عزت گوشه گیر نویسنده و نمایشنامه نویس ساکن شیکاگو. چهار کتاب شامل یک مجموعه شعر به نام “مهاجرت در آفتاب” ۱۹۸۷، دو مجموعه قصه “…ناگهان پلنگ گفت: زن” ۲۰۰۱ و “آن زن، آن اتاق کوچک و عشق” ۲۰۰۴، و یک مجموعه نمایشنامه “دگردیسیو حاملگی مریم” (دو نمایشنامه)۲۰۰۵ به زبان فارسی به چاپ رسانده است.

نمایشنامه های او از جمله “مده آ در فالوجه به دنیا آمد” ۲۰۰۷، “اسم من اینانا است” ۲۰۰۹، “فدرای دیگر در بیابان” ۲۰۱۰ و “دو کودک ایرانی” ۲۰۱۰ به زبان انگلیسی در شهرهای مختلف آمریکا به روی صحنه آمده و در جُنگ های ادبی به چاپ رسیده اند. دو نمایشنامه «عروس اقاقی» ۲۰۰۶ بر اساس زندگینامه فروغ فرخ زاد و «در پس پرده ها» ۱۹۹۲ (بر اساس زندگی طاهره قره العین) به زبان انگلیسی به روی صحنه آمده اند. یکی از آخرین کارهای عزت گوشه گیر تنظیم نمایشنامه «عروسک پشت پرده» بر اساس داستانی از صادق هدایت و به روی صحنه آوردنش در سپتامبر امسال بود. اکثر نمایشنامه های عزت گوشه گیر به انگلیسی اجرا شده و در کنفرانس های سالانه در آمریکا از جمله «زنان و برنامه تئاتر» و همچنین «تئاتر برای آموزش عالی» روخوانی صحنه ای شده اند.

«روزنگاری های مهاجرت» نیز یادنگاری های او در تبعید است که از سال ۲۰۰۴ به طور هفتگی در مجله شهروند چاپ کانادا منتشر می شود.

او هم اکنون در دانشگاه دپال در شیکاگو به تدریس نمایشنامه نویسی و قصه نویسی مشغول است.

 

مهستی شاهرخی روزنامه نگار، منتقد تئاتر، داستان نویس و شاعر ایرانی ساکن پاریس، هنرهای تئاتری  را در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران خواند، در سال ۱۹۸۴ به فرانسه مهاجرت کرد و در رشته های متنوعی به تحصیلاتش ادامه داد و سرانجام ادبیات تطبیقی را در دانشگاه سوربن تا آستانه ی دکترا آموخت.

تاکنون از او مقالات بسیاری در مجلات ادبی و هنری داخل و خارج کشور به چاپ رسیده. رمان شالی به درازای جاده ابریشم (۱۹۹۹)، مجموعه داستان شبان نیکو (۲۰۰۰)، مجموعه شعر جمهوری سکوت،  زنان در آینه سینمای ایران (۲۰۰۷)، آسمان نادور است (مجموعه مقالات در مورد ساموئل بکت) از جمله آثار مهستی شاهرخی هستند.

همچنین رمان بلند او با نام صبح نهان سال گذشته به صورت پاورقی در شهروند منتشر شد و اکنون در سایت نویسنده به صورت آن لاین قابل خواندن است. برخی از مطالب مهستی شاهرخی به زبان های دیگر نیز به چاپ رسیده ‌است.

آنچه می‌خوانید گپی ادبی بین این دو زن نویسنده است.

مهستی شاهرخی: از چه وقت نوشتن را شروع کردی؟

عزت گوشه گیر: اگر بگویم از کودکی، جمله ام کلیشه ای به نظر می آید، اما حقیقتاً از کودکی شروع کرده ام. تصور می کنم چهار ساله بودم که در یک نیمه شب سرد زمستان در تهران در زیر کرسی از خواب بیدار شدم.  در تاریکی و سکوت آدمک هایی دیدم پر از نشاط و مملو از جنبش و حرکت که روی تاقچه اتاق بی توجه به حضور خواب آلودگان مشغول بازی بودند. آنچه در آن لحظه شاهدش بودم به یک قصه ثبت نشده تبدیل شد. تجربه ای بود شبیه به ورود “الکساندر” به اتاق عروسک ها در فیلم “فانی و الکساندر” اثر اینگمار برگمان. تصور می کنم نوشتن از کودکی آغاز می شود، در یک تنهایی بکر و بیکران درونی و یک دنیا پرسش و تخیلی شگفت انگیز.

