«لحظات تصمیم‌گیری» خاطرات جرج دبلیو بوش، رئیس‌جمهور آمریکا، است که همین چند هفته پیش به انگلیسی منتشر شد. ترجمه‌ی فارسی این کتاب به صورت پاورقی در شهروند منتشر می‌شود. تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می‌شوند و از اصل کتاب نیستند.

بخش دوم خاطرات جرج دبلیو بوش

 ترجمه: آرش عزیزی

ادامه ‌ی فصل اول…

ترک مشروب خوردن یکی از سخت ‌ترین تصمیماتی بود که تابه حال گرفتم. بدون آن هیچ کدام از سایر تصمیماتی که در این کتاب آمده‌ اند ممکن نمی‌شد، اما بدون تجربیات چهل سال اولم، ترک مشروب ‌خوری ممکن نمی‌بود. چه بخش بزرگی از شخصیتم، چه بسیاری از اعتقاداتم که در آن چهار دهه ی اول شکل گرفت. سفر من پر بود از چالش و تقلا و ناکامی. این شهادتی است بر قدرت عشق، قدرت ایمان و این حقیقت که آدم‌ها می‌توانند تغییر کنند. از این‌ها گذشته، سفر جذاب و جالبی هم بود.

***

پدربزرگ و مادربزرگم، پرسکات و دوروتی واکر بوش در حال کمپین برای مجلس سنای آمریکا در کانکتیکات

من پسر اول جورج و باربارا بوش هستم. پدرم در جنگ جهانی دوم سرباز بود، تا به خانه برگشت با عشقش ازدواج کرد و به سرعت خانواده‌ای جدید آغاز کرد. داستانی آشنا برای بسیاری از زوج ‌های جوانِ نسل آن‌ها. با این همه باید گفت که جورج اچ دبلیو بوش همیشه چیزی خارق‌العاده داشت.

به پرل هارپر که حمله شد پدر دانش ‌آموز سال آخر دبیرستان بود. در ییل قبولش کرده بودند. در عوض روزِ تولد هجده‌ سالگی‌ اش در نیروی دریایی ثبت نام کرد و جوان ‌ترین خلبانی شد که اجازه‌ ی پرواز گرفت. قبل از این‌که عازم اقیانوس آرام شود عاشق دختر زیبایی شد به نام باربارا پیرس. بلافاصله به دوستانش گفت با او ازدواج می‌کند. برای یادآوری اسم او را یک طرف هواپیما نقاشی کرد.

یک روز صبح در سپتامبر ۱۹۴۴ پدر ماموریتی داشت و روی چیچیجیما، جزیره‌ای در اشغال ژاپنی‌ها، پرواز می‌کرد. هواپیمای تی بی ام اونجرش اسیر آتش دشمن شد، اما همچنان به راهش ادامه داد (با سرعت ۳۲۰ کیلومتر در ساعت) تا وقتی که بمب‌هایش را انداخت و هدف را منفجر کرد. فریاد زد تا هم‌پروازی ‌هایش عقب بکشند و بعد خودش هم همین کار را کرد. در اقیانوس آرام جنوبی تنها مانده بود و تا تکه کوچک لاستیکی که بالش صندلی‌اش بود شنا کرد. زیردریایی که نجاتش داد به او گفتند می‌تواند به خانه برگردد. در عوض دوباره به اسکادران خود پیوست. گشتش درست قبل از کریسمس خاتمه یافت و در ۶ ژانویه ۱۹۴۵ در کلیسای خانوادگی مادر در شهر رایِ نیویورک با او ازدواج کرد.

پدر و مادر بعد از جنگ به نیو هیون نقل مکان کردند تا پدر بتواند به ییل برود. او ورزشکاری نمونه بود ـ بیس ‌منِ اول و کاپیتان تیم بیس‌بال. مادر تقریبا در تمام بازی‌ها حاضر بود حتی در بهارِ ۱۹۴۶ که مرا باردار بود. بخت او خوش بود و استادیوم صندلیِ بزرگی پشتِ آرم تیم میزبان داشت که برای ویلیام هوارد تافت، استاد سابق حقوق، ساخته بودند.

