ماهرخ خم شد کوله‌اش را روی شانه بالا کشید و گفت بابا مگر شمس مَرد نبوده؟ پدر گفت کدام شمس؟ ماهرخ گفت این شمس و مولوی که توی کتاب فارسی‌شان است. پدر بندهای کوله‌ را از پشت دخترش باز کرد و کوله را در دست گرفت. شمس که اسم مردانهست شمسی هم می‌شود زن، پس شمس مرده، دخترم. و گفت چرا این‌قدر سنگینه این کوله، با این همه کتاب مگر میخواهند چی یادتان بدهند؟ ماهرخ گفت خانم ابراهیمی می‌گوید مولوی و شمس دوست داشتند با هم ازدواج کنند اما خانواده‌ء شمس از مولوی خوش‌شان نیامده، یا مثل اینکه رفته بوده، سفر نشد عروسی کنند.؛ مثل، لیلی و مجنون. بعد مولوی اسم کتابش را گذاشته دیوان شمس و همه‌اش از غصهء جدایی براش شعر می‌گفته. پدر خندید و گفت امسال مدیرتان چه تحفه‌ای نطنزی برای شما آورده! از خنده آب توی چشمش جمع شد؛ و با دست روی سبیل سفید و دهانش را گرفت. ماهرخ هم خندید. گفت ازش پرسیدیم چرا دهخدا وقتی داشته می‌مرده، خواسته، براش حافظ بخوانند؟ گفت چون دهخدا عاشق حافظ بوده، مثل مولوی که عاشق شمس بوده.
پدر پرسید این خانم ابراهیمی، آموزگارتان، کیه؟ شوهرش کیه؟ دختر کدام ابراهیمی است؟ ماهرخ با کم‌حوصلگی گفت چه می‌داند شوهرش کیه؟ یکروز مردی آمده بود دنبالش قیافه‌اش عین خر بود، دندان نداشت. ولی مهرک می‌گفت باباش را کشتن. همسایهء عموی مهرکه. باباش مغازهء لوازمالتحریری داشته. رفته تهران جنس بخرد وقت برگشت سر کرایه‌ با راننده درگیر می‌شود راننده از پشت با آچار می‌زند توی سرش. مهرک دروغ میگه نه، بابا؟ مهرک ‌میگفت قلب خانم ابراهیمی مصنوعیه. رفتیم ازش پرسیدیم. عینکش را برداشت و اشکش را پاک کرد و گفت: کلیههام از کار افتادند. براش دعا کنیم. گفت آخر دل‌ شما پاکه. یک هفته‌ء دیگر باید بستری شود. این‌قدر براش گریه کردیم. بدبخت می‌میره. نه، بابا؟
پدر دست دخترش را ول کرد و به موهای یک‌دست نقرهایش دست کشید. سرخ شده بود. ماهرخ گفت: خانم خوبیه، ولی نمیدانم چرا وسط درس یک‌دفعه هرهر می‌خنده، بعد خودش را جدی می‌گیره و میگه: «کس بی‌کس تویی، من مانده بی‌کس». نمی‌میره، نه، بابا؟
اتوبوسشان سر کوچه پارک شده بود و شاگردِ اتوبوس به شیشه‌های اتوبوس لنگ می‌کشید. پدر پرسید رفتارش با تو چه‌طوره؟ دختر گفت: به من که ماهرخ جان می‌گوید. همه‌اش من یا مهرک را می‌فرستد دفتر برای نوار چسب و میخکوب و ماژیک. پارسال توی روستا آموزگار بوده. دختر یکدفعه بغض کرد و گفت نمی‌دانم چرا زده به سرش، یک هفته‌ است به من دیگر محل نمی‌گذارد. گفت یک‌وقت نیایی مدرسه به خانم ابراهیمی بگویی؛ من و مهرک نمره‌هامان مثل هم است اما مهرک را می‌برد کلاس‌ پایینیها به بچه‌ها درس بدهد. بعد بغضش ترکید و گفت کثافت، خله! نیست، بابا؟ دیروز یک برگه پر از تشبیه براش بردم، همه‌اش درست بود، مال مهرک دو تاش هم غلط بود. اصلاً، نه آفرینی گفت، نه دستت درد نکند؛ یک‌دفعه به سرش می‌زنه. خله، نه بابا؟
با این‌که هوا صاف و آفتابی‌ بود اما سوز داشت. پدر کوله را جلو در به ماهرخ داد و خودش برگشت تا به اتفاق شاگردش گریس‌کاری گاردن و پولی‌های اتوبوس را تمام کند. زنش برای‌شان چای آورد. یکی دو دقیقه‌ای ایستاد و بعد رفت. مرد توی اتوبوس رفت و چای خورد و سیگار کشید. خلقش چاق نبود. به شاگرد تپل کوتاه قدش گفت بقیه گریس‌کاری را خودش تمام کند و شب هم دیر نیاید. حسن‌پور، کمک راننده، کم حوصله است، سر به سرش نگذارد. به حسن‌پور هم گفته، اتوبوس را فردا نیاورد سر کوچه، بگذارد همانجا توی ترمینال بماند. سوئیچ را ازش بگیرد و پهلوی خودش نگه دارد. فردا شب هم دیر نیاید باز مسافرها توی ترمینال سرگردان شوند.
