سخنرانی «کازوئو ایشیگورو» برنده نوبل ادبیات ۲۰۱۷
اگر در پاییز ۱۹۷۹ مرا میدیدید، در تشخیص هویتام؛ اینکه کیستم، کجاییام یا از کدام قشر جامعهام، چهبسا دچار مشکل میشدید. آن روزها ۲۴ ساله بودم. قیافهام ژاپنی بود، ولی برخلاف بیشتر مردهای ژاپنی که در بریتانیای آن روزها دیده میشدند، موهایم تا شانه میرسید و سبیلم هم چخماقی بود؛ به سبک راهزنها. لهجهام مانند بچههای جنوب انگلیس بود که بیحال و بیرمق به نظر میرسید و تن میزد به شکل حرف زدن هیپیها که از مد هم افتاده بود. گیرم که قرار بود با هم گپی بزنیم. فکر کنم بیشتر در مورد بازیکنان تیم فوتبال توتال هلند یا جدیدترین آلبوم باب دیلن و یا شاید از سالی که با بیخانمانهای لندن کار کرده بودم حرف میزدیم. اگر حرف ژاپن را پیش میکشیدید و دربارهی فرهنگش از من میپرسیدید، چهبسا شاهد بیحوصلگی من در پاسخ بودید وقتیکه میگفتم خبر ندارم چون از ۵ سالگی که آنجا را ترک کردم، دیگر – حتا برای تعطیلات هم- پا به آن کشور نگذاشتهام.
پاییز آن سال با یک کولهپشتی، یک گیتار و یک ماشینتحریر سفری به باکستُن، در نُرفولک رسیدم – دهکدهی کوچکی با یک آسیاب آبی قدیمی و مزرعههایی هموار در پیرامونش. برای این به اینجا آمده بودم که در یک دوره یکساله نویسندگی خلاق در دانشگاه East Anglia پذیرفته شده بودم. دانشگاه ده مایل از آنجا فاصله داشت – در شهر نوریچ بود که کلیسای جامع هم داشت- ولی من ماشین نداشتم و تنها راه رسیدن به آنجا سوارشدن به اتوبوسی بود که فقط روزی سه بار صبح، ظهر و شب حرکت میکرد. ولی هنوز زود بود که بفهمم مشکل چندانی در این زمینه وجود ندارد: کم پیش میآمد که لازم باشد بیش از دو بار در هفته به دانشگاه بروم. اتاقی در خانهای کوچک اجاره کرده بودم که صاحبش مردی بود بیش از سی سال که زنش بهتازگی ترکش کرده بود. بیشک، خانه برای او پر از ارواح سرگردانِ رویاهای ویران شدهاش بود – شاید هم فقط میخواست دور و بر من نباشد؛ درهرحال، روزهای متوالی میگذشت بیآنکه نگاهم به او بیفتد. بهعبارتدیگر، پس از زندگی جنونآمیزی که در لندن گذرانده بودم، کارم به اینجا کشیده بود: رودررو با حجمی غیرعادی از سکوت و تنهایی که میبایست در آن، تمرین نویسندگی خلاق میکردم تا تبدیل شوم به نویسنده.
راستش، اتاق کوچکم شباهتی به اتاقهای زیرشیروانی کلاسیک نویسندهها نداشت. سقفش چنان اریب بود که از تنگیِ جا، وحشتت میگرفت- بااینحال اگر روی نوک پا میایستادم، از تنها پنجره اتاق چشماندازی پیش رویم بود؛ زمینهای شخمخورده که تا دوردستها امتداد داشت. میز کوچکی داشتم که ماشینتحریر و چراغ رومیزیام کمابیش کل سطحش را میگرفت. کف زمین، عوض تخت، یک تکه فوم مستطیل شکل صنعتی بود که سبب میشد در خواب عرق کنم- حتا در طول سرمای گزندهی شبهای نُرفولک Norfolk.