 

عزت گوشه گیر در یکی از نمایشنامه خوانی هایش

در ابتدا نمایشنامه بود یا داستان؟ یا «در آغاز فقط کلمه بود»؟

ـ تلفیقی بود از داستان گویی مصور به همراه دیالوگ و شعر. خلق همه این داستان ها و نقاشی ها در یک اتاق لابیرنتی ساکت و تاریک رخ می داد به نام “اتاق آخری”.  نه ساله بودم که می رفتم در اتاق  آخری، می نشستم روی کوهی نرم از رختخواب های بسته بندی شده و دور از همه جنجال ها و هیاهوی خانگی داستان هایم را اینطور شروع می کردم: “پادشاهی بود که سه تا دختر داشت. دختر اولی، وسطی و آخری…” راستش با اینکه به ملکه ای که آنها را به دنیا آورده بود و حضورش همیشه در قصه ها نامریی بود فکر می کردم، اما همه توجهم معطوف به این بود که چرا باید دختر وسطی همیشه دارای شخصیتی منفعل باشد. از آنجایی که من در واقعیت دختر وسطی بودم، صفحه سفید ناگهان محل شورش و عصیانگری من علیه داستان های رایج می شد تا به دختری که در قصه ها همیشه فاقد خلاقیت، شجاعت و تهور بود، نقشی فعال بدهم. وقتی به گذشته برمی گردم، می بینم که شورش دختر وسطی در داستان های مصورم، انتقامجویی ناخودآگاه من از ادبیات مرسوم کودکان بود.

 

در ایران کاری را چاپ کردی؟ چی؟ نمی شد؟

ـ اولین قصه ام در سن شانزده سالگی در مجله فردوسی چاپ شد به نام “بلوغ”…چند ماه بعد هم قصه دیگری به نام “تکرار”… بعد هم نمایشنامه ای از من به نام “در آستانه شکفتن” در تلویزیون ملی ایران اجرا شد. اینها کارهای ارائه شده در دوران قبل از انقلاب من هستند. یادم می آید زمانی که بسیار جوان بودم یکی از نمایشنامه هایم را به نام “زیر چتر غبار” به یکی از کارگردانان مطرح تئاتر آنزمان دادم که بخواند. بعد از خواندن نمایشنامه ام به محل کارم آمد. نمایشنامه ام را روی میز کوبید و گفت: “چرا چنین چهره زشتی از مردان ترسیم کرده ای؟” من مات نگاهش کردم. آنچه که در آن نمایشنامه نوشته بودم حقیقتی بود که از جامعه اطرافم گرفته بودم. چنین نظری از یک کارگردان مشهور می توانست حس اعتماد را در وجود یک نویسنده جوان به شدت کاهش دهد. بعد از انقلاب، یکروز که در خیابان پشت چراغ قرمز ایستاده بودم آن کارگردان به طرفم دوید و صدایم زد و با عطوفتی ویژه گفت: “حالا می فهمم که شما در آن نمایشنامه تان چه گفته اید. مرا ببخشید که باعث آزارتان شده بوده ام.” من در همان نقطه انگار تا آسمان قد کشیدم! دچار حسی شدم که توصیفش برایم دشوار است. به خودم گفتم: گاه برای درک و شفافیت یک حقیقت، زمان زیادی لازم است. من از آن آقای کارگردان بسیار سپاسگزارم که با صداقت گویی، ایمانم را به نوشتن و اعتمادم را به خودم محکم تر کرد.

بعد از انقلاب من در مجلات مختلف،  بدون نام شعر، قصه و مقالاتی در باره زنان چاپ کرده بودم. اما شرایط که تنگ تر شد، یعنی تا سال ۱۹۸۶ که در ایران بودم، قصه ها و نمایشنامه هایم به صورت مجموعه امکان چاپ پیدا نکردند، اما باز هم بدون نام نقد تئاتر، نقد فیلم وگزارش های هنری می نوشتم.