شب، آسمان مهتابی بود و هوا سوزناک. توی حیاط سیگار کشید و فکر کرد این طرز زندگی پوستِ کلفتی می‌خواهد. ولی پوستین او سوراخ است. هر جایش را رفو ‌کند سرما از سوراخی دیگر او را می‌گزد. همیشه هم از پا سردش شده. ماهرخ سال ششم‌اش بود که در آن مدرسه بود. دیگر به رفیق‌هاش عادت کرده بود. در این شهر کوچک بقیه‌ء مدرسه‌ها شیفت چرخشی‌اند و اگر مدرسهاش را عوض کند یک هفته در میان باید بعدازظهرها برود به مدرسه. سخت است. ماهرخ زیر بار نمی‌رود مدرسهاش را عوض کند. دل نمی‌کند. بی‌خود هم نباید او را هوایی کرد. پس چاره‌ چیست؟
فردا صبح جلو مدرسه ایستاد. دیشب سرویس نرفته بود و حسنپور رانندهء کمکی را فرستاده بود. زنش با ماهرخ توی دفتر بودند. نخواسته بود خودش برود پرونده‌ء ماهرخ را بگیرد. سه ماه از سال تحصیلی گذشته بود. ماهرخ درسخوان بود. به این سادگی‌ها پرونده‌اش را نمی‌دادند. پایهء ششم حکم آبروی مدرسه را داشت. چون هر سال بیشترین قبولی‌ها را همین مدرسه برای مدرسه‌ء نمونه می‌داد.
از در بنفش توی حیاط مدرسه را نگاه کرد. زنش از پله‌های پهن پایین می‌آمد. دو سوی حیاط نیمکت‌های فلزی آبی و صورتی و بنفش گذاشته بودند. مدرسه‌ء تر و تمیز و تازه ساختی بود. سر دو بچه‌ء دیگرش، از زن اول، حتی یک بار هم به مدرسه‌شان سر نزده بود. درس‌خوان نبودند و مثل حالا، بعد از متارکه‌ء غیابی، مادرشان را به پدر ترجیح داده بودند؛ اما ماهرخ یکی یک‌دانه بود و عاقل و زرنگ. هر وقت سرویس نداشت خودش دنبالش می‌رفت و برش می‌گرداند. سر صبحانه کلی با او و زنش حرف زد تا راضی‌ شدند. البته چه رضایتی! گفت: آخر آموزگاری که در تشخیص نر از ماده لنگ میزند دیگر حال ریاضی و علوم درس دادنش معلوم است.
