکردن.”
پرستار دور اتاق میگشت، چند تا چیز را بی منظوری جابجا کرد و حتی به مادر بزرگ که آب نبات توی گلوی نوه اش می ریخت توجه نکرد . عاقبت بچه را به میزی نزدیک قفسه منتقل ساخت و چند تا سیم را که از ماشینی می آمد به سینه لخت او وصل کرد. مادر بزرگ دور و بر او میگشت.
“مگر چشه؟ این سیمها برای چیه؟”
“آروم باش، ملک. این همون ماشینه که قلبت را چک میکنه، باید قلب بچه را چک کنیم، ببینیم چرا تند میزنه.”
نوار کاغذ سفید و بلندی از سوی دیگر ماشین با کندی بیرون آمد که خط زیگزاگ دنباله داری روی آن کشیده میشد. پرستار به زودی سیمها را باز کرد، کاغذ را برید و به پرونده فروغ اضافه کرد.
داود وارد اتاق شد و بطرف ملک سرتکان داد. “خدا بد نده، دوباره کی مریضه؟”
پیرزن به طرف او سر تکان داد. “نوه ام خیلی ضعیف شده، نمیتونه شیر بخوره.”
“خدا خودش رحم کنه. مادرش کو؟ چه عجب همیشه تو باید مواظب دختراش باشی؟”
ساعت نه صبح مردم محله که بیمار بودند کم کم پیدایشان شد و راهرو درمانگاه را پر کردند و منتظر نوبت نشستند.
همه از دیدن دو کامیون بزرگی که به سرعت کم و با هیاهوی بسیار از خیابان می گذشتند حرف می زدند. پشت کامیونها از مردانی خشمگین با چشمهای دریده انباشته شده بود که بازوهایشان را با داس و چماق در هوا می چرخاندند و عربده زنده باد شاه میکشیدند.
پرستار پرده را عقب کشید، نور روز اتاق را اشغال کرد. بیرون همه چیز به خوبی دیده می شد.
داود به کامیونها اشاره کرد. “خودشونن، پول گرفتن، گفتم یک خبرهایی هست.”
دستیار سرش را تکان داد و بعد به طرف انتهای راهرو براه افتاد.
” حتما جلویشان را میگیرن. . .هیچکس نیست جلوی اینها را بگیره؟”
پرستار به پشت سر او خیره مانده بود.
سپورا پرستار روز بزودی وارد شد. پرستار شب اطلاعات و خبرهای شب گذشته درمانگاه را به او گزارش داد و قبل از آنکه برود دوباره به صدای قلب و ریه نوزاد گوش داد و چند قطره دوا توی دهانش ریخت .
“من باید برم، اما دلم پیش این بچه است. باید دوباره به دکتر تلفن کنم، دیر کرده، اصلا بیرون چه خبره؟”
سپورا به پیرمردی در راهرو اشاره کرد تا برای معاینه بیاید.
“خدا میدونه. اینا از سحر با کامیون دور شهر می گردن و شعار ضد مصدق میدن.”
بعد پرونده مریض را از قفسه درآورد، از ناراحتی اش سئوال کرد، فشار خونش را اندازه گرفت و به صدای قلب و ریه اش گوش داد و یادداشت برداشت. روز بسیار شلوغی بود.
ساعت ده بود که دکتر وارد شد. بعضی از بیماران به احترامش از جا بلند شدند. با شتاب به اتاق معاینه رفت و در را پشت سرش بست و در آن میان که به ضربان قلب نوزاد گوش می داد و سرش را نوازش می کرد، سراغ گزارش و پرونده او را گرفت. فروغ بلند و سنگین نفس می کشید و سینه اش در هر نفس به دشواری بالا و پایین می رفت.
دکترکهنه بچه را باز کرد که خشک بود. “تا حالا ادرار نکرده؟”
سپورا کهنه را بست و شیشه شیر خشک را به دکتر نشان داد. “باید خیلی گرسنه باشه ، اما چیزی نمی خوره. سرم بهش وصل کنم. “
دکتر دو انگشتش را روی شریان گردن نوزاد گذاشت تا ضربان آن را بشمارد.