در همین اتاق، دو تا از داستانهایی که در تابستان نوشته بودم را خوب و دقیق بررسی کردم و از خودم پرسیدم آیا آنقدر خوب هستند که به همکلاسیهای تازهام نشان بدهم. (میدانستم کلاسمان شش نفره است، و هر دو هفته یکبار همدیگر را میبینیم.) در آن لحظه از زندگیام، جز این دو داستان، نثر داستانی چندانی ننوشته بودم، و قبولیام در آن دورهی دانشگاهی بهواسطهی نوشتن نمایشنامهای رادیویی بود که بیبیسی رد کرده بود. در حقیقت، پیش از آن، قاطعانه در ذهنم نقشهها کشیده بودم که تا بیستسالگی، ستارهی راک شده باشم، ولی رویاهای ادبیام تازه به من رخ نموده بودند. آن دو داستانی که بهدقت بررسیشان میکردم، در واکنش به خبر قبولیام در آن دورهی دانشگاهی و با یکجور دلهره نوشته شده بود. یکی دربارهی عهد و پیمان هولناکی برای خودکشی بود، آن یکی دربارهی دعواهای خیابانی در اسکاتلند، که من مدتی را در آن به کار خیریه گذرانده بودم. آنقدرها خوب نبودند. داستان دیگری را شروع کردم، دربارهی نوجوانی که به گربهاش سم میدهد، که مثل آن دوتای دیگر در بریتانیای معاصر رخ میداد. بعد، یکشب در طول سومین یا چهارمین هفتهای که در آن اتاق کوچک سپری میکردم، دیدم که دارم با شور و شوقی تازه و سمج، دربارهی ژاپن مینویسم- دربارهی ناکازاکی، شهر زادگاهم، در طول آخرین روزهای جنگ جهانی دوم.
لازم به ذکر است که غافلگیر شده بودم.امروز، جوِ حاکم چنان است که برای نویسندهی جوان و مشتاق که میراث فرهنگیِ دوگانه دارد کموبیش غریزی است که “ریشهها”ی خود را در آنچه میآفریند بکاود. ولی آن زمان این موضوع بهکلی مطرح نبود. هنوز چند سال مانده بود تا به هیاهوی ادبیات “چندفرهنگی” در بریتانیا برسیم. سلمان رشدی تنها با یک رمان، که آنهم دیگر چاپ نمیشد، فردی ناشناخته بود. اگر از مردم میخواستی نام رماننویس برتر و جوان بریتانیای آن روز را بگوید، ممکن بود به مارگارت درَبل اشاره کنند؛ از نویسندگان مسنتر، به ایریس مُرداک، کینگسلی اِیمیس، ویلیام گلدینگ، آنتونی برجس، و جان فَولز. خارجیها کسانی مانند گابریل گارسیا مارکز، میلان کوندرا یا بورخس را فقط افراد معدودی میخواندند و نام آنها حتا برای خوانندگان جدی هم بیمعنی بود.