زن که صورت لاغر و تیز و چشمان درشت آهومانندش سرخ شده بود، گفت پرونده را نمی‌دهند. خواستند با خودت حرف بزنند. مرد گفت چه حرفی؟ محض رضای خدا این پرونده را ازشان بگیر! ماهرخ کجاست؟ زن گفت توی دفتر است. ماهرخ هم راضی نیست. چند تا از دوست‌هاش هم این‌قدر التماس کردند که ازشان خجالت کشیدم. یکی دو تاشان گریه‌شان گرفته بود. حالا ماهرخ هم مثل بقیه. مثلاً مدرسهء نمونه قبول نشود چهطور میشود. خود مدیر و معاون هم حرفت را قبول دارند. از آموزگارهای خوب و باسابقه یکی‌شان رفته، مرخصی زایمان، یکی‌شان سال‌های آخر خدمتش است رفته، روستا تا حقوق و مزایای روستا شاملش شود و از این حرفها. گفتند به هر آموزگاری زنگ زدهاند قبول نکرده. یا خودت برو حرفت را بزن یا برویم خانه، امروز که سرویس نرفتی چرتی بزن و دستی به سینک ظرفشویی بکش. دستهام شکسته از بس پمپ زدم، آب توی لگن جمع می‌شود.
مرد گفت این آموزگار‌شان هم آن‌جاست؟ زن گفت آن‌جا بود مدیر ازش خواست برود بچه‌ها را ساکت کند. خیال نداشت ماهرخ و مادرش را ناراحت کند. دور و بر و زنش را نگاه کرد. زن منتظر تصمیماش بود. مرد گفت می‌گویی حالا چه‌کار کنیم؟ زن گفت هیچ‌ کاری. بماند. مرد بغض کرد. نشست. گریه کرد. زن ترسید. کوچهء پهن ساکت و خلوت بود. دو سه ساختمان روبه‌رو را نگاه کرد. پرده‌ها کشیده شده بود. گفت آدم از کارهای تو که سر در نمی‌آورد، شاپور. یکهو عین بچه‌ها دل‌نازک می‌شوی. پا شو! می‌روم با هر مکافاتی هم باشد پرونده‌اش را می‌گیرم. مرد اشک‌هاش را پاک کرد سیگار روشن کرد و گفت بگذار حالا یک هفته‌ای بماند بعد ببیند چهطور میشود؟
یک کوچه پایین‌تر مغازه‌ء چای فروشی یکی از دوستانش قرار داشت. کوچه پر از دود و بوی کباب رستوران بیرون بر بغل دست چای‌فروشی بود. از مغازه‌ء روبه‌رویی یک بازی رایانه‌ای برای ماهرخ خرید. چای فروشی هنوز باز نکرده بود. بهتر که بسته بود. حوصلهء هیچکس را نداشت. ناخواسته وارد خیابانی شد که با شیبی تند و دراز به کوهی مشرف به شهر منتهی می‌شد. به هن‌و‌هن افتاد. نفس تازه کرد. از کنار نرده‌های درمانگاه شماره چهار گذشت. چند زوج توی حیاط جلو در ایستاده بودند. احساس بی‌کس و کاری می‌کرد. بغض داشت. کافی بود کسی جلوش را بگیرد و نشانیای را بپرسد بدون رودربایستی می‌زد زیر گریه. شکر خدا در آن خیابان کسی گم نشده بود.
در منتهی الیه خیابان به راست پیچید. کوچه‌ای قناس و مارپیچ و دراز. حس خوشایندی پیدا کرد. یکی دو در تا نیمه باز بود. جلو یکی‌شان، بغل دیوار، دو بشکهء خالی و دو چوب‌بست نقاشی ساختمان چیده شده بود. مال دو پسر عباس بود. پس از این‌که خودش را حلق آویز کرد حالا وسایلش به دو پسرش رسیده بود. چند قدم جلوتر حمام نیمه مخروبه قرار داشت. پایین‌تر از سطح کوچه چند پله می‌خورد. روزهای جمعه، صبح زود، پدرش آن‌ها را به این حمام می‌آورد و آن‌قدر سر و صورت و تن‌هاشان را کیسه می‌کشید که عین هویج و لبو قرمز و نارنجی می‌شدند. بعد از حمام بخارگرفته میراندشان توی رختکن؛ و پشت می‌کرد و قایمکی خودتراشش را دستش می‌گرفت. دزدکی و کنجکاوانه او را دید می‌زدند و نیش‌شان باز می‌شد.