 

به ایران حمله نکنید

چه نویسندگانی بر تو تأثیر بسیار گذاشتند؟ چه نویسندگانی الگوی کارت بوده اند؟

ـ متل ها و قصه های فولکلور نخستین آشنایی من با ادبیات خلاقه در دوران کودکیم بودند که توسط زنان خانواده و یا ننه خانواده که معمولا زنی بود که به همراه مادر پرستاری بچه ها را به عهده داشت، گفته می شدند. به همراه این متل ها، من با قصه های مصور برادران گریم که در آنزمان در مجله کیهان بچه ها منتشر می شد، توسط مادرم آشنا شدم. این ادبیات شفاهی و تصویری که به نوعی به گونه نمایش های تک نفره اجرا می شد و ما تماشاگران خردسال و کنجکاو آنها بودیم، اولین پیوند های من با جهان خلاق ادبیات بودند.

مجموعه قصه های صادق هدایت در نه سالگی و شعرهای فروغ فرخزاد در ده سالگی راهنمای من در تدوین منظرگاهم از ادبیات خوب بودند. ادبیات خوب حقیقتاً فضای جغرافیایی معینی ندارد و در زندان ملیت گرایی و مرزبندی های فرهنگی نمی گنجد. اگر قصه “کیوپید و سایکی” بر من بسیار اثر گذاشته، شاید به دلیل این باشد که با ورژن دزفولی آن “روغن مریون” و ورژن آذربایجانی اش “قصه تلخون و آه” بزرگ شده ام. هر چه خوانده ام بر من به نوعی اثر گذاشته است، اما در دوره های مختلف زندگی ام به دلیل نیازمندی های درونی ام با نویسنده ای احساس یگانگی کرده ام. و این نویسندگان هر کدام در کشوری از این جهان وسیع زندگی کرده اند. از ژاپن گرفته تا فرانسه تا برزیل و پرتغال…حال که بیست و چند سال است که در آمریکا زندگی می کنم، طبیعی است که اکثر زمان من در فضایی کاملا غیر ایرانی می گذرد. از زبان گرفته تا فرهنگ تا مناسبات ریز و درشت روزمره. بنابراین طبیعی است که گرایشاتم در ادبیات منطبق است بر شرایطی که در آن زیست می کنم. و مثلا قصه راپانزل که با آن بزرگ شده ام برایم در آمریکا بیشتر معنی پیدا می کند تا قصه چهل گیس. و این ها هیچکدام به معنی تخطئه فرهنگ ایرانی نیست. راستش من سرم گیج می رود وقتی که به خانه بعضی ایرانی های خارج کشور پا می گذارم و گویی به مغازه صنایع دستی ایرانی رفته ام با اجناسی به غایت نامتجانس، اما وقتی با دارندگان این مغازه ها صحبت می کنی می بینی که دهانشان غاری است کم عمق با طنین واژه هایی کپک زده و مکرر و وجودشان طبلی است بسیار پر صدا اما تو خالی…

 

آیا نوشتن در آزادی میسر می شود؟ نوشتن در تبعید برایت نوعی رهایی نیست؟ رهایی از قید همه آن قید و بندها و قل و زنجیرهای فرهنگ سنتی؟

ـ طبیعی است که نوشتن در تبعید برایم نوعی رهایی است. نوشتن یک فضای آرام و عاری از خشونت می طلبد. ما را در اینجا به جرم نوشتن نمی کشند!  اما نوشتن در هر شرایطی امکان پذیر نیز هست.  مثل نویسندگانی که هم اکنون در اوج خفقان در ایران می نویسند و از ابزارهایی استفاده می کنند که تولید ویژه آن جامعه است. آزادی مقوله ای نسبی است. مثلا من در آمریکا می توانم درباره ایران هر چه دلم می خواهد بنویسم، اما اگر نوشته ای در انتقاد به سیاست های خارجی آمریکا و یا سیاست های اقتصادی کشور به طور صریح و بی پرده بنویسم مورد غضب قرار می گیرم. پس باید بگویم که در نوشتن به زبان انگلیسی در موضوعات ویژه ای هم احساس آزادی کامل نمی کنم. یادم می آید که چند سال پیش عده ای از تماشاگران آمریکایی در اعتراض به یکی از نمایشنامه های جنجال برانگیزم به من گفتند: اگر از آمریکا انتقاد می کنی پس چرا اینجا زندگی می کنی؟ چرا برنمی گردی به مملکتت؟ آن نمایشنامه یک نمایشنامه  تک نفره بود که شخصیت اصلی آن یک مرد چینی بود که از سیاست های آمریکا به دلایل ویژه خودش انتقاد می کرد. توضیحم برای چنین عکس العمل ها این بود که نویسنده در ذات کارش معترض و حقیقت گو است. مهم نیست کجا به دنیا آمده باشد. و این اعتراض به خاطر عشق عمیق نویسنده به انسان است، اما در همانجا بود که متوجه شدم که تنها سرزمین آزاد در هستی، تخیل آدم است.