حال و هوای ادبی آن روز اینگونه بود. در همان موقعیت وقتی نخستین داستان ژاپنی خود را به پایان رساندم، باوجوداینکه بهکلی حس میکردم چیزی را کشف کردهام که از منظری تازه مهم است، بیدرنگ از خود پرسیدم که آیا این حرکت را نباید خودکامگی دانست؟ آیا نباید بهسرعت برگردم سراغ موضوعهای “طبیعی” تر. و پس از تردیدی قابلتوجه بود که کمکم داستانم را به اینوآن نشان دادم، و هنوز هم تا امروز عمیقا سپاسگزار همکلاسیها، آموزگارانم، مالکوم بردبری و آنجلا کارتر، و پاول بِیلیِ رماننویس- که آن سال نویسندهی مهمان دانشگاه بود- به دلیل واکنشهای قاطعانهی تشویقآمیزشان هستم. اگر این واکنشها کمتر مثبت بود، ممکن بود دیگر هیچوقت دربارهی ژاپن ننویسم. بهاینترتیب، برگشتم به اتاقم و نوشتم و نوشتم. در طول زمستان ۱۹۸۰ – ۱۹۷۹ و روزهای زیادی از بهار، عملا جز پنج دانشجوی دیگر کلاسم، بقال دهکده که از او کورن فلکس صبحانه و قلوهی گوسفند میخریدم -که خودم را با آنها زنده نگه میداشتم- و دوست دخترم، لورنا، (که امروز زنم است)، و هر دو هفته یکبار، آخر هفتهها به دیدنم میآمد، با هیچکس حرف نزدم. زندگی متعادلی نبود، ولی در آن چهار پنج ماه موفق شدم نیمیاز اولین رمانم: “منظرهی پریده رنگ تپهها” را تمام کنم- که آن هم در ناکازاکی رخ میداد، در سالهای بازسازیاش پس از فروافتادن بمب اتم. به یاد میآورم که در طول این دوره، گاهی، با فکرِ داستانهایی کوتاه که محل رخداد آن ژاپن نباشد، بازی میکردم، و البته میدیدم که علاقهام بهسرعت فروکش میکند.
آن ماهها برای من حیاتی بودند، آنقدر که بدون آنها چهبسا هیچگاه نویسنده نمیشدم. از آن زمان تاکنون، زیاد به گذشته نگاه میکنم و از خود میپرسم: بر من چه میگذشت؟ سرچشمه این همه انرژی کجا بود؟ نتیجهای که میگیرم این است که درست در آن لحظه از زندگیام، سخت درگیر «حفظ کردن» شده بودم. برای توضیح این مطلب، ناگزیر خواهم شد که کمی عقبتر برگردم.
***
در پنجسالگی، در آوریل سال ۱۹۶۰، همراه پدر، مادر و خواهرم به انگلستان آمدیم، به شهر گیلدفورد، در ساری Guildford, Surrey، منطقهی پولداران دلال سهام در سی مایلی جنوب لندن. پدرم دانشمند و پژوهشگر اقیانوسشناسی بود که آمده بود برای دولت بریتانیا کار کند. دستگاهی که داشت اختراع میکرد، از قضا امروز بخشی از کلکسیون دائمی موزه علم لندن است.
عکسهایی که کمی پس از رسیدن ما گرفته شده، انگلستانی را نشان میدهد که انگار هرگز نبوده و اگر بوده اکنون ناپدیدشده. مردها پولیورهای یقههفت پشمی به تن دارند با کراوات، پشت ماشینها هنوز تایر زاپاس و یدککش است. بیتلها، انقلاب جنسی، اعتراضهای دانشجویی، “چندفرهنگی گرایی”، همگی بهزودی از راه میرسیدند، ولی باورش سخت است که انگلستانی که خانوادهی ما اولین بار با آن روبهرو شد، حتا فکرش را هم نمیکرد. ملاقات با خارجیهایی که از فرانسه یا ایتالیا آمده بودند، اتفاق قابلتوجهی بود- چه رسد به دیدن کسی که از ژاپن آمده بود.
محل زندگی ما کوچه بنبستی بود که دوازده خانواده در آن زندگی میکردند – درست در انتهای مسیر سنگفرشی که به زمینهای خارج شهر میرسید. تا مزرعهی محلی و کوچهای که در آن، گاوها بین زمینهای زراعی بهکندی میرفتند و میآمدند، کمتر از پنج دقیقه پیادهروی بود. شیر را با اسب و درشکه تحویل میدادند. تصویر رایجی که از اولین روزهایم در انگلستان بهوضوح به خاطر میآورم تصویر خارپشتهاست- موجودات بانمک و تیغ تیغی شب زیستی که آن موقع در بیرون شهر فراوان بودند- شبها زیر چرخ ماشینها له میشدند، و در شبنم صبحگاه کنار جاده رها میشدند تا رفتگران جمعشان کنند.