“بدنش پره آبه ، گمونم نارسایی قلبی داره، باید خشک نگهش داریم.”
نوزاد چشمهایش را باز کرد و به او خیره شد.
“یکی را می فرستم کمکت کنه تا یک لوله تغذیه از بینی اش رد کنی. . . ده دقیقه دیگه هم اولین مریض را بفرست پیش من. خیلی دیر آمدم، شهر بهم ریخته.”
دکتر به دفترش رفت و به دستیارش برای وصل لوله تغذیه و دادن داروی مدر کمک کرد و خواست که به یک متخصص قلب هم تلفن کند.
“به سپورا کمک کن، کار با نوزاد خیلی سخته. راستی خبر تازه چی داری؟ می دونی کی پشت قضیه است؟”
دانشجوی دستیارکه داشت از اتاق بیرون می رفت میان راه ایستاد.
“شنیدم آمریکایی ها دیروز به ملاقاتش رفتند و اولتیماتومش دادند که استعفا بدهد، چون او را به اسم نخست وزیر تایید نمی کنند.”
” البته … یعنی شاه را برمی گردونند؟”
ساعت حدود یازده صبح بود که سپورا عینکش را گذاشت، دستهایش را شست و یک لوله کوچک مناسب پیدا کرد . تا آنرا به فروغ وصل کند. دستیار سر و دست های بچه را نگهداشت تا حرکت نکند.
مادر بزرگ که به دنبال او به اتاق آمده بود دور و بر اتاق جابجا می شد. “برای خاطر خدا، بگین چکارش می کنین؟”
“هیچی، قراره این لوله را توی شکمش بفرستیم و از آن راه دوا و خوراکش بدیم. دردش نمیاد. تو هم آروم بشین و حواس ما را پرت نکن.”
” آخه چرا ؟ اون فقط گشنشه، با شیشه میتونه بخوره.”
پرستار لوله را آهسته در درون بینی فروغ پایین تر فرستاد، نوزاد تلاش کرد سرش را تکان دهد و نتوانست و در عوض شروع به پازدن و گریه کرد که چندان نپایید و نفس کم آورد و به زودی از تلاش افتاد. دستیار چند بار لوله را بالا و پایین کرد و بازوی او را محکمتر گرفت.
“کاش مجبور نباشیم دوباره سوراخش کنیم.”
سپورا مقدار کمی شیر خشک درست کرد و آنرا به آهستگی به درون لوله ریخت که دستیار آنرا بالا نگهداشته بود و روی بچه را پوشاند.
“ملک، چرا مادرش نیومد؟ نمیتونه از پسراش جدا بشه؟ میترسه آل ببرتشون؟ چند بار دیگه میتونی دختراش را نجات بدی؟ بچه بسش نیست؟”
“اون میگه حاملگی برای سلامتی خوبه، خانم دکتر.”
“دکتر با پسرت حرف زد تا کنترل کنه و نگذاره زنش حامله بشه، اما اون اهمیت نمیده. من نمیدونم چطوری از عهده مخارج آنها برمیاد.”
دستیار مقداری آب توی لوله ریخت تا شستشویش بدهد، دهانه اش را بست و به پشت بچه وصل کرد. بعد پرونده بیمار تازه ای را برداشت و او را به اتاق دکتر راهنمایی کرد.
ساعت یازده صبح بیمار تازه ای لنگان وارد اتاق معاینه شد. پایش را با پارچه ای محکم بسته بود تا جلوی خونی را که تا توی کفشش چکیده بود بگیرد. پرستار بلافاصله پارچه و پاچه شلوار او را پاره کرد تا زخم را معاینه کند و سعی کرد خون هایش را با حوله ای پاک کند.
“چی شده؟ افتادی؟”
مرد بیمار پاهایش را گرفته بود و ناله می کرد.
“حرومزاده ها… من فقط تماشا می کردم. گمونم می خواستن دکونم را غارت کنن. کرکره را پایین کشیدم، آنها هم خودم را زدن … چاقو نبود، اما بلند و تیز بود … یواش … میسوزه … یک مشت لات چاقوکش بودن.”