 

عزت گوشه گیر در جلسه نمایشنامه خوانی

بی سانسور می نویسی، چه در وصف گلدوزی های زندان و چه در وصف اروتیسم و تن نگاری های زنانه، گمان می بری که نویسنده مهاجر باید مرزها را بشکند؟

ـ این زبان صریح در نوشته هایم زبانی است که به طور طبیعی در نوشته های من جلوه پیدا می کند. و آنهم یکنوع شورش است علیه زبان ریا. آنکه بی تصنع و با هشیاری مرز شکنی می کند، برای من قابل احترام است.

 

فکر می کنی مطالعات فمینیستی تا چه حد در کارت تأثیر داشته است؟ آیا این تأثیر را مفید و مثبت می دانی یا مخرب و مضر؟

ـ حتما موثر بوده است. و درجه این اثر را در جهت شناخت تاریخی، اجتماعی، سیاسی، روانی و بیولوژیکی زنان و مردان بسیار مثبت می دانم. این مطالعات به طور غیرمستقیم و ناخودآگاه در شناخت شخصیت های قصه ها و نمایشنامه هایی که خلق می کنیم اثر می گذارند و روند آفرینش را تغییر می دهند. این بیان به این معنا نیست که یک نویسنده لزوماً  موافق این تئوری ها باشد. نویسنده در ذهن مرتبا در حال کشمکش است. درست مثل شخصیت های آفریده شده با محیط اطرافشان. من از مطالعات پژوهشگران بسیاری از جمله آلفرد کینزی بسیار آموخته ام.

 

در داستانهای عاشقانه ات زیاد از وصال و نزدیکی و پیوند عاشقانه دو تن حرف می زنی، آیا این بیان یک حسرت است؟ یا وصف العیش، نصف العیش؟ یا چی؟ آیا وصال سالم بین زن و مرد روزی در عالم واقع صورت خواهد گرفت؟ یا برای تحقق بخشیدن به این وصال، اول بایست آن را روی صفحات کاغذ بنویسیم؟

ـ من وقتی شروع به نوشتن می کنم، نه به تئوری ها توجه دارم و نه می خواهم تئوریزه کنم. نوشته هایی که بر مبنای اصولی نوشته شده باشند، مصنوعیت خودشان را خیلی سریع نشان می دهند. نوشته خلاق در راهروهای پیچاپیچ ذهن، راه خودش را می جوید. یک نوشته ی عاشقانه و اروتیک می تواند خواننده ای را که به ظرافت های تن و بیکرانگی قابلیت های زیباشناسانه محرمیت واقف نیست، به یک تجربه ی نوین برساند. عشق ورزی می تواند تبدیل به یک هنر بشود. مثل یک شعر بشود…یک فیلم یا یک قطعه موسیقی… اگر “شعور” انسان از درک تن بالا برود، می تواند مثلا بوی تند عرق را در مورد ویژه ای به درجه کمال بوها ارتقا دهد و زیبا ببیند. در بعضی از نوشته های عاشقانه، فضای روحی نویسنده در زمان خلق یک اثر در تاروپود یک نوشته مستتر می ماند. و این، بیکرانگی این مقوله را به اثبات می رساند.

اخیراً کتابی می خواندم از دیوید گروسمن نویسنده اسرائیلی به نام “چاقوی من باش”. من در تمام طول خواندن این نوول به نویسنده فکر می کردم و پیچ و خم های آزادانه و پر شور تخیلش در فضایی که در ذهن عموم “ممنوع” تلقی می شده است. آزادگی و پرواز خیال، نوشته را ناب کرده بود.