همهی همسایههای ما به کلیسا میرفتند، و وقتی میرفتم با بچههای آنها بازی کنم، میدیدم که پیش از غذا دعای مختصری میخوانند.
به مدرسهی یکشنبهها رفتم، و طولی نکشید که در گروه سرود کلیسا سرود خواندم. در دهسالگی، اولین ژاپنیای بودم که رهبر گروه سرود گیلدفورد شده بود. تنها غیر انگلیسی دبستان محلی بودم – چهبسا در کل تاریخ آن دبستان – و از یازدهسالگی، با قطار به مدرسهی دولتی شهر کناری میرفتم. صبح به صبح در واگن قطار، در کنار ردیف مردهایی با کتوشلوارهای راهراه و کلاههای لبهدار مینشستم که در راه دفترهایشان در لندن بودند.
تا آن مقطع، آدابی را که آن روزها از پسران انگلیسی انتظار میرفت، بهخوبی آموخته بودم. میدانستم که وقتی به خانهی دوستم میروم، همینکه آدم بزرگی پا به اتاق میگذاشت، بایست بهسرعت از جا بلند شوم. آموختم که هنگام غذا خوردن، پیش از اینکه از سر میز بلند شوم، باید اجازه بگیرم. تنها پسر خارجی محله بودم و همین سبب شد که شهرتی به هم بزنم. بچههای محله، پیش از اینکه با آنها آشنا بشوم، مرا میشناختند. گاهی آدمبزرگهایی که بهکلی برایم غریبه بودند، در خیابان یا فروشگاههای محلی به اسم کوچک صدایم میزدند.
هرگاه به آن دوره میاندیشم و به یاد میآورم که آن زمان، پس از پایان جنگ جهانی – که ژاپنیها بدترین دشمنان انگلیسیها بودند- کمتر از بیست سال گذشته بود، شگفتزده میشوم از آنهمه پذیرا بودن و دست و دلبازی ذاتیشان، که سبب شد خانوادهام در یک جامعهی معمولی انگلیسی پذیرفته شود. محبت، احترام و کنجکاویام تا امروز نسبت به نسل بریتانیاییهایی که از جنگ جهانی دوم جان به دربردند و در پسلرزههای آن، در اقتصاد و رفاه جانِ تازهی شگفتانگیزی دمیدند، به شکل قابلتوجهی برآمده از تجربهی شخصیام از آن سالهاست.
آن روزها در خانه، با پدر و مادر ژاپنیام زندگی دیگری داشتم. در خانه قوانین دیگری حاکم بود، توقعات دیگری و زبان دیگری. تصمیم والدینم این بود که پس از یک سال- یا شاید دو سال- به ژاپن بازگردیم. درواقع، در طول یازده سال اول زندگیمان در انگلستان، در یک وضعیت ابدی «سال بعد برمیگردیم» بودیم. درنتیجه، نگاه والدین من نگاه مسافر بود، نه نگاه مهاجر. اغلب پیش میآمد که مشاهدات خود از رسوم عجیبوغریب اهالی آنجا را برای هم تعریف میکردند بیاینکه هیچوقت احساس کنند که برای سازگار کردن خود با آنها، باری بر دوش دارند. تا مدت طولانی این فرض باقی بود که من بر خواهم گشت و دوران بزرگسالیام را در ژاپن زندگی خواهم کرد، به همین خاطر بسیار تلاشها صورت گرفت تا پا بهپای تحصیلات در انگلستان، جنبهی تعالیم ژاپنی من هم تعطیل نمانَد. هرماه بستهای از ژاپن میرسید شامل قصههای مصور ماه پیش و مجلهها و کتابچههای آموزشی، که همه را حریصانه میبلعیدم. در سالهای نوجوانی، از یک جا به بعد، این بستهها دیگر به خانهمان پست نشد – شاید پس از مرگ پدربزرگم- ولی حرفهای والدینم از دوستان و آشنایان قدیمی و برشهایی از زندگیشان در ژاپن همواره مقدار زیادی از تصویرها و تاثیرها را منتقل میکرد. خودم هم تصویر خانهی خودم را داشتم. تصویرهایی که از فرط گستردگی و وضوح، غافلگیرکنندهاند – تصویرهایی از پدربزرگ و مادربزرگم، از اسباببازیهای محبوبی که در ژاپن مانده بود، از خانهی سنتی ژاپنیای که در آن زندگی کرده بودیم (حتا همین امروز هم میتوانم اتاق به اتاق در ذهنم بازسازیاش کنم)، مهدکودکم، ایستگاه محلی تراموا، سگ بدجنسی که لب پل زندگی میکرد، صندلی آن سلمانی که برای پسرهای کوچک تنظیم شده بود و جلو آینهی بزرگش، یک فرمان ماشین داشت.