جلو خانه‌ای ایستاد. درْ همان درِ کوچک بود؛ تنها رنگش سبز شده بود. حیاط هم همان حیاط کوچک. گذشتهء پخش و پلای کوچه و خانه به ذهنش هجوم آورد و دلتنگش کرد. صدای جیغ مادر و لگدهایی که برادرانش به در می‌زدند و در می‌رفتند به گوشش رسید. صدای بال زدن کبوترهای حسین کفترباز را شنید. این خانه و این کوچه همهء دنیای کوچک‌شان بود. خانهء پایین‌تر، خانه‌ی علی بود که جوان‌مرگ شد. انگار خونش هنوز کف کوچه باشد و گذشت زمان آن را پاک نکرده است. سر کوچه خانهء زینت بود که مردش در تهران حمالی می‌کرد و خودش اسباب عیش مردها را فراهم می‌کرد.
روزی که از صبح تا عصر دنبال برادر کوچکش همه جا را گشته بودند در نظرش آمد. برادرش گوشوارهء طلا در یک گوشاش داشت؛ مادرِ عشق دختر گوشش را سوراخ کرده بود. عصر در حیاطی بزرگ و ساختمانی مخروبه، دم چاهی، که سوراخی باریک داشت او را برهنه پیدا کرده بودند؛ سوراخ کوچک بود و نشده بود که او را توی چاه بیندازند. آن‌قدر بچه که نمی‌توانست حرف بزند و دزدش را بشناسد. گوشواره در گوشش نبود. حیران از این که برای یک گوشواره جان کودک پشیزی نمی‌ارزید. حس خوشایندش گم شده بود و همهء گذشته در نگاهش احمقانه و خوفناک جلوه ‌کرد. این بختک و بدبختی‌ای که وزنش روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد بیشک یک پایش در این کوچه بود، در این خانه؛ و در همهء خانه‌های این محله!
صف‌های دراز و بی‌قواره‌ کپسول گاز، نفت، پنیر و قند و شکر. جیغ و ویغ زن‌ها جلو مغازه‌ها برای چند کیلو روغن نباتی، شیشه شکستن‌ها، افتادن روسری و چادر از سرشان. آه، از آن صف‌های دراز مکرر و بیسرانجام، در روزهای سرد زمستان، جلو بانک ملی برای گرفتن کوپن ارزاق، از ساعت دو و سه صبح. صف‌های طولانی جلو نانوایی‌ها؛ و غرش مهیب میگهای سیاه ارتش عراق.
خورهء جانش دوباره سر بلند کرده بود. چرا پشیمانی هیچ آرامش نمی‌کرد؟ از آن کوچه برگشت و باز به سمت بالای کوه به راه افتاد. گورستان از بلندی کوه، زیر پایش، نمایان شد. ردیف ردیف سنگ گورهای روشن و سیاه. خلوت بود. همانجا روی بلندی نشست. سیگار روشن کرد. باد تند بود و کر کننده. موهایش را به هم می‌ریخت و او را که وزنی نداشت به جلو هول می‌داد. مرگ به او نزدیک بود. به حال مردگان غبطه خورد. در آن ضربهای که زده بود خودش را هم کشته بود. اما مرده‌ای بود که هنوز ذهنش هوشیار بود و در آونگی شوم و بی‌پایان هر لحظه انگار تازه به سر انسانی ضربه زده و پشیمان شده؛ اما دوباره ضربه تکرار می‌شود و باز پشیمان می‌شود. خوره‌ای که مدام است. آونگِ یک بار که کشتی هر لحظه و تا دم مرگ او را می‌کشی!
پول خونش را داده بود؛ اما، زندگی تباه شدهء آن انسان و خودش‌ را چه کند. زن سابق و آن دو فرزندش که شهره‌ء شهرند؛ و آموزگار علیل ماهرخ! و آن شوهر مفلوکش که عین… خر است. بلند شد و با ضربههای باد سرازیر شد. به داخل گورستان پیچید. در میانهء گورستان سنگ گور محی‌الدین را پیدا کرد. تنش لرزید و از خجالت آب شد. سنگ کریستال توسی که در شیارهای نوشته‌اش اثر رنگ باختهء فیروزهایش باقی بود. به عکس آفتاب خوردهء او نگاه کرد. محیالدین بی‌کینه و عداوت به او چشم دوخته بود تو گویی همدلانه بگوید سال‌هاست که منتظرت هستم، سرانجام آمدی! دیدی چه احمقانه‌ بود، شاپور. سالهاست هزارها اسکناس دستت آمده و رفته، آن شندر غاز سر اضافه بار هم یکی از آن‌ها. پشیمانی، نه! من هم پشیمانم.
مرد خم شد و سنگ گور سرد را بغل کرد و بغضش ترکید. بعد سر بلند کرد و چشم‌های آبی و سر و ریش بور محیالدین را نگاه کرد. گفت دخترت هم دارد می‌میرد. دیالیز می‌کند. دختر خودم هم شاگردش است. کار دنیا را می‌بینی؟ هنوز دخترم را نشناخته. پرونده‌اش را نمی‌دهند ببرم جای دیگری ثبت نامش کنم. کم به سر من هم نیامده. تو مُردی و راحت شدی. دوست داشتم همه چیز از اول شروع می‌شد. دوست داشتم این‌قدر گستاخ و جسور نبودم، دوست داشتم علیل و ترسو بودم. دوست داشتم حالا مثل تو مرده بودم، محیالدین. یا دست کم به جای تو مرده بودم.
در این سالها بارها به عمویش فکر کرده بود که همیشه پشت چرخ خیاطی بود و با مهربانی و آرامش شلوار و پیراهنهای مردم را می‌دوخت. دوست داشت جای او می‌بود؛ مثل او آن‌قدر دلش قرص و آرام بود که هیچ‌کس نتواند عصبانیش کند و از کوره به در ببرد؛ و با همان آرامش در یک شب بهاری، مثل او، به خواب برود و دیگر بیدار نشود. می‌بینی آدم‌ها چه‌طور متفاوت از هم می‌میرند. یکی مثل عموی خیاطش، یکی مثل محیالدین و یکی هم مثل خودش که دارد زجرکش میشود.
شاید تو، محیالدین، یادت نباشد. ولی یک‌بار به مغازهات آمده بودم و دفتر و قلم خریده بودم. تو هم انسان آرامی بودی. به من تخفیف هم دادی. ولی احساس کردم زیاد از این مشتری قالتاق خوشت نیامد. از مغازه که بیرون رفتم حس کردم روی لب‌های تو تلخند موذیانه‌ای نشسته است. آن شب هم همین‌طور تلخند زدی. آن آرامش و تلخند تحقیرآمیز تا مغز استخوانم را سوزاند. مجنونم کرد. تماشاچی دورت باشد و جسور باشی و تحقیر هم بشوی، دیگر دست از دل فرمان نمی‌برد. وحشی می‌شوی! محی‌الدین، تو دست به آچار نمی‌بردی، میدانم. تو مرا نمی‌کشتی. ولی تو حقارتم را عیان کردی. اما من چرا، من می‌کشتم. از این می‌سوزم که سرانجام یکی به دست من کشته می‌شد. به دست تو نه، به دست من. این را تو می‌دانستی؛ اما با آرامشت، خنده‌ و تحقیرت فراموش کردی که با چه کسی طرف هستی. این بدبختی من است، محی‌الدین. این را هم می‌دانستی؟ این حقارتی که در من مورمور می‌کرد سر تو خالی شد. خالی شد و جایش را پشیمانی هر روزه پر کرده. صد بار به شاگرد و زن و بچه و مأمور و کارمند و مغازه‌دار پریدم، مشت زدم، هاوار کشیدم و مرعوب کردم. تو مرعوب نشدی. پا پس نکشیدی. چشم‌های زاغت را توی چشم‌هام دوخته بودی و از من می‌خواستی بکشمت، گفتی ببینم چه‌طور می‌کشند؟ جوانمرد! صنار پول را می‌دادی و راهت را می‌کشیدی و می‌رفتی تا منِ بی‌حیثیت با حقارت و حماقت تنها می‌ماندم و جلو تماشاچی‌ها قمپوز می‌آمدم. من تو را مرعوب می‌خواستم نه مرده. تو که آدم فهمیدهای بودی، آرام بودی، زن و فرزند برایت اهمیت داشت… خریت مرا به چشمم نمی‌آوردی و راهت را می‌کشیدی و می‌رفتی. پاسگاهی بود و پلیسی و دادگاهی. قبول کن!