آیا اروتیک نویسی و تابوشکنی، برایت عوارضی هم داشته است؟ در دهه چهل فروغ را ذله کرده بودند و آن طور که خودش نوشته «دیوانه ای بدنام» قلمداد کردند، مخالفانش هم فقط مردان نبودند، زنان هم دوره این تخریب شخصیت و سنگسار روحی دست کمی از ملای ده نداشتند، تو چی؟ آیا در آمریکا از این تهاجم در امانی؟

ـ همه نوشته های من اروتیک نیستند. حقیقت گویی و عریان نویسی درباره ذات هر مسئله ای آن را اروتیک جلوه می دهد. من از رویارویی با دروغ است که حقیقت را اینطور که می بینم می نویسم. در مراسم جوک گویی در مجالس مهمانی، مردم با خنده و شوق و هیجانات ویژه گرفتگی ها و ناکامی های سکسوال خود را با تحقیر کردن اندام های زندگی بخش تخلیه می کنند… و یا با دیدن فیلم های پورنوی اینترنتی در خفا و یا آزارهای جنسی شان در پستوی خانه ها….اما وقتی که این مسائل در ادبیات به طور جدی مطرح می شود، آنها به اخلاق و سنت پناه می برند و فریادشان به آسمان بلند می شود که این نوع نوشته ها پایه های اخلاق جامعه را متزلزل می کند.

البته باید به این موضوع اشاره کنم که گاه پوشیده نویسی یک نوشته را سرشار می کند از خلاقیت و کاوش و رمز و راز….این لایه های متنوع روح پیچیده انسان، خواننده را به آرامش دریافت نزدیک می کند. مارگریت دوراس برای من چنین نویسنده ای است.

من حقیقتاً نمی دانم خوانندگان نوشته های فارسی زبان من چه کسانی هستند و چه فکر می کنند. این به دلیل قطع ارتباط نویسنده با خواننده آثارش در دیاسپورا است. گاه به گاه نامه های بسیار خوبی از بعضی خوانندگان دریافت می کنم در مورد همذات پنداری شان با تجربه های تبعید، بویژه در مورد روزنگاری های مهاجرت، اما در مورد نوشته های دیگر دقیقاً نمی دانم.

 

از تکرار و احیای زبان روسپیخانه و یا کاف نگاری و پایین تنه نگاری رایج به کل دوری، انگار داری هستی زن یا مرد را می نویسی، فکر می کنی برای بیان لحظه های ناب عشق و وصل چه کلماتی لازم است؟ آیا باید از نو خلقش کرد؟

ـ در ایران وقتی که بچه بودم از لحظه ای که پایم را از خانه بیرون می گذاشتم، واژه های سکسوالی را می شنیدم که بچه های کوچه و خیابان به هم پرتاب می کردند. این فحش ها که از دهان بچه های ۶ـ۵ ساله تا پیرهای ۸۰ ساله ادا میشد، بزرگترین منبع تخیل و پرسش های من درباره سکسوالیتی انسان بودند. این فحش ها، واژه ها و تصاویر را که اکنون دوباره در خاطرم مرور می کنم، می بینم نشانگر گوناگونی سکسوالیته در جامعه ای بوده است که من کودکی ام را در آن سپری کرده ام.

من همیشه با اکراه واژه های رایج اندام های جنسی زن و مرد را به کار می برم و یا اصلا به کار نمی برم. من از این واژه ها بیزارم. این واژه ها و واژه هایی نظیر اینها به جای ایجاد یک حس زندگی بخش، یک سلسله از تصاویر زشت و خشن را به صورت تداعی معانی در ذهنم زنده می کنند. من هیچ نوع ارتباط فرهنگی ـ تاریخی ـ جنسیتی و عاطفی با این دو واژه ندارم. این دو واژه همیشه برایم غریبه بوده اند.

در آمریکا کلمه “فاک” بسیار زیاد به کار برده می شود. حتی به وسیله روشنفکران و هنرمندان…یعنی کسانی که با زبان و فرهنگ سروکار دارند. یک روز از یکی از نمایشنامه نویسان آمریکایی پرسیدم که آخر چرا شما زیبایی عشق ورزی در انسان را اینطور به تجاوز و خواری می کشانید؟ و اینگونه خشونت بار به فحش تبدیل اش می کنید؟

راستش بعضی از جوانان هم که از ایران به آمریکا می آیند تصور می کنند با استعمال این واژه ها  مدرن جلوه می کنند و در جامعه آمریکایی سریع تر مورد قبول قرارمی گیرند.