پدر در کلاس درس می ‌درخشید و بعد از تنها دو سال و نیم با رتبه‌ ی “فی بتا کاپا” فارغ‌التحصیل شد. من در آغوش مادر در مراسم تحلیف او شرکت کردم و در بیشترِ مراسم چرت می‌زدم. این البته آخرین باری نبود که وسط کلاس درس ییل می‌ خوابیدم.

افسر نیروی دریایی و عروس زیبای جوانش. وقتی بابا رفت جنگ کنار هواپیمایش نوشت "باربارا".

سال ‌ها بعد میلیون‌ ها آمریکایی داستان پدرم را آموختند. اما من از همان اول آن‌را در قلبم می‌دانستم. یکی از اولین خاطراتم وقتی است که با مادرم روی زمین نشسته بودم و آلبوم‌ها را نگاه می‌کردیم. او عکس‌های تمرین خلبانی پدرم در کورپوس کریستی، تابلوی نتایج بازی‌هایش در مسابقات قهرمانی دانشگاه‌ها و تصویر معروفی از او با بیب روت در پیچر ماندِ استادیوم ییل را نشانم داد. زل می‌زدم به عکس‌های عروسی‌شان: افسر نیروی دریایی و عروسِ جوان و خندانش. بخش محبوبم در آلبوم تکه لاستیکی بود از همان صندلی که در اقیانوس آرام جان پدر را نجات داده بود. فشار می‌آوردم تا داستان‌های جنگ را برایم تعریف کند. خودش حاضر به پز دادن نبود، اما مادرم بود. مادر شیفته و عاشقش بود و من هم همین‌طور. بزرگ‌تر که شدم کسان دیگری هم بودند که ازشان پیروی می‌کردم، اما واقعیت این است که هیچوقت لازم نبود دنبال الگو بگردم. من پسرِ جورج بوش بودم.

***
وقتی پدر در سال ۱۹۴۸ فارغ ‌التحصیل شد خیلی‌ها تصور می‌کردند به وال استریت برود. هر چه باشد پدرش در شرکت سرمایه‌ گذاری موفقی کار می‌کرد، اما پدر می‌خواست گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. این بود که با مادرم ماشین استودبیکرِ قرمز رنگ‌شان را بار زدند و رفتند به سمت غرب. همیشه به این خاطر که ریسک کردند ستایش‌شان کردم و همیشه ازشان ممنون بودم که در این‌جا سکنا گزیدند. یکی از بزرگ‌ترین میراث‌ های من این است که در وست تگزاس بزرگ شدم.

سال اولمان را در شهرِ یقه‌ آبیِ اودسا گذراندیم که خیابان آسفالت کم بود و توفان شن، زیاد. در آپارتمان کوچکی زندگی می‌کردیم و دستشویی‌ مان مشترک بود با (بسته به این‌که از چه کسی بپرسی) یک یا دو تن ‌فروش. شغل پدر در سِمَت پایینی در یک شرکت خدمات نفتی بود. وظایف او شامل جارو زدن انباری ‌ها و نقاشیِ پمپ نفت بود. یکی از کارگران همکار یک بار از پدر پرسید که دانشگاه رفته است یا نه. پدر گفت بله و از او چه پنهان که به ییل هم رفته. مرد مکثی کرد و بعد گفت:”چنین چیزی ندیده بودم”.

مدتی در کالیفرنیا بودیم و در سال ۱۹۵۰ برگشتیم وست تگزاس. در میدلند اقامت گزیدیم و وقتی من به به فکر بزرگ شدنم می‌افتم همین‌جا در نظرم می‌آید. میدلند سی کیلومتری شرق اودسا بود. خبری از درخت بومی نبود. زمین صاف و خشک و پر از خاک بود. زیر آن دریایی بود از نفت.