میبینی هنوز طلبکارم! حرفی را که میخواهم بزنم اگر به حساب طلبکاری هم بخواهی بگذاری، بگذار! برای هرکه بگویم که من و تو در این جرم شریکیم میگوید دیوانهام. اما میدانم تقاص تو در این جرم و جنایت بیشتر از سهمت بوده و نمیشود جبرانش کرد، چه باید کرد؟ و دوباره گریه کرد.
از روی سنگ گور بلند شد و روی جدولی بتونی که کنار گور بود نشست. سیگار روشن کرد. این حرف‌ها چیزی را عوض نمی‌کند، می‌کند، محی‌الدین؟ غم و غصه‌های درشت و ریز دل آدمی، وقتی برای همدلی گفته شود، سبک می‌شود؛ راه حل دارد. ولی تو را چه‌طور باید زنده کرد، محی‌الدین، راهش کدام است؟ سرش را بلند کرد و به کوه جنوب گورستان که از آن پایین آمده بود، چشم دوخت. خودرویی آن‌جا بود. چند مرد و زن پایین را نگاه می‌کردند. دور بودند و کوچک. توگویی باد می‌خواست از زمین بکندشان و به پرواز در آورد لباس‌هایشان را چپ و راست می‌کرد و به پرتگاه هول‌شان می‌داد. نگاه کن، از سر ملال کجا ایستاده‌اند، به سرشان زده. خودروشان را روشن کرده‌اند و آمده‌اند این بالا، سر دل‌شان که سبک شد می‌روند تا دوباره پر شوند. بعد با یک مهمانی، عروسی و حتی مراسم ترحیمی فرمان زندگی‌شان را می‌چرخانند.
یکی از مردها چند قطعه سنگ پرت کرد. تا دامنه قل ‌خورد و روی گون‌های خشک ‌ایستاد. بعد یکی دیگر از مردها زنی را بغل زد و به شوخی می‌خواست به پایین هولش دهد؛ جیغ هیجانی زن گورستان را لرزاند. محی‌الدین را نگاه کرد و گفت می‌بینی برای ملال‌شان چه‌طور می‌زند به سرشان! حالا تا مدت‌ها به این حماقت‌شان می‌خندند! ملال و حماقت عجین این زندگیها است! و چه خوب است انسان از این حماقتهای کوچک داشته باشد. خوشبختند آنها نه، محیالدین. خوشبخت!
بلند شد و گفت تنها دل‌خوشی‌اش این است که دیر یا زود او هم می‌میرد. مکافاتش را می‌کشد اما سرانجام می‌میرد. کلیه، قلب و تمام بدنش را اگر بشود حاضر است به دختر محیالدین بدهد، اما قبول نخواهد کرد. بچه‌هایش توی صورتش تف کردند. بیست سال گذشته، ولی دوباره تف می‌کنند. اگر محیالدین می‌توانست دستش را بگیرد، در حقش برادری کند و دخترش را راضی کند آن وقت از حالا زودتر نبود که جانش را به دخترش می‌داد و خلاص می‌شد. این حرف‌ها فایده‌ای به حالشان دارد، محی‌الدین؟ پشیمانی و تیرهروزیش چاره دارد؟
جلو رفت عکس را بوسید و از میان سنگ گورها گذشت. بلند و لاغر و تکیده سربالایی خیابانی را که از آن پایین آمده بود در پیش گرفت. باد سرد او را عقب می‌راند. در دوردست روی کوه‌های بلند را برف پوشانده بود و شهر به صورت نیم‌دایره و به حالتی رخوتناک در خواب زمستانی فرو رفته بود. از دودکش‌ خانه‌ها دود غلیظ خاکستری در پیچ و تاب بود. سرازیر شد و باد با شتاب او را به سوی شهر ‌راند. زوزهء باد پیت حلبی و خنزر پنزرها را به ناله در آورده بود. صدایی انگار به گوشش ‌رسید. ایستاد و گوش تیز کرد. صدای خسته و التماسآمیز محی‌الدین بود که با او به شهر میرفت.