مسئله اینست که سکسوالیته انسان ـ به دلیل بیکرانگی و پیچیدگی اش ـ از آغاز تا کنون در عین نشاط آفرینی همیشه مسئله ساز بوده است و با خشونت و مرگ قرین. واژه های مستعمل، تفکر و تصویرسازی جامعه ای را کریستالیزه می کنند که با اندام های لذت آفرین و هستی بخش، برخوردی قهرآمیز، متخاصم و خشونت بار داشته است. این واژه ها مترادف فحش، خشونت، قباحت، بی آبرویی، تنبیه، مجازات، شکنجه، سنگسار و مرگ بوده اند. . .

زندگی در سرزمین دیگر و زبانی دیگر این امکان را به من داده است که در ذات واژه ها سفر کنم. و این سفر فقط در زبان نبوده است. در فرهنگ بوده است و در شناخت انسان هم.

سالهاست که در جستجوی آفرینش واژه های جدیدی هستم که تصاویر جدیدی را از روح بخشی اندام های جنسی در ذهن متبادر کند. من به پالایش و شکل دهی لحظه های خوب لذت جویی از تن معتقدم. به این هم معتقدم که هر کس در خلوت خود می تواند آفریننده این لحظات ناب باشد. نامه های جیمز جویس به همسرش نورا نمونه ای از این آفرینش و شور عاشقانه و اروتیک اند.

در داستان «آن اتاق کوچک» نوشته ای « چه کسی می گوید در مزرعه دویدن و به عریانی ذرت دست کشیدن وقاحت است؟ من در ذات واژه ی وقاحت می دوم.»، منظورت چیست؟ چگونه می  توانی در ذات واژه وقاحت بدوی؟

ـ یکی از مختصات نویسنده بودن آزادانه سفر کردن در ذات هر چیز است. تا سی چهل سال پیش واژه ی “عشق” در فرهنگ سنتی ایران مترادف با “گناه” بود. اگر زنی می گفت “من عاشقم” از دایره مقبولیت یا به عبارتی دیگر”عفاف” در دنیای سنت گرایان خارج می شد. طرد آن زن به این دلیل بود که گفته می شد آن زن سر وگوشش می جنبد و به عبارتی “راز سربسته” را دریافته است و حواگونه طعم “سیب” یا “گندم” را چشیده است. زن محکوم بود که تا لحظه مرگش در اندیشه و عمل باکره بماند.

با اینکه ادبیات شعری و عامیانه ما در مواردی  بسیار اروتیک است، اما این آزادگی در ابراز شاعرانه تن همیشه از طرف جزم اندیشان مورد حمله قرار گرفته است. “اروتیسم” مگر چیست جز خیزش و شکوفایی تمام حس ها و امیال اسرارآمیز تن! نگاه من به اروتیسم، توجه به آن نیروی زندگی بخش در هستی است که در بسیاری از فرهنگها به شکل تابو درآمده است. یعنی رابطه غریزی و جسمانی انسان که متکی است بر یک نیروی پرجنبش توفنده اسرارآمیز خالص و خام، و متکی بر عشق و معنویتی که متکی است بر آزادی و زیبایی شناسی هنری . . . و “عشق” کششی است که در ماورا جسم حرکت می کند و به دنبال پیوند روح و جسم است. به دنبال یگانگی، کلیت و وحدت… ما البته به یک بازآفرینی در واژه، زبان و معنا در فرهنگمان نیاز داریم. همه چیز باید از نو تحلیل و تعریف شود. و من خوشبختانه این تلاش را در نسل جوان امروز ایران دارم می بینم. تغییر زبان در همین تنش ها، تناقضات، فریبکاری ها و چالشگری های روزمره پدید می آید. این رنسانس فرهنگی، در پرسپکتیو نگاه، لایه لایه کردن موضوعات و پرسش در ذات هر واژه و معنا در جریان شکل گیری است. ما به زودی شاهد یک شکوفایی گسترده در ایران خواهیم بود که آفرینندگانش جوانان امروز ایران هستند. و این بسیار امیدوار کننده است. دویدن من در واژه وقاحت معنا کردن دوباره این واژه در ارتباط با تصویری بود که در قصه آمده بود. من واژه را از چنبره روزمرگی سنتی اش بیرون کشیدم و سعی کردم تا ژرفای تاریخی اش پیش بروم تا به درکی جدید از واژه برسم و ببینم که چقدر مبتنی بر دیدگاه های امروزی است.