میدلند پایتخت حوزه ‌ی پرمین بود که در دهه‌ی ۱۹۵۰ حدود ۲۰ درصد تولید نفت آمریکا را تامین می‌کرد. شهر حس و حال استقلال و کارگشایی داشت. رقابت شدیدی برقرار بود، بخصوص در کسب و کارِ نفت. اما حسی از اجتماع هم بود. هر کسی می ‌توانست موفق شود، هر کسی می‌توانست شکست بخورد. پدر و مادرِ دوستانم در انواع و اقسام کارها بودند. یکی خانه نقاشی می‌کرد. دیگری جراح بود. دیگری سیمان می‌ریخت. حدود ده خیابان آن ‌طرف‌تر خانه‌ سازی زندگی می‌کرد به نام آقای هارولد ولش. ربع قرن گذشت تا با او دیدار کنم و بروم دنبال دختر شیرینش، لورا لین.

روی شانه های بابا در دانشگاه ییل، در سن نه ماهگی

زندگی در میدلند ساده بود. با رفقایی مثل مایک پراکتور، جو اونیل و رابرت مک‌کلسکی دوچرخه ‌سواری می‌کردم. سفرهای پیشاهنگی می‌رفتیم و برای خیریه در به در آب‌نباتِ لایف ‌سیورز می ‌فروختیم. با دوستانم ساعت‌ها بیس ‌بال بازی می‌ کردیم، توپ در زمین همدیگر می‌کوبیدیم و توپ به هوا می ‌فرستادیم تا این‌که مادرم از آن‌طرف نرده‌ های حیاط ‌مان صدایم می‌زد که برای شام بروم. پدر که می ‌آمد بازی خیلی ذوق می‌ کردم. معروف بود که توپ را پشت سرش می‌گیرد، حقه‌ای که در دانشگاه یاد گرفته بود. من و دوستانم سعی کردیم از او تقلید کنیم. نتیجه این بود که شانه ‌هایمان را حسابی زخمی کردیم.

یکی از مغرورترین لحظات کودکی ‌ام در یازده سالگی بود. با پدر در حیاط با توپ بازی می‌کردیم. توپ سریعی فرستاد و من با دستکشم گرفتم. با خنده گفت:”پسرم، این ‌کاره شدی. دیگه می‌تونم به هر محکمی که می‌خوام برات توپ بزنم”.

سال‌های آرامش و بی‌خیالی بود. اگر بخواهم امروز شرحش بدهم می‌گویم قصیده ‌وار بود. شب ‌های جمعه برای تیم بولداگز دبیرستان میدلند هورا می ‌کشیدیم. صبح‌ های یکشنبه می‌ رفتیم کلیسا. هیچ‌کس در را قفل نمی‌کرد. سال‌ها بعد که از رویای آمریکایی حرف م ‌زدم به فکر میدلند می ‌افتادم.

وسط این زندگی شاد و خرم ضربه ‌ی ناگهانی غم از راه رسید. در بهار سال ۱۹۵۳ رابین، خواهر سه‌ ساله ‌ام، را مبتلا به سرطان خون تشخیص دادند، نوعی که آن موقع عملا غیر قابل درمان بود. پدر و مادرم او را به بیمارستان مموریال اسلون ـ کترینگ در نیویورک سیتی بردند. امیدوار معجزه بودند. در ضمن می ‌دانستند محققان از مطالعه ‌ی بیماری او خواهند آموخت.

مادر ماه ‌ها را کنار تخت رابین گذراند. پدر مدام بین تگزاس و ساحل شرقی در رفت و آمد بود. من پیش دوستانِ والدینم می‌ ماندم. پدر که خانه بود صبح زود از خواب پا می‌شد تا برود سر کار. بعدا فهمیدم هر روز صبح ۶:۳۰ می‌رفت کلیسا تا برای رابین دعا کند.

پدر و مادرم نمی ‌دانستند چطور به من بگویند خواهرم دارد می‌ میرد. فقط گفتند در شرقِ کشور است و مریض است. یک روز معلمم در دبستان سم هوستون در میدلند از من و هم‌کلاسی‌ ام خواست گرامافونی را ببریم برای بخشِ دیگر مدرسه. ضبط بزرگ را می‌کشیدیم و من بهت‌زده دیدم که پدر و مادرم با ماشین اولدزموبیلِ سبزِ نخودی‌رنگ‌ خانواده ‌مان آمدند آن‌جا. می ‌توانستم قسم بخورم از پشت پنجره حلقه‌ ی موهای طلایی رابین را دیدم. مادر محکم بغلم کرد. به صندلی عقب نگاه کردم. رابین آن ‌جا نبود. مادر در گوشم گفت:”مُرد”. در راه کوتاهِ خانه برای اولین بار در زندگی ‌ام گریه کردن پدر و مادرم را دیدم.