همهی اینها روی هم جمع شد و سبب شد که در سالهایی که بزرگ میشدم، و مدت زیادی پیش از اینکه به خلق دنیاهای داستانی حتا فکر کنم، در مغزم سخت سرگرم ساختن جایی سرشار از جزییات باشم به نام “ژاپن” – جایی که بهنوعی به آن تعلق داشتم، و جایی که بهگونهای، هویت و اعتمادبهنفسم را از آنجا میگرفتم. تنها تاثیر برنگشتن به ژاپن این شده بود که تصوری آشکارتر و حتا شخصیتر از آنجا داشته باشم.
بهاینترتیب بود که نیاز به حفظ فرهنگ و سنت در من شکل گرفت. چون در میانهی دهه بیستسالگیام به درک چند چیز کلیدی نزدیک میشدم- گرچه آن روزها هیچوقت این چیزها را به هم مربوط نمیدیدم: کمکم میپذیرفتم که ژاپنِ “من” دیگر چهبسا جایی نباشد که بتوانم با هواپیما به آنجا بروم؛ اینکه آن سبک و سیاق زندگی که پدر و مادرم از آن حرف میزدند و خودم از سالهای اولیهی کودکیام به یاد میآوردم، در طول دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ دیگر اثری ازشان نمانده؛ اینکه درهرحال، ژاپن ای که در مغزم وجود داشته، چهبسا از همان ابتدا مفهومی احساسی بوده که طفلی با خاطره، تخیل و گمان پردازیاش سر هم کرده. و شاید از همه قابلتوجهتر، بهاینترتیب درک رسیده بودم که هرسال که بزرگتر میشوم، این ژاپن من- این جای گرانبها که با آن بزرگ شدهام- محو و محوتر میشود.
حالا مطمئنم همین احساس بود – همین حس که ژاپن “من” منحصربهفرد و درعینحال بیاندازه شکننده است، چیزی که نمیشود از بیرون، درستیاش را سنجید- که در آن اتاق کوچک در نُرفولک مرا به ادامه دادن واداشت. داشتم روی کاغذ همهی رنگها را ثبت میکردم، آدابورسوم و جایگاهش را به همراه کم و کاستیهایش، و هر آنچه دربارهی آنجا به فکرم میرسید، پیش از آنکه برای همیشه از ذهنم محو شود. آرزویم این بود که ژاپنم را در داستان، بازسازی کنم تا جایش امن شود، چنانکه بتوانم بعدتر به کتابی اشاره کنم و بگویم: “بله، ژاپن من آنجاست، توی آن کتاب.”