 

در داستانها و نمایشنامه هایت، برای نمادها و استعاره ها از دنیای گیاهان استفاده می کنی؟ مادگی و پرچم و باروری؟ مگر سکس برای باروری است؟ مگر سکس یک مهرورزی و لذت بردن از تن دیگری بدون تولید مثل است؟

ـ مگر پرچم، اندام نرینه گل نیست و مادگی با نهایت عمقش اندام مادینه؟ مگر گلها با همین اندام ها عشقبازی نمی کنند؟ ارگان های سکسوال گلها  به یک نسبیت چندان فرقی با ما ندارند. کافی است بوی گیج کننده لذت جویی گلها را در بهار به یاد بیاوریم… اما ما انسانها هنوز کشف نکرده ایم که لذت خواهی و اورگاسم گلها چگونه است! گلها با همان زبان و ریتم حرکتی که ما هنوز درکش نکرده ایم، حس های عاشقانه و اروتیک را در ما برمی انگیزانند. وگرنه چرا عاشقان برای ابراز حرف های نگفته شان به همدیگر گل هدیه می دهند؟ و چرا ما شیره جان گلها را در شیشه می کنیم و به عنوان عطر به همدیگر هدیه می دهیم تا بازتابی از دلدادگی، دلبری و نوازش گلها باشیم؟

ما انسان های امروزی به دلیل زندانی شدن در دنیای ویرچوال الکترونیکی و ماشین  از طبیعت بسیار دور افتاده ایم.  و فراموش کرده ایم که طبیعت به دلیل عریانی اش چقدر اروتیک و لایه لایه است. هیچ انسانی نیست که چشمهایش را از زیبایی گلها برگرداند و یا از بوییدن گلی صرفنظر کند.

 

در راه خلق زبان زنانه، در جستجوی چه هستی؟

ـ هرچند من ناخودآگاه در جستجوی چیزهایی هستم که هنوز برایم کشف نشده اند، اما این زبان، زبان هویت است برای آفرینش جهانی که آدم هایش درک بهتری از همدیگر داشته باشند.

 

آیا دلت می خواهد تعریفی از نوشتار زنانه بدهی؟

ـ من به نوشته های الن سیکسو و مارگریت دوراس در این زمینه معتقدم.

 

گمان می کنی وظیفه داری که رنج زنان را فریاد کنی؟ یا نوشته خودش فریاد می شود؟

ـ من آموخته ام که هیچ چیز را وظیفه خودم ندانم. نوشته های من بازتابی از حساسیت من به موضوعاتی است که به طور طبیعی در نوشته فریاد می شوند.

 

گمان می بری از بختک مریم و فروغ خلاصی یافته ای؟ یا هنوز شبح شان ظاهر می شود و در کارهایت چنگ می اندازد؟

ـ انتخاب نام استعاری مریم برای شخصیت های اصلی داستان هایم به خاطر مفهوم پر از بعد اسطوره ی زندگی مریم مقدس بود که در قصه هایم گوناگونی این ابعاد در زندگی امروزین نشان داده شده است.

من بعد از چاپ کتاب آن زن، آن اتاق کوچک و عشق وارد مرحله جدیدی از نوشتن شده ام. بعد از سال ۲۰۰۶ هم وقتی که نمایشنامه “عروس اقاقی” را به روی صحنه بردم، ناگهان حس کردم از جذبه فروغ رها شده ام. و این حس استقلال حس خوبی بود.

 

از نوشته های در راه حرف بزن! از آنها که آبستن شان هستی؟

ـ نوشته های نیمه کاره زیادی دارم. دو نوول ناتمام به زبان انگلیسی، دو نمایشنامه ناتمام به زبان انگلیسی و کلی قصه به زبان فارسی….و البته روزنگاری های مهاجرت که همیشه در حال نوشتنشان هستم. هرچند بعد از واقعه ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ ناگهان مجبور شدم که نوشتن را قطع کنم. دلیلش این بود که این نوشته ها نوشته های “قطاری” و “اتوبوسی” هستند. یعنی نوشته های بین راه تا رسیدن به محل کار. یا نوشته های بین “وقت ناهاری”. اما بعد از ۱۱ سپتامبر نوشتن به زبان فارسی در مکان های تجمع مردم ناگهان با هراس و عدم امنیت همراه شد. چون هر بار که می خواستم شروع به نوشتن بکنم چشمهای کنجکاو و بی اعتماد، آزادی نوشتن را از من می گرفت. و بعد هم صدای الکترونیکی اتوماتیکی که هر ده دقیقه از بلندگوی قطار و اتوبوس پخش می شد و می گفت: “مسافران محترم اگر شاهد چیزی غیر عادی هستید سریعاً به ماموران امنیتی اطلاع دهید”…اینها اتفاقات پیرامونی است که در نوشتن وقفه می اندازد. اما خب نوشته های دیگر من به حیات خودشان آرام آرام ادامه می دهند.

دو فرهنگه هستی و داستانهایت را به فارسی می نویسی، چشم انداز نویسندگان مستقل ایرانی را چگونه می بینی؟ و آینده نویسندگان فارسی نویس را در خارج از کشور؟ چه چیزی انتظار ما را می کشد یا نمی کشد؟ آینده را چگونه می بینی؟

ـ ما یعنی نسلی که بین دو فرهنگ و دو زبان قرار داریم، و دارای دو فرهنگ و دو زبان هستیم، نسل بینابینی فوق العاده ای هستیم. ما در یک درجه سنی از ایران خارج شده ایم که نه می توانیم خود را کاملا با جامعه میزبان یکی بدانیم، نه کاملا می توانیم با مردم این کشورها آمیخته شویم و نه کاملا مورد قبول واقع می شویم.  ما لهجه داریم. مویمان سیاه است و چشم هایمان سیاه. به هر دو زبان می نویسیم و صحبت می کنیم و مثل یک جانور دوزیستی هم روی خاکیم و هم درون آب… این دو زیستگی هم دردناک است هم شگفت انگیز و به شدت مملو از هشیاری. زیبایی اش در این است که به هیچ کجا و به هیچ چیز متعلق نیستیم و در عین حال به تمام هستی احساس تعلق می کنیم. این زیست دو گانه، ادبیات ویژه ای را به وجود آورده است که از بسیاری جهات قابل تأمل است. آینده اش درخشان است و یک رنسانس جهانی را به دنبال خواهد داشت.

 

مخاطب تو کیست؟

ـ من در موقع نوشتن به مخاطب خودم فکر نمی کنم. مخاطب من خودم هستم. و عقیده دارم اگر “من” آنقدر وسیع باشد می تواند دنیا را در بر بگیرد. حتا گیاهان و حیوانات و اشیا را.

حقیقتش اینست که من با خواننده و شنونده و بیننده ایرانی زبان در این سرزمین بینابینی ارتباط ملموسی ندارم. البته فیسبوک دارد تغییراتی در شیوه ارتباط به وجود می آورد و احتمالا ممکنست به یک تحول در جهان ارتباطات بین مردمی بیانجامد. ما در آستانه یک جهان جدید اجتناب ناپذیر ویرچوال قرار داریم و دوران گذاری را طی می کنیم. در این گذار از یک دوران به دوران دیگر به زمان نیاز است تا نمود موثر یا مخربش را به ما بنمایاند.

البته در موقع نوشتن نمایشنامه به زبان انگلیسی، تماشاگر آمریکایی پیوسته در ذهنم حضوری مریی دارد.

 

اگر توصیه ای یا حرفی داری بگو.

ـ خیلی حرفها برای گفتن دارم، نمی دانم از کجا شروع کنم.

اما باید بگویم که مردان نویسنده و پژوهشگر درباره قصه هایم نقد نوشته اند، اما تو اولین “زنی” هستی که به طور “جدی” نوشته های مرا خوانده ای و درباره شان نوشته ای.  و به خاطر این جدیت و تعمق و ظرافت اندیشه از تو بسیار سپاسگزارم.

 

من هم از پاسخ‌های صمیمانه و بی ریای تو سپاسگزارم. با امید موفقیت‌های بیشتر و به امید روزهای بهتر.