مرگ رابین مرا هم به شیوه‌ ی هفت‌ ساله ‌ها ناراحت کرد. ناراحت بودم که خواهرم و هم ‌بازی‌ِ آینده‌ ام از دستم رفته. ناراحت بودم چون می‌دیدم پدر و مادرم چقدر آسیب می ‌بینند. سال‌ ها طول کشید تا بتوانم فرق بین غم من و دردِ جان ‌فرسایی که پدر و مادرم به خاطر از دست رفتن دخترشان تحمل می‌کردند، بفهمم.

***

جورج دبلیو بوش در نوزادی

دوره‌ ی بعد از مرگ رابین آغاز نزدیکی جدیدی بین مادر و من بود. پدر خیلی مواقع برای کار دور از خانه بود و من تقریبا تمام وقت کنار او بودم و بر او باران محبت می ‌باریدم و سعی می‌ کردم با شوخی سرحالش کنم. یک روز شنید مایک پراکتور در می ‌زند و می‌ پرسد که می‌ خواهم بیایم بازی یا نه. به او گفتم:”نه، باید پیش مادر بمونم”.

تا مدتی پس از مرگ رابین احساس می‌کردم تنها فرزند هستم. برادرم، جب، هفت‌ سال کوچک ‌تر از من و در نوزادی بود. دو برادر کوچکترم، نیل و ماروین، و خواهرم، دورو، بعدا از راه رسیدند. بزرگ که می ‌شدم مادر همچنان نقش بزرگی در زندگی ‌ام داشت. او آن مادر پیشاهنگ ‌ها بود که ما را تا غارهای کارلزباد می ‌برد و آن‌جا بین استلاگمیت ‌ها و استلاکتیت ‌ها راه می‌رفتیم. مادرِ “لیتل لیگِ” بیس ‌بال بود که در هر بازی حساب امتیازها را داشت. مرا به نزدیک ‌ترین ارتودنتیست در بیگ اسپرینگ برد و سعی می‌کرد در ماشین فرانسوی یادم دهد. هنوز می‌توانم به یاد بیاورم که در صحرا می ‌راندیم و من تکرار می‌کردم:«Ferme la bouche.. ouvre la fentre».   ایکاش ژاک شیراک آن موقع مرا می‌دید.

در طول راه کلی از شخصیت مادرم را جذب کردم. حس طنز ما مثل هم است. دوست داریم به کسی سوزن بزنیم تا علاقه ‌مان را نشان دهیم و بعضی مواقع برای این‌که نکته ‌ای را مطرح کنیم. جفتمان اخلاقی داریم که می ‌توانیم به سرعت آتشی شویم. و هر دو بعضی مواقع صریح هستیم،‌ ویژگی ‌‌ای که هر چند وقت‌ یکبار به دردسرمان می ‌اندازد. وقتی نامزد فرمانداری تگزاس شدم به مردم می‌گفتم چشمانم را از پدرم گرفتم و دهانم را از مادرم. می‌گفتم که مردم بخندند، اما حقیقت داشت.

پسر جورج و باربارا بوش بودن با انتظارات بسیاری همراه بود ،اما نه از آن نوعی که بعدها خیلی‌ ها فرض گرفتند. پدر و مادرم هیچوقت رویاهایشان را در زندگی من منعکس نمی‌ کردند. اگر هم امید داشتند من پیچرِ بیس‌بال، شخصیت سیاسی یا هنرمندِ بزرگی (عمرا) بشوم هیچوقت به من چنین چیزی نگفتند. پدری و مادری برای آن‌ها این بود که به من عشق و جرات بدهند تا راه خودم را ترسیم کنم.

البته مرزهای رفتاری تعیین می ‌کردند و من هم بعضی مواقع از آن‌ها رد می‌ شدم. مادرم مجری انضباط بود. بعضی مواقع داغ می ‌شد و از آن‌جا که شخصیت‌ های مشابهی داشتیم می‌دانستم کبریتش را چگونه بکشم. من حرف نامربوطی می‌زدم و او هم حمله را آغاز می‌کرد. اگر به قول خودش دهان‌کثیفی می‌کردم با صابون دهنم را می‌ شست. این اتفاق بیشتر از یکبار افتاد. بیشتر مواقع سعی نمی‌کردم تحریکش کنم. پسر شجاعی بودم به دنبال راه خودم و او هم به دنبال راه خودش به عنوان مادر. وقتی می‌گویم موی سفید او تقصیر من است آنقدرها هم شوخی نمی‌کنم.

بزرگ‌تر که شدم عشق پدر و مادرم را نامشروط می ‌دیدم. می‌ دانستم چون محکش می‌زدم. چهارده سالم که بود (سن قانونی رانندگی در آن زمان‌ها) دو بار تصادف کردم. پدر و مادرم هنوز دوستم داشتند. ماشین پدر را قرض گرفتم، بی ‌ملاحظه دنده عقب گرفتم و در را کندم. توی تنگ ماهی، وودکا ریختم و ماهی قرمز خواهر کوچکم، دورو را کشتم. بعضی مواقع پر آزار و شرور و پررو بودم. با این همه پدر و مادرم هنوز دوستم داشتند.

عشق صبورانه ‌شان بالاخره بر من تأثیر گداشت. وقتی می‌ دانی عشق نامشروط داری، شورش دیگر دلیلی ندارد و نیازی به واهمه از ناکامی نیست. آزاد بودم تا غریزه ‌ام را دنبال کنم، از زندگی‌ ام لذت ببرم و پدر و مادرم را همانقدر که مرا دوست داشتند، دوست بدارم.

یک روز، مدت کوتاهی بعد از این‌که یاد گرفتم رانندگی کنم و وقتی پدرم در سفری کاری بود، مادرم مرا به اتاق خوابش صدا کرد. فوریتی در صدایش بود. به من گفت فورا تا بیمارستان ببرمش. پرسیدم مشکل چیست. گفت در ماشین برایم تعریف می‌کند.

از جاده که بیرون کشیدم گفت آرام رانندگی کنم و در دست ‌انداز نیافتم. بعد گفت همین الان بچه ‌اش سقط شده. تکان خوردم. موضوعی بود که هیچوقت فکر نمی‌کردم با مادرم حرفش را بزنم. در ضمن هیچوقت انتظار نداشتم بقایای جنینی را ببینم که در بطری کرده بود تا به بیمارستان ببرد. یادم هست به این فکر افتادم: این زندگی بشری بود، برادر یا خواهری کوچک.

مادر خودش رفت بیمارستان و بردندش به اتاق معاینه. من در راهرو بالا و پایین می رفتم تا اعصابم را آرام کنم. چند بار که از جلوی زن مسنی رد شدم، گفت:”نگران نباش، عزیز، زنت خوبِ خوب می‌شه”.

وقتی گذاشتند به اتاق مادرم بروم، دکتر گفت حال او خوب می ‌شود، اما باید شب را در بیمارستان باشد. حرفِ زن در راهرو را برای مادرم گفتم. یکی از آن خنده‌ های عالی و قوی ‌اش را کرد و من با احساس خیلی بهتری به خانه برگشتم.

فردای آن روز برگشتم بیمارستان دنبالش. تشکر کرد که این ‌قدر مواظب و مسئول بودم. در ضمن از من خواست به کسی راجع به این حادثه ‌ی سقط نگویم چون به نظرش مساله خصوصی خانوادگی بود. به خواسته ‌اش احترام گذاشتم تا این‌که به من اجازه داد داستان را در این کتاب بازگو کنم. کاری که آن روز برای مادرم کردم کوچک بود، اما برای من مساله بزرگی به حساب می‌آمد. باعث شد رابطه‌ ی ویژه‌ ی بین ‌ما عمیق ‌تر شود.

ادامه دارد…

بخش اول خاطرات را اینجا بخوانید.