شماره ۱۱۹۲

این قصه را بیشتر به این دلیل برگزیدم که ساختار قصوی اش یگانه است. از آقای طاهرنسب یکی دو کار دیگر خوانده ام. به گمانم این کار همچنانکه گفتم از سبک ویژه ای برخوردار است که در کارهای دیگرش ندیده ام. آقای طاهر نسب (که من او را طاهر صدایش می کردم: البته اگر این همان کسی باشد که در تلویزیون ایران پیش از اسلام دیده بودمش و تشابه اسمی نباشد) قصه را از دید دو خرچنگ پیش می برد. نوع رفتار سینمایی نویسنده با متن، گمانه زنی مرا به همان طاهر بودن طاهر نسب نزدیک به واقع می کند. قصه در جایی میان شعر، داستان و سینما نشسته است. شاید طرحی بوده که نویسنده آن را برای کار فیلم پرداخته باشد. این قصه از وبسایت فروغ برداشته شده است.

بهرام بهرامی


زن دست می‌برد توی شکم خود، روده می‌ریزد روی سرت.

تو پارس می‌کنی و دم ‌ات را هم تکان می‌دهی و شروع می‌کنی به خوردن و پیش از این تصویر کمی آن طرف‌تر، مرد کنار شعله ایستاده و رو به ‌رویش رودخانه‌ یی افتاده.

بعد صدای شرشر می‌آید و پلان نخست، مرد به خود فشار می‌آورد که بشاشد توی آب. زنی با یک جمجمه از آب بیرون می‌جهد. به طرف مرد می‌رود و مرد از این که توی سر او شاشیده دست ‌پاچه خودش را پرت می‌کند توی رودخانه.

زن رفته بالای آتش می ‌ایستد. به او نزدیک می ‌شوی و نگاه ‌اش می‌کنی. فقط بوی ضعیفی که از اندام ‌اش توی بینی ‌ات می‌رود تو را به یاد گله و سیاه چادر و زن سابق صاحب ‌ات می ‌اندازد.

پچ‌ پچ دو خرچنگ تمرکزت را به هم می‌زند که دارند راجع به مسأله‌ ی خاصی سر زنده گی ‌شان شرط می‌بندند.

خرچنگ اول می‌گوید:”حاضرم شرط ببندم این سگ فکر می‌کند زنده است و برای همین هم احساس می‌کند باید این زن را جایی دیده باشد یا به خاطر یک مشت روده دنبال او را بگیرد. من جای او بودم همین حالا سرم را می ‌انداختم سمتی و از راهی که نیامده ‌ام می ‌رفتم توی جنگل، زیر یک درخت آن قدر منتظر می ‌ماندم تا یک موجود از دور سر برسد و آن ‌قدر سر به سر هم بگذاریم تا شکم یکی ‌مان بیاید بالا، گرد آویزان بشود.”

خرچنگ دوم: “اگر زن می ‌توانست با پاها خودش را برساند به چادر، مرد او را ببیند، قیچی ‌یی را که پشم قوچ و میش و بره‌ ها را می‌چید فرو می‌کرد توی چشم‌ های بی ‌مژه و ابروی زن و هم‌ زمان داد می‌زد: «جن!»  تا عشایر دیگر از چادرها ریخته شوند بیرون و با چوب و چماق بیفتند به جان جن و …”

خرچنگ اول: “شرط می ‌بندم این زن سم دارد.”

با چشم ‌های گرد سعی می‌کنند لای تاریکی در پاهای زن سم پیدا کنند و آن‌قدر به کف پاهایش خیره می‌شوند تا زن سم درآورد.

خرچنگ دوم: “شاید پری آب ‌هاست، ندیدی چه‌ طور سرش را از وسط رودخانه بیرون آورد و چه‌ طور به طرف مرد رفت و او را انداخت توی آب؟”

خرچنگ اول کمی با احتیاط به جلو می‌رود تا سعی کند مطمئن شده و شرط را برده.

خرچنگ دوم: “اگر رفتی خودت را مالیدی به ساق پای زن، زن ‌ام مال تو.”

اولی: “تو که خودت زن ‌ای!”

دومی: “پس خودم مال تو.”

“تو که همین حالا هم زن من‌ ای.”

“خوب پس اصلاً یک چیز دیگر، آزادی بروی با پری آب‌ها هم ‌خوابه شوی.”

خرچنگ مات به پهلو پیش می‌رود.

زن بلند شده سمت او می‌رود و در سیاهی سیاه ‌چادر خدا سم خود را می‌گذارد روی خرچنگ و از آن می‌گذرد.

خرچنگ دوم با خنده‌ ی مضحکی خودش را می ‌اندازد توی آب، می‌رود در شکاف تخت سنگی مخفی می‌شود.

دم زن را می‌گیری، می‌رسی به چند چادر و حصار و بره‌ هایی که خواب می‌بینند و خری که دارد بچه ‌ی کدخدا را می ‌زاید و پدر هم سر زایمان گیج شده نمی ‌داند دسته گل ‌اش شبیه خر است یا خودش.

تو از این که خانه را پیدا کرده ‌ای خوش ‌حال، مدام پارس می‌کنی و سعی داری کمی به خودت زحمت بدهی و جلوتر بروی.

خر عرعر می‌کند و دایه که پیر است و زن را هم از شکم یک گاو بیرون کشیده، دست می‌برد توی پشت خر و پا را پیدا می‌کند.

پا که به دنیا می ‌آید همه ‌ی اهالی با چشم می ‌بینند که بچه سم دارد و از این حیث به مادرش رفته. تو هم پوزت را در فک‌ ها قاطی می‌کنی تا زن سر برسد و کله‌ اش را، کله‌ ی تاس خود را پرت کند سمت زمین و راست برود توی چادر دراز بکشد و دل ‌اش هیچ نمی‌خواهد بداند بچه شبیه چیست.

بیرون هنوز پر از عرعر است.

زن از چادر خارج شده و تو پوزت را از فک‌ ها تفکیک می‌کنی و دوباره دم زن را می ‌چسبی.

می‌رود حاشیه‌ ی رود، کنار آتش نیمه‌ خاموش و خاکستر می‌نشیند.

تو رفته ‌ای خودت را می‌مالی به ساق‌ های او و دم ‌ات را تکان و زبان ‌ات را بیرون می‌کشی.

هوا سرد است و مردی که خودش را انداخته بود توی رودخانه هر از چند گاهی با ریش از وسط آب و ماه سرک می‌کشد سمت دود و زن.

حجمی از کل و عرعر و به به و چه‌ چه دشت را می ‌چرخاند، فرود می ‌آید تا زن بدن خود را تکانی داده، برود سمت آب و با یک شیرجه بچرد توی ماه.