“تکون نخور، زخمش بزرگه، چاکش عمیقه … باید پاکش کنیم. آروم باش. مغازه ات کجاست؟”
” نزدیک باغ صبا ، طرف زندان … اینقدر زخمو فشارش ندین … بیشتر میسوزه .”
“باید جلو خونریزی را بگیریم، تو نگاه نکن. آنجا چکار میکردن؟”
“به زندان حمله کردن، دروازه را شکستن و همه دزدها و آدمکشها را آزاد کردن. شعبان بی مخ هم وسطشون بود. بعد همه را سوار کامیون کردن، اما نمی دونم کجا رفتن … یا خدا… می سوزه، یواشتر باشین.”
پرستار و دستیار دکتر پای بیمار را شستشو دادند و مقداری وسایل بخیه حاضر کردند.
“می دونم … درد داره، اما باید تحمل کنی … حالا هم باید بخیه بزنیم، آسون نیست. دستم را تکون نده. هیچکس نبود جلوشونو بگیره، شهربانی، ارتش؟”
“چرا… بودن، اما کمک دزدها میکردن، دروازه را براشون باز کردن … تموم شد؟”
“گمونم داره تموم میشه.”
هر دو دستهایشان را شستند و پای مرد زخمی را با گاز سفید محکم بستند و مرخصش کردند.”
دستیار نوزاد را دوباره معاینه کرد و کهنه اش را وارسی کرد. کهنه بچه هنوز خشک و تنش گرم بود.
“به نظرم تب داره، نمیدونم چرا؟ بهتره بفرستیش بالا. همه اینجا بیمارن. درجه کجاست؟”
فروغ کمی تب داشت. دستیار پتویش را پس زد و حوله خیس روی پاها و پیشانی اش گذاشت. نوزاد پایش را پس کشید. سپورا بیمار تازه ای را صدا کرد. ملک همراه بیمار خودش را به اتاق رساند و به طرف تخت رفت.
“چطوره؟ مرده؟ شیرش ندادین؟ حالا سینه پهلو میکنه.”
“دل ناگرون نباش، تنش یک کمی گرمه. داریم خشکش می کنیم، نگاه کن، چشماش بازه، تورو می شناسه. برو مادرش را بیار تا بگه چی شده.”
مادر بزرگ بچه را بوسید، اشگهایش را با گوشه چادرش پاک کرد و از اتاق بیرون رفت.
دانشجوی دستیار با دشواری توانست با متخصص قلب تماس بگیرد. تلفن ها همه از کار افتاده یا مشغول بودند. از او برای فروغ یک نسخه گرفت. دم ظهر بود که به دفتر دکتر رفت تا حال بیمار را گزارش بدهد و تایید نسخه را بگیرد.
دکتر داشت در میان معاینه دو بیمار به رادیو گوش می داد و بی آنکه حرفی بزند به گوش خود و رادیو اشاره کرد. رادیو داشت از حمله گروهی اوباش به خانه نخست وزیر و غارت اموال او خبر میداد. دانشجو اتاق را ترک کرد و به حیاط رفت تا سیگارش را بکشد. سپورا داشت فروغ را به بخش بیماران بستری منتقل می کرد و ملک هم پشت سر او در حرکت بود.
“آقا دکتر، به مادرش گفتم اما او بداخمی کرد. گفت نمیاد. گفتش دختره مال خودت باشه، من که چشم دیدنش را ندارم.”
دستیار او را دید که شیشه کوچکی از شیر گاو را لابلای چادرش پنهان می کند و فکر کرد “سیگارم که تمام شد شیر را ازش می گیرم.”
بعد از ظهر بود. مدتی از ساعت دو گذشته بود. درمانگاه خلوت تر نشان می داد. بیشتر بیماران رفته بودند و آنها که مانده بودند خواب آلوده می نمودند. بیرون هوا سخت گرم بود. سپورا صندلیش را توی حیاط می کشید تا ناهارش را بخورد که دستیار را دید. آمده بود سیگاری تازه روشن کند.
“روزی چند تا سیگار میکشی، مرد؟ برات خوب نیس. بفرما، یک لقمه با من بخور.”
دستیار سر تکان داد و روی جعبه ای کنار او نشست. کسی تا پایان ناهار حرفی نزد. پرستار قبل از آنکه سرکارش برگردد از او خواست که سری به فروغ بزند.
“من دوای تازه را بهش دادم، ببین چطوره بی زحمت ، خبرش را هم به دکتر بده.”
دستیار از پله ها بالا رفت و خود را به تخت نوزاد رساند. پرستار بخش که مشغول آماده کردن یحیی بود تا او را برای مداوای بیشتر و شاید جراحی به بیمارستان بفرستد به طرف مرد جوان سر تکان داد.
“بالاخره بچه ادرار کرد … من عوضش کردم، گزارش حالش رو هم پر کردم، اونجاست.
دانشجو روی صندلی کنار تخت بچه نشست و به تنفس و ضربان قلبش گوش داد. وقتی سرش را لمس می کرد، نوزاد چشم هایش را باز کرد و دستهایش را در هوا به حرکت درآورد. دستیار دست های او را نوازش کرد و شیشه کوچک شیر خشک را به دهانش گذاشت.
“یک چیزی بخور … دختر، زود باش، چند قطره، بیا، تنبلی بسه.”
فروغ تبش پایین تر آمده بود. چند دقیقه ای پستانک را مکید و باز آنرا پس زد. مادر بزرگش که روی نیمکتی خوابیده بود، بیدار شد و به طرف آنها آمد و مرد جوان را که به بچه اش شیر می داد دعا کرد.
دستیار به صورت او نگاه کرد. “تو چی، خسته ای، تمام روز چیزی نخوردی. اقلا شیر گاو را که قایم کردی خودت بخور.”
ملک شرمگینانه لبخند زد و دستیار به خنده افتاد. “برای بچه خطرناکه… ، مادرش نیومد؟”
پرستار به طرف پنجره رفت تا خیابان را تماشا کند. کامیونی پر از مسافران عربده کش راه را بند آورده بود.
“ملک بگو ببینم، بار آخری که مادرش شیرش داد کی بود؟”
“نمیدونم آقا دکتر. دیروز خواهرش که من بزرگش کردم گفت که بچه مریض و گشنه اس. یک خرده شیر براش بردم، عروسم خلقش تنگ شد و آن را از من گرفت. من هم صبر کردم تا نصفه شب تا بتونم طفلک رو بیارم درمانگاه.”
پرستار لوله بینی نوزاد را وارسی کرد. “نمیدونم چرا فقط سر نوزاد دخترش پستوناش خشک میشه!”
دستیار مردد بود. “قبل از اینکه شیرش بدی ببین چقدر دیگه مایع میشه بهش داد … گمونم راه درازی در پیش داریم.”
دستیار به دفتر دکتر رفت تا به او گزارش بدهد. پیرمرد بیماری با نسخه اش اتاق را ترک می کرد.
دکتر رادیو را روشن کرد. صدای شیپور و طبل همراه با سرود شاهی اتاق را پر کرد و در شیشه های پنجره انعکاس یافت. دکتر رادیو را خاموش کرد. “رادیو را هم اشغال کردن. . .”
آفتاب پشت دیوارهای محله فرو می نشست. خیابان تقریبا خالی بود مگر از اهالی محل که اینطرف و آنطرف به دنبال کارهای روزانه خود می دویدند و اسبهایی که گاری های خالی را به دنبال می کشیدند.
درمانگاه تقریبا در حال تعطیل بود. چند بیمار باقیمانده، خسته از انتظار روی نیمکت چرت می زدند. سپورا درجه تب یک دختر جوان را گرفت و در پرونده اش نوشت: تب، استفراغ، درد دل، اسهال، و او را به دفتر دکتر فرستاد. نوبت به پیرمردی رسید که منتظر دارویش بود. او را صدا کرد و شیشه قرصش را داد. دستورالعملش را تکرار کرد و خواست تا هفته بعد برگردد. بعد از اتاق بیرون آمد و مریض آخری را با پرونده اش نزد دکتر فرستاد و در را پشت سرش بست.
سر راه با چند کارمند اداری احوال پرسی کرد. “از شوهرت چه خبر؟”
“هیچی. هنوز پیداش نیس، دلم مثل سیر و سرکه میجوشه.”
“خدا همراهت باشه. نترس، حتما یک جایی گیر کرده، شب میاد خونه.”
سر راه در اتاق دکتر را زد. او مشغول صحبت با متخصص قلب بود، مردی بلند قامت با ریش کوتاه و سفید که برای دیدن فروغ آمده بود. بحث گرد کودتا دور میزد که فقط طی چند ساعت و به سادگی به آمال خود رسیده بود. بیمار آخر پرونده به دست کنار در ایستاد و به ریش سفید و حرکت لبهای دکتر قلب خیره ماند.
“همین دیروز مردم شعار مرگ بر شاه می دادند! پس چی شد؟ مصدق داره تسلیم میشه، شاه هم بر میگرده!”
مدتی کسی حرفی نزد تا مرد بیمار جلو آمد و پرونده اش را روی میز گذاشت.
“ای آقای دکتر، اینگلیسا که ول کن نیستن، اول کدخداشون را میارن تا بعد با خیال راحت ده را بچاپن.”
سپورا خود را به بخش رساند. کودک راحت تر نفس می کشید. مادر بزرگش هنوز شیشه شیر به دست کنار تختش ایستاده بود. “سپورا خانم، خوب شد آمدین، هنوز هم شیر نمیخوره. صورتش کوچیک شده، مثل یک گنجشک. چرا دوباره با لوله شیرش نمیدین؟”
“دکتر باید بگه…. حالا میاد. بدنش آب جمع کرده، نمیشه خیلی آبکی بهش بدیم. دلواپس نباش باد صورتش خوابیده.
خودت خسته و کوفته نشدی؟ داره شب میشه، باید بری خونه یک چیزی بخوری تا بتونی مواظبش باشی.”
سپورا خداحافظی کرد اما قبل از آنکه برود به آشپز گفت که یک بشقاب غذا هم برای ملک بیاورد.
وقتی که دکتر و دستیارش به همراهی متخصص قلب به بخش وارد شدند، بیرون هوا تاریک شده بود و جز چند سو سوی کمرنگ اینجا و آنجا نوری به چشم نمی خورد. دکتر گزارش قلب فروغ را گرفت و شروع به مطالعه آن کرد. وی پس از چند دقیقه به دستیار که مشغول معاینه کودک بود نزدیک شد.
“خوب حال دختر خانم چطوره؟”
همه در اتاق چشم به او دوختند.
دکتر گوشی اش را به گوشش گذاشت و به صورت نوزاد که به او خیره شده بود نگاه کرد و روی تخت او خم شد و چند باری جلوی سرش را دست کشید. چشمهایش را بست و مدتی بلند به صدای ضربان قلب و شکم او از زوایای مختلف گوش داد. کودک را به پهلو گرداند و این بار چندین بار به تناوب به تنفس و صدای ریه هایش به دقت گوش سپرد. بعد ناخن های دست و پا و ورم پای بچه را لمس کرد و باعث شد که او چند باردست و پا بزند و صدایی آرام و نرم از گلویش شنیده شود. سرانجام دکتر کمر صاف کرد، گوشی را از گوشش درآورد و در جیبش فرو کرد و وقتی موهای سیاه و پرپشت بچه را نوازش می داد رو به ملک کرد:
“دختر جون سختیه، شاید هم خودت عروسش کنی. . .”
Keep up with the good job!!!!!
Beautiful story and excellent writing
دیدی عمیق به اتفاقی که هم زمان با قیام ۲۸ مرداد، دوران مصدق درایران را نشان میدهد .
بسیار با مهارت و دلنشین و چه زیبا دو واقعه را در یکزمان به تحریر درآورده و حس همدردی
و دیدی چون زره بین جزییات واقعه را به زیبایی بیان و به خواننده منتقل کرده
Sweet story, usually the stubern ones are the winners.