شماره ۳۲۱

چهارشنبه یازدهم جولای سال ۱۹۹۰- ساعت ده و نیم شب – آیواسیتی

بعد از یکساعت تأخیر در فرودگاه شیکاگو، بالاخره ساعت دوازده و بیست دقیقه نیمه شب به فرودگاه سیدار راپید رسیدم.  به خانه که رسیدم ساعت دو نیمه شب بود. گرم و شرجی و ورم کرده… ورم کرده تر از هوا، خانه بود. سنگین مثل زنی حامله با جنینی ناخواسته…

به اتاق کاوه آمدم. کاوه خواب بود. آهسته آمدم بالای سرش تا نگاهش کنم و قربان صدقه اش بروم. دیدم دور یکی ازچشم هایش کبود است. وحشت زده بیدارش کردم. چشمهایش را باز کرد. گفت: “چیزی نیست. توپ فوتبال به چشمم خورده.” ترسیدم. با احساس خرد شدگی به خود گفتم: “تو چطور به خودت یک مادر می گویی؟ مادری که پسرش را برای مدت دو هفته تنها گذاشته و به شهر دیگری رفته است؟ تو آیا می توانی تصور کنی که فرزند نوجوانت چگونه با چالش های طاقت فرسای تنهایی محض روبرو شده است؟” وجه دیگرم به من گفت: “تو مجبور بوده ای! گاه وقتی یک مادر به بن بست می رسد، اندکی شادی می تواند او را به زندگی برگرداند تا بتواند به مادر بودنش ادامه بدهد! دو هفته فراموشی و جداشدن از روزمرگی، از سکون شهر و کار توانفرسا می تواند یک عمر دوباره تلقی بشود …”

پسرم چرا می بایست در چنین گردونه ای گرفتار شود و در نوجوانی مثل یک مرد فکر کند؟ چه راهی در مقابلم قرار دارد که بتوانم این شرایط را تغییر بدهم و زندگی بهتر و سالم تری را برای او بسازم؟ برای او، و برای خودم؟

بن بست!

حتمن راهی برای رهایی باید باشد. شاید در زمان خودش راه پیدا شود!

برای رهایی، تمام روز را به شنیدن نوار آهنگ “سرژ راجیانی” خواننده فرانسوی گذراندم. همان مجموعه آهنگ هایی که در لس آنجلس مرا به یک مستی گیرا کشانده بود. یک صدا، یک رؤیا که می تواند برای لحظاتی نجاتبخش زندگیم باشد. موسیقی، خواب، و کار باید نجات دهنده های من باشند در زمان بن بست. و عشق به پسرم.

بعد از برگشتن از کار به خواب رفتم. و یک خواب آوانگارد دیدم که یک شناوری بود بین نوشتن، تعریف کردن و نمایشنامه خوانی (روایت). هر سه در هم ادغام شده بودند. و تفکیک آن ها برایم در خواب منطقی جلوه می کرد. اما در بیداری نه! نمیدانم کدام صحنه بازی بود و کدام واقعیت! و آیا صحنه، صحنه تئاتر بود یا صحنه ای ازیک فیلم!

اپیزود اول

 صحنه: زنی برهنه دراز کشیده بود زیریک میز، زیر یک ملافه کودری از جنس کتان که تمنای عشق ورزی داشت. (گویی این تکه از نمایشنامه مونولوگی بود از زبان یک زن، که یک مرد – پیتر- همکلاسی دانشگاهم داشت آن را می خواند. پیتر که نمایشنامه را می خواند در حالی که تکست توی دستش بود، به نرمی زیر میز خزید و بعد به زیر چادر. دست هایش را دور گردن زن حلقه کرد و او را در میان بازوانش جای داد. همان واژه ها را که از زبان زن می خواند بازی نیز می کرد. متن، یک نوع بازی واژه ای و روایتی چند گانه بود که نمایشنامه های مارگریت دوراس را برایم تداعی می کرد) در بالای میز چند نان باگت فرانسوی و چند نان ایتالیایی قرار داشت. زن گرسنه بود. یواشکی از زیر میز بیرون خزید و یکی از نان ها را کش رفت و به آن گاز زد. پیتر به خواندن مونولوگ از زبان زن ادامه داد.

نور صحنه خاموش شد.

اپیزود دوم

صحنه: زن برهنه بود در یک کویر. روی شن های کهربایی راه می رفت. (پیتر- مرد-  در حال خواندن نمایشنامه ای از خودش بود برای دانشجویانی که دور یک میز مستطیلی نشسته بودند.) زن روی شن های کهربایی در نمایشنامه ای که پیتر نوشته بود راه می رفت. و جای پایش روی شن ها باقی می ماند. پیتر راوی نمایشنامه بود و مونولوگ درونی زن را از زبان روایی خودش بیان می کرد. (گویی در خواب، خواب بودم. از خواب بیدار شدم و می دانستم که همه این صحنه را خواب دیده ام. در خواب که از خواب بیدار شده بودم، از پیتر پرسیدم: آیا این نمایشنامه را “لیزا” نوشته است؟

به سرعت گفت: نه… من آن را خودم نوشته ام.

گفتم: بسیار به زبان نوشتاری “لیزا” نزدیک است. متن شاعرانه است و اروتیک و لطیف. گویی آن را یک زن نوشته است نه یک مرد!

با دلخوری نگاهم کرد. و هیچ نگفت. حالتی هم جز دلخوری از خود نشان نداد.

پرسیدم: تابستان امسال چند تا نمایشنامه نوشته ای؟

گفت: پنج یا شش تا.

مبهوت نگاهش کردم. حس کردم دارم منفجر می شوم از تصور کم کاری و بیهودگی روزهایم.

از خواب بیدار شدم.

آیا محتویات کتاب “معشوق” The Lover نوشته مارگریت دوراس بر من اثر گذاشته که باعث شده چنین خوابی ببینم؟ دلیل اش هر چه می خواهد باشد، باشد. من در خواب فعال ترم. و این خوبست که در خواب می آفرینم. در خواب راحت ترم. آرامشم بیشتر است.

بهتر است خاطرات ورودم را به لس آنجلس بنویسم. می ترسم فراموشم شوند.

پانزده روز پیش، در یک بعد از ظهر دلپذیر وارد شهر لس آنجلس شدم. ساعت هشت بعد از ظهر بود که از فرودگاه بیرون آمدم. بی تکلف و بی دغدغه شاد بودم. می خندیدم. و عبور شتابزده آدم ها را با شادی های کودکانه تماشا می کردم. آقای رحمانی نژاد منتظرم ایستاده بود. وارد پارکینگ شدیم. رفتیم طبقه سوم و سوار ماشین اش شدیم.

وارد خانه اش که شدم، خانه را ساده، تمیز و پر از آرامش دیدم. آنگونه آرام که دلم می خواست روی موکت های مخملی کرم رنگ مثل یک کودک غلت بزنم و بی تکلف بخندم. دیوانه نبودم. شاید هم بودم. شاید اگر کسی می توانست به کنه تصویر اندیشی های ذهنم راه بیابد، مرا دیوانه نمی پنداشت.

دیوانگی مگر چیست جز لحظه رهایی از اندوه! یا فرو رفتگی در اندوه….

دوش گرفتم و و بعد در خیابان سانتامونیکا نزدیک خیابان فدرال قدم زدیم. از روبروی سالن سینمایی گذشتیم که فیلم “مسیح مونترآل” را به نمایش گذاشته بودند. آقای رحمانی نژاد گفت: فیلم خوبی است.

خیابان خلوت بود.

در ساحل اقیانوس قدم زدیم. در کناره ساحل، گدایان پرسه می زدند.  بی خانمان ها، بویژه سیاهان بی خانمان در پارک ساحلی، زیر نخل ها و نیمکت ها خوابیده بودند. قدم زدیم و پیچیدیم به خیابان های ساحلی. دیدن رستوران های مدرن، دلگشا بود. دیدن آدمهای در حال گذر… دیدن حرکت… حرکت…  دیدن سینماها و تئاتر های متنوع… دیدن پوسترهای فیلم… و دیدن آنچه که غیر ساکن است…

در خیابان سوم به یک رستوران رفتیم. خیابانی مملو از نور با درختان بلند آغشته به گل های بنفش خوشبو و معطر…شاخه های گل بنفش مثل گوشواره های شرابه دار از گوش های درختان آویزان بودند. گلبرگ های بنفش کوچک با نرمه بادی روی زمین می ریختند. می غلطیدند. گویی هر گلبرگی گونه گلبرگ دیگری را نوازش می کرد و با او درمی آمیخت.

گفتم: زندگی یعنی همین که آدم بتواند در چنین خیابانی ساعت ها قدم بزند.

در رستوران، آقای رحمانی نژاد غذایی خورد و شرابی نوشید. من حریصانه نگاه می کردم. به مهربانی. به فضا. به آدمها. به حرکت که انرژی تولید می کرد. به رنگ و بوی گفت و گو. به صدا. به بودن. به هر چه که زندگی می آفرید…

ساعت یازده و نیم شب به خانه برگشتیم. با آرامش خوابیدم در اتاقی تمیز که در نهایت احترام به من تقدیم شده بود. نیمه شب صدای موسیقی بلندی از آپارتمان بغلی فضا را احاطه کرد و بعد آژیر دزد گیریک ماشین در پارکینگ منزل همسایه. مهم نبود. صبح با بوی قهوه خوشبوی کلمبیایی که آقای رحمانی نژاد از سوپر مارکت Vons خریداری کرده بود از خواب بیدار شدم. میز صبحانه با یکنوع آراستگی هنرمندانه چیده شده بود. بوی نان گرم و تازه، شیر و قهوه، پنیر لیقوان و کره و انواع مرباهای ایرانی… یک آغاز بود برای یک روز متفاوت.

حسی ناگهانی در من شکفت. حس کردم که دوست دارم آشپزی کنم. چرا از لحظه ورودم به این خانه مملو از مهربانی، ناگهان واژه و طعم و بوی قرمه سبزی در من زنده شده بود؟ آن هم در تابستان؟ چطور یک فضا ناگهان حس هایی گمگشته را به سرعت نور در آدم شکوفا می کنند که ریشه در نهاد و تجربیات او دارند؟ این حس از دیروز در من بود وقتی که در مغازه خوار وبار فروشی سبزی های لازم را خریداری کرده بودیم.

آقای رحمانی نژاد خانه را که ترک کرد و به سر کار رفت، من شروع کردم به تمیز کردن سبزی ها و خرد کردنشان. با یکنوع شور پیله گرانه. این دگردیسی ناگهانی را در خودم نمی فهمیدم. گویی تمامی سبزی ها، تکه های گوشت و لوبیا قرمز ها جانی انسانی پیدا کرده بودند و به شخصیت های یک نمایشنامه عجیب و حیرت آور تبدیل شده بودند که من با تمام وجودم داشتم می نوشتمشان. در دیگی بزرگ زیر آتش. به شیوه ارسطویی… آفرینش حادثه، ایجاد کشمکش بین کاراکتر ها، دیالوگ های خنده دارشان، تغییراتشان در اثر کاتالیزوری بنام آتش، تبدیلشان به شخصیت های نوین متفاوت… منحنی تغییر، نقطه اوج  و سرانجام رخداد پایانی….

عصری دلنواز بود که آقای رحمانی نژاد به خانه آمد. میز را چیده بودم. قرمه سبزی با پلوی سفید و سالاد و سبزی خوردن. یک شام تاریخی بود. بازیافت هویت در یک خانه… بازیافت مفهوم خانه که ما با  آن بزرگ شده بودیم. و حالا این مفهوم چهار سال بود که تغییر شکل داده شده بود.

شام خوردیم و آنگاه قدم زنان رفتیم کنار اقیانوس. ساحل اقیانوس مملو بود از مردمی با پوست قهوه ای. اکثرا مکزیکی و یا مهاجرانی از کشورهای آمریکای لاتین. زنان، مردان و کودکانی با لباس های ارزان قیمت وعطر هایی با بوی تند عصاره مصنوعی گلها… و رنگ های تند سرزمین های گرم … عده ای گل های مصنوعی می فروختند و اشیاء بنجلی که یادآور دست فروش های خیابان لاله زار بود. اشیایی که رنگشان در اثر آفتاب تند تابستان خیلی سریع پریده بود. در محوطه بازی بچه های قهوه ای رنگ یک چرخ و فلک از کار افتاده قرار داشت که در ورودی آن قفل شده بود. نسیم دلچسبی می وزید. غروب که شد، ماهیگیران فقیر اما جوان، ساعت های متمادی در تاریکی به آب خیره نشستند با چوبدست های ماهیگیری در دست هایشان برای صید یک ماهی. شاید هم چند تا ماهی کوچک. غذای یک روز یک خانواده. شاید هم برای تفنن. برای قدرت گیری با شکار یک ماهی ساده لوح.

در حالیکه روی تخته ها قدم می زدیم نوشابه هایمان را نوشیدیم. سردم شده بود با نسیم که لحظه به لحظه خنک تر می شد. بوی آب اقیانوس و ماهی مرا بیاد شهرهای ساحلی جنوب ایران انداخت. و غروب های دلتنگ کننده شان.

به خانه برگشتیم. قدم زنان.

صبح روز بعد دوباره با بوی قهوه تازه و نان گرم از خواب بیدار شدم. گویی دختری شده بودم که در قصه های شاه پریان، قصه ی سفید برفی و زیبای خفته زندگی می کردم. زیبایی رؤیا در این است که تو می توانی خود را در یک لحظه در هر فضای دلخواهی قرار بدهی. و مهم نیست اگر هیچکدام از این لحظات وجود خارجی نداشته باشند. رؤیا هر چیز غیر حقیقی را حقیقی جلوه می دهد. و اندک اندک رؤیا حقیقت می شود. یا رنگی از حقیقت به خود می گیرد.

در طول روز روی نمایشنامه تازه ام کار کردم. باز هم شامی جدید پختم. نمی دانستم چگونه محبت های آقای رحمانی نژاد را جبران کنم. تلفنی با آقای دیلمقانی صحبت کردم. گفت که سرگرم اسباب کشی است. در صحبت های تلفنی ام با علی شریفیان، قرار گذاشتیم که همدیگر را ببینیم. گفت که ازدواج کرده است و زندگی خوبی دارد. بعد، از خاطراتش در یک کشتی در بندر بوشهر گفت و مصائب کوچش تا ورود به کانادا. از دوران شکوفای بازیگری و کارگردانی اش در تهران، شیراز و شهرهای اطراف دیگر گفت، و برخوردش با حکومت جدید. و نویسندگی اش؛ نوشتن یک رمان، چند نمایشنامه و قصه کوتاه و شعر و ترجمه. و اجراهای تئاتری اش در کانادا.

روزهای خوبی بود دیدار با بچه های دانشکده: با علی، یوسف، مهوش، محمود، شهناز و همسرش پتر….