روزنگاری های دیاسپورا شماره ۳۲۸

سه شنبه – بیست و چهارم جولای سال ۱۹۹۰ – آیواسیتی

ایستاده ام توی وان حمام، زیر دوش آب ولرم.

دیروز است یا امروز؟

نمیدانم چه روزی است و چه ساعتی از روز.

چه خوبست که در زندان نیستم و آب، تنم را می شوید.

شکوفه، کادر سیاسی زنان حزب، سرش را می گذارد روی بالشی که آغشته است به بوی استفراغ. حکم اعدامش را صادر کرده اند. یکماه دیگر، او دیگر برای ابد نیست می شود. 

هر بار زیر شکنجه آرزو می کرده است که مرده باشد. اما چرا حالا… از بیاد آوردن لحظه تیر باران، ناگهان … به آب ولرم زیر دوش آب و کف صابون خوش عطری در پاریس فکر می کند که بوی گل موگه می دهد. گل لاله سفیدی، روییده در باغچه خانه ای، که یکبار به او هدیه داده شده بود. و به “پی یر” فکر می کند با چشم های فندقی رنگ اش، آمیخته ای از رنگ سبز و قهوه ای… زیر یک دوش با کاشی های صورتی رنگ بعد از یک مجادله ی فلسفی درباره شوپنهاور و نیچه… و یک عشق ورزی طولانی … و پندار بورژوایی خواندن مفهوم متافیزیک، اخلاق و نیهیلیسم…

شکوفه گونه اش را می مالاند روی گونه “پی یر”  و با زمزمه ای خشم آلود اما اغواگرانه به فرانسوی شیرین لهجه داری می گوید: “”پی یر” تو راست می گفتی … همه چیز بر هیچ استوار است! حالا مرا تنگ در آغوشت بفشار و تمام روز، تمام بیست و چهار ساعت روز و شب، تمامی  تنت را در درون من بلغزان… و خردم کن. استخوان هایم را خرد کن. آنگونه خردم کن که گویی یک تریلی هجده چرخه دارد از روی من رد می شود. آنگونه خردم کن که هیچ شوم. و پوچی آخرین ذره ماندگار از وجودم باشد!”

انگشتانش را فرو برد بین ران هایش و اصطکاک داغش کرد. داغ و داغ تر…. غلطید روی پتوی مندرس و متعفن زندان. پیچید در لابلای خودش. انگشتانش توی گودی تنش، یکدست روی تنش، روی برآمدگی پستان هایش و سرش و موهایش و لب هایش و گوش هایش….

و ما پنج زن هم بند او نگاهش می کردیم در سکوت.

اقدس گفت: “مثل حیوانی است که خودش را دارد له می کند و بعد خودش خودش را می جود. و از جویدن خودش به اوج می رسد.”

سوسن گوش هایش را تیز کرد تا هذیان هایش را به زبان فرانسه بشنود. و ادغام واژه هایش را با زبان انگلیسی و فارسی. این پنجمین بار است امروز که خودش را به اوج می رساند. خیس عرق می شود و ساکت می قلپد رو به روی دیوار. آب دهانش بالش کثیف چرکمرده را تر می کند. زیر ران هایش هم خیس می شود.

نباید بگذاریم پروین، دختر تواب، او را به این حال ببیند. نباید بگذاریم سهمیه قند و خرمایش را تصاحب کند. دیگر چیزی برای شکوفه باقی نمانده که غارت بشود. هیچ چیز جز آن هیبت بلند زیبا و خاطره هایی که فقط خودش آن ها را می شناسد.

صدای شکوفه اوج می گیرد. کسی را صدا می زند. برای ششمین بار می پیچد به خود و نفس زنان روی صحن خالی زندان می افتد. ساکت و بیحرکت می ماند. با چشم های بسته. سوسن گوش هایش را تیز می کند. بعد می گوید: “به فرانسوی حرف می زند. کسی را صدا می زند. کسی بنام پی یر…. اوه… یک کلمه دیگر… می گوید مادام فلورانس!”

چهره رنگ پریده شکوفه را عرق می پوشاند. بوی تند مسموم کننده ای از تنش در هوا پخش می شود. تصور مرگ کدام ترکیب شیمیایی را در بدن افزایش می دهد که اینگونه از منافذ پوست به بیرون می تراود؟ مرگ چه بوی متعفنی دارد!

شکوفه بیست و پنج ساله است. زیبا بود پیش از خبر اعدام. هنوز هم زیباست حتا با سیاهی زیر چشم هایش که انگار مثل کلئوپاترا با سرمه، خطی طولانی تا شقیقه هایش کشیده است. با موهایی بلند و زیتونی رنگ و پوستی روشن و گونه هایی که قبل از زندان پر از طراوت وشفافیت بوده اند مثل گلبرگ های سحرگاهی و چشم هایی عسلی رنگ…. خیلی ها به او حسادت می کردند. این حسادت ها همه در زندان نشو نما پیدا کردند. او را وامی داشتند که از پیشینه خانوادگی اش احساس شرمساری کند. از داشتن پرستار فرانسوی اش مادام فلورانس. و پدری که او را به پاریس فرستاده بود تا حقوق بخواند. و او به فلسفه و اقتصاد مارکسیستی روی آورده بود.

شکوفه مادرش را به خاطر نداشت. هیچکس هم نمی دانست که “پی یر” کیست.

شکوفه چشم هایش را باز می کند. بعد می بندد. دوباره نیمه باز و به یک نقطه خیره می ماند. چشم هایش لنگه به لنگه می شوند. تا به تا…

توی وان حمام، آب ولرم می ریزد از سوراخ های دوش. چکه های تیز… تند و ریز و تیز…

و ناگهان…. سپوری که یک پایش می لنگد و چشم هایی تا به تا دارد، لنگه به لنگه، آواز سوسن را می خواند:

“دوست دارم میدونی که این کار دله

گناه من چیست تقصیر دله

عشق تو دیوونه م کرده

بی آشیونم کرده”

سپور می آید آرام آرام… نزدیک و نزدیک تر. چشم در چشم. سطل آشغال را بر می دارد و دور می شود. دور و دورتر و صدایش محو می شود توی رگبارهای پشت سر هم و حوضچه ای که زیر پای شکوفه پر از خون می شود و خون دلمه می بندد و سفت می شود….

تن بیجان شکوفه را که روی خاک می کشند، باریکه ای خون روی خاک می چرد. مردانی با لوله های فشار آب، خون حوضچه را بیرون می رانند. خون روان می شود. با آب در هم می آمیزد.

“مایک” در کارخانه بوقلمون کشی، خون های ریخته شده بوقلمون ها را با لوله قطور فشار آبی چند برابر به پیش می راند. چکمه های سیاه پلاستیکی اش فرو می روند در آب و خون. بچه بوقلمونی در فضای پر از آب و خون پر پر می زند سراسیمه. “مایک” شیر آب را می بندد. پاهای بچه بوقلمون صورتی اند.

“صغرا” از کجا پیدایش شد؟

“صغرا” که پدرش جوالدوز بود و یقه توردار روپوشش همیشه سفید وتمیز بود. “صغرا” که هفته ای یکبار به گرمابه عمومی می رفت، پس چگونه یقه روپوشش را همیشه سفید و آهاری و تمیز نگه می داشت؟

آب، چه ولرم و با ترنم می بارد روی سرم. چه با نوازش تنم را می شوید؟

و نمیدانم دیروز بود یا امروز یا روز دیگری که زنبوری قیقاج کنان به طرفم آمد. تنها هدفش این بود که نیشم بزند. با بوالهوسی تام و تمام دوست داشت که نیشش را فرو کند توی پوست جوان تنم. از او فرار کردم. دست هایم را تکان می دادم. زنبور بسیار سمج بود. خواهرم که پسر کوچکش را در بغل داشت حائلم شد. حائل بین من و زنبور. زنبور به سرعت به درون دهان پسرش لغزید و زبانش را گاز گرفت. کودک فحم شد و چهره اش کبود… فریاد کشان کودک را بغل کردم و زبانش را فشار دادم. خونابه ای سیاه فوران زد بیرون و زهر روی چهره کودک ریخت و پایین لغزید از روی گردنش….

و نمیدانم دیروز بود یا امروز یا روز دیگری که در خیابان یاخچی آباد، که همین زنبور پیدایش شد. دورم پیچید وزوز کنان و نیشم زد. همین زنبور سال ها از یک کابوس به کابوس دیگری سفر کرده بود تا بالاخره مرا گیر بیاورد و نیشم بزند. تنها هدفش این بود که زهرش را در درون رگ هایم بریزد. و همانجا بود در خیابان یاخچی آباد که مأموران به خانه ریختند و دستگیری…

و همانجا بود که به سال هزار و سیصد و چهل و نه فکر کردم و گفتم: “تمام شد. همه سقوط کردیم!” زنبور پیغامش را رسانده بود. زنبور همین را می خواست بگوید. بگوید که تمام شد. همه سقوط کردید. بگوید که شکوفه می توانست همین الان زیر همین دوش آب ولرم با صابون عطر آلودی که بوی گل موگه می دهد، تنش را بشوید. و “پی یر” کنارش باشد. یک بچه هم شاید داشته باشند. شاید هم طلاق گرفته باشند و زندگی های جدیدی را شروع کرده باشند با آدم های دیگری….

شکوفه به چشم هایم خیره شده است. ثابت. لب هایش سفید و بی رمق اند.

می گوید: شیر آب را ببند.

در وان حمام ایستاده ام. آب چه ولرم است. کاشی های حمام لیمویی رنگند. شکوفه روی آن بالش و پتوی متعفن چند بار زیر این دوش آب ولرم تنش را شسته است؟

شکوفه به چشم هایم خیره شده است. ثابت. می گوید: “اگر نگویی که شکوفه زیر این دوش حمام چند بار دوست داشته است که تنش را بشوید، شکوفه را یکبار دیگرکشته ای!”

دارد دیرمی شود. باید بجنبم. شکوفه منتظر است!

برای آدینه ای ها نوشتم توی ذهنم. بعد روی کاغذ: “…. و بعد پایم را که به خاک کشورم چسبیده بود، بیرون کشیدم و گسترده شدم در هوایی دیگر… و خودکارم را چسبیدم.

آدم هایی را که دوست داشته ام در مه و غبار فرو رفته اند. جزیی از خاک شده اند. وجودشان غارت شده. نوشته هایم در یک صبح هراس انگیز به رودخانه ریخته شدند. ماهی ها کلمات مرا بلعیدند و بعد وقتی دیدم که همه چیز را از دست داده ام، دیدم که باید در برابر خودم برهنه بایستم. حالا، خودکارم را بی آنکه در سوراخ گنجشک قایم کنم یا در لوله بخاری، در اتاق کوچکم می دوانمش روی انباشتی از کاغذ. می نگارمش. به هر شیوه ای. بیدارم می کند وقتی که در خوابی هراس انگیز فرو رفته ام یا در رؤیایی دلپذیر. و تکانم می دهد وقتی که دارم آهن را گاز می زنم… و….”

آب ولرم است. کاشی های حمام لیمویی رنگ اند. و صابون عطر ویژه ای دارد. شیر آب را می بندم. و حوله را دور تنم می پیچم….