***
بهار ۱۹۸۳، سه سال و نیم بعدتر. حالا با لورنا در لندن بودیم، در آپارتمان دو اتاقهای در طبقهی بالای ساختمانی بلند و باریک، که خود، بالای تپهای بود در یکی از بلندترین نقطههای شهر. نزدیکش پایهی بلند آنتن تلویزیون بود و وقتی میخواستیم در گرامافون به صفحههامان گوش بدهیم، صداهایی که بیشباهت به آوای ارواح نبودند و از تلویزیون پخش میشد، بهصورت ناهنجاری مانع شنیدن صدای گرامافون ما میشدند. اتاق نشیمن ما کاناپه و مبل نداشت، ولی دو تشک روی زمین داشتیم با بالشتکهایی که روی آنها میچیدیم. میز بزرگی هم بود که روزها روی آن مینوشتم، و شبها روی آن شام میخوردیم. جای مجللی نبود، ولی زندگی در آنجا را دوست داشتیم. سال پیش از آن، اولین رمانم را منتشر کرده بودم، و فیلمنامهی کوتاهی هم نوشته بودم که بنا بود فیلمش بهزودی از تلویزیون بریتانیا پخش شود.
مدتی به شکلی معقول به رمان اولم بالیده بودم ولی از بهار آن سال، حسی خردهگیر از سر نارضایتی به جانم افتاده بود. مشکل اینجا بود: اولین رمان و اولین فیلمنامهی تلویزیونیام زیادی به هم شبیه بودند. نهفقط در سوژه، بلکه در شیوه و سبک. هر چه بیشتر به رمانم نگاه میکردم، بیشتر به فیلمنامه شبیه میشد – مجموعهای از دیالوگ، بهعلاوهی هدایتِ سیر داستان. این موضوع تا جایی ایرادی نداشت، ولی حالا دلم میخواست داستانی بنویسم که بتواند تنها روی کاغذ، خوب جواب بدهد و کار کند. اگر قرار باشد رمان کموبیش همان تجربهای را فراهم کند که آدم بتواند با روشن کردن تلویزیون به دست بیاورد، اصلا چرا رمان نوشتن؟ داستان مکتوب چگونه ممکن بود در برابر قدرت سینما و تلویزیون امیدوار به بقا باشد اگر چیزی منحصربهفرد ارائه نمیکرد، چیزی که دیگر فرمها قدرت ارائهاش را نداشتند؟
در همین حال و هوا بودم که مبتلا به ویروسی شدم و چند روزی در رختخواب ماندم. وقتیکه اوج بیماریام فرونشست، و دیگر تمام مدت نمیخواستم بخوابم، فهمیدم که شیء سنگینی که با حضورش در ملافههای رختخواب اذیتم کرده بود، درواقع اولین جلد رمان “در جستوجوی زمان از دست رفته” مارسل پروست است. کتاب آنجا بود، پس شروع کردم به خواندنش. شاید وضعیت همچنان تب آلود من هم بی تاثیر نبود، ولی پیشاگفتار و بخش کامبره (کامبره نام روستایی است خیالی در رمان یاد شده.مترجم) آن کتاب بهکلی شگفتزدهام کرد. بارها و بارها خواندمشان. صرفنظر از زیبایی ناب این بخشها، هیجانزده شده بودم از ابزارهایی که پروست با آنها یک بخش داستان را به بخش دیگر میرساند. ترتیب رخدادها و صحنهها اصول معمول توالی زمانی و نیز الزامات یک طرح خطی را رعایت نمیکرد. در عوض، به نظر میرسید پراکنده اندیشیها، یا دگرگونی پذیریهای خاطرات، نوشته را از بخشی به بخش دیگر میبرد. گاهی به خود میآمدم و میدیدم حیرانم که چرا این دو لحظهی بهظاهر بیارتباط به هم، در ذهن راوی پهلو به پهلوی هم قرار گرفته؟ ناگهان راه هیجانانگیز و آزادتری را برای نوشتن رمان دومم پیش روی خود میدیدم؛ راهی که میتوانست روی کاغذ، غنایی ببخشد و تحرکی درونی ایجاد کند که ترسیمش روی هیچ پردهای ممکن نبود. اگر میتوانستم با پراکنده اندیشی و خاطرات سیال ذهن راوی، از بخشی از داستان به بخش دیگر بروم، میتوانستم چیزی خلق کنم شبیه آنچه نقاش اثری آبستره ممکن است با انتخاب شکلها و رنگها روی یک بوم بیافریند. میتوانستم صحنهای از دو روز قبل را درست کنار صحنهای از بیست سال پیشتر بچینم و از خواننده بخواهم که روی رابطهی بین این دو تامل کند. اندکاندک بهاین فکر افتادم که بهاین شکل، ممکن است بتوانم همهی لایههای خودفریبی و انکار را که بر نگاه هر شخص، از خودش و گذشتهاش پرده میافکند، پیش چشم قرار بدهم.
مارس ۱۹۸۸، ۳۳ ساله بودم. حالا کاناپهای داشتیم که روی آن دراز کشیده بودم و به آلبومی از تام ویتس گوش میدادم. یک سال پیش از آن، با لورنا در نقطهای نهچندان اعیانی ولی دلپذیر در جنوب لندن، خانه خریده بودیم و در این خانه، اولین بار، کتابخانه و اتاق کار خودم را داشتم. کوچک بود و در نداشت، ولی من ذوق داشتم از اینکه میشد کاغذهام دور و بر پخش باشد بیاینکه ناگزیر باشم در انتهای هرروز جمعشان کنم. و در همان کتابخانه بود – یا دستکم من بر این باورم- که بهتازگی رمان سومام را تمام کرده بودم. آن رمان، نخستین رمانم بود که داستان آن در ژاپن نمیگذشت – حالا که رمانهای قبلی را نوشته بودم، ژاپن شخصی من کمتر آسیبپذیر شده بود. و راستش، کتاب تازهام، که قرار بود بازماندهی روز نام بگیرد، به شدیدترین شکل ممکن انگلیسی به نظر میرسید- هرچند، امیدوار بودم که، نه به سبک و سیاق بسیاری از نویسندگان بریتانیایی نسل قدیمتر. حواسم بود که فرض را بر این نگذارم که خوانندههام همه انگلیسیاند، و با فحوا و دلمشغولیهای انگلیسی، به شکلی بومی، آشنایی دارند – درحالیکه به نظرم خیلی از آن نویسندگان فرضشان این بود. تا آن موقع، نویسندگانی مانند سلمان رشدی و وی. اس. نایپل راهی بهسوی ادبیات جهانی و بروننگرتر ابداع کرده بودند، راهی که مدعی هیچگونه مرکزیت یا اهمیت خودبهخودی برای بریتانیا نبود. نوشتههای آنها در گستردهترین معنای ممکن، پسااستعماری بود. من هم مثل آنها میخواستم ادبیاتی “جهانی” بنویسم که بتواند به سهولت از مرزهای فرهنگی و زبانی عبور کند- گرچه با نوشتن داستانی که در دنیایی- بهظاهر و مشخصا- انگلیسی رخ بدهد. نسخهای که من از انگلستان روایت کرده بودم یکجور انگلستان اسطورهای بود، که به باور من، شمایل و تصویر بیرونیاش همان موقع هم در ذهن بسیاری از آدمهای دنیا، ازجمله کسانی که هیچوقت به این کشور سفر نکرده بودند، وجود داشت.
رمانی که بهتازگی تمامش کرده بودم، قصهی پیشکاری انگلیسی بود که، بسیار دیر در زندگیاش، درمییابد که زندگی خود را باارزشهایی نادرست پشت سر گذاشته؛ بهترین سالهای عمرش را به خدمتگزاری فردی همدل با نازیها مشغول بوده، و با یکعمر شکست در مسئولیتپذیری اخلاقی و سیاسی، به شکلی عمیق، زندگی خود را تباه کرده. علاوه بر آن، در راه تلاش برای تبدیل شدن به پیشکاری بینقص، خود را از عشق ورزیدن به زنی مهم در زندگیاش، و دوست داشته شدن محروم کرده.
بارها دستنویس رمانم را میخواندم و منطقا از آن رضایت داشتم. بااینحال، حسی بر من خرده میگرفت و میگفت چیزی کم است.
بعد، همانطور که داشتم میگفتم، یکشب در خانهمان، روی کاناپه بودم و داشتم به تام ویتس گوش میکردم. و تام ویتس شروع کرد به خواندن ترانهای به نام “Ruby’s arms” ) آغوش رابی). شاید برخی از شما آن را شنیده باشید. (حتا بهاین فکر کرده بودم که در این لحظه برایتان بخوانمش، ولی نظرم عوض شد.) ترانهای است عاشقانه دربارهی مردی، شاید سربازی، که معشوقش را در خواب رها میکند و میرود. صبح زود است، در خیابان دور میشود و میرود که سوار قطار شود. هیچچیز غیرمعمولی در آن نیست. ولی آهنگ را قلندری آمریکایی با صدایی خشدار میخواند که پاک بیگانه است از آشکار ساختن احساسات درونیاش. و اینجا بود که وسط آهنگ، یک «آن» پیش آمد- وقتیکه خواننده به ما میگوید که قلبش دارد میشکند. این «آن» به دلیل کشمکش میان احساسات و مقاومت بزرگی که بهوضوح برای ابرازش به خرج میداده ولی اکنون بهوضوح مغلوبش شده، از فرط اثرگذاری، کموبیش از حد تحمل بیرون است. تام ویتس در این بخش از ترانه، به شکلی باشکوه، خود را رها و خالی میکند و تو یکعمر خویشتنداری فردی خشن و زمخت را حس میکنی که در برابر غمی انبوه و بیانتها یکباره خرد میشود.
همچنان که به تام ویتس گوش میکردم، ناگهان دریافتم کاری که هنوز مانده و باید بکنم چیست. پیش از آن، بی تامل، تصمیم گرفته بودم که پیشکار انگلیسیام تا انتها، دفاعیات احساسی خودش را حفظ کند و موفق شود خود را پشت آنها پنهان کند، هم از خودش و هم از خواننده. حالا میدیدم که باید این تصمیم را رد کنم. نزدیک انتهای داستانم، درست برای یکلحظه – لحظهای که لازم بود بهدقت انتخابش کنم – بایست زره او را میشکافتم. بایست اجازه میدادم حسرتی عظیم و غمبار، در یک لحظهی گذرا، در آن زیر به چشم بیاید.
باید بگویم که در چندین موقعیت دیگر هم، از صدای خوانندهها درسهایی اساسی آموختهام. اشارهام کمتر به ترانههایی است که خوانده میشود و بیشتر به خودِ خواندن است. چنانکه میدانیم، صدای آدمیزاد در آواز قادر به خلق معجونی است تصورناپذیر و پیچیده از احساسات. وجه خاصی از نوشتههای من، در طول سالها، تحت تاثیر کسانی ازجمله باب دیلن، نینا سیمون، امیلیو هریس، ری چارلز، بروس اسپرینگستین، جیلین ولچ و دوست و همکارم، استیسی کِنت، قرار داشته است. در صداهاشان چیزی را روی هوا قاپیدهام و به خودم گفتهام: «آهان، بله، همین است! این همان چیزی است که باید توی این صحنه ثبت و ضبط کنم. چیزی خیلی نزدیک بهاین.» اغلب، حسی بوده که هیچگاه نمیتوانم به صورت کامل در قالب کلمه درش آورم، ولی هست، در صدای خواننده هست، و حالا چیزی به دستم دادهاند که باید همان را هدف بگیرمش.
***
در اکتبر ۱۹۹۹ کریستوفر هوبنر، شاعر آلمانی، از سوی کمیتهی بینالمللی آشویتس دعوتم کرد که چند روزی را به بازدید از آن اردوگاهِ سابق بگذرانم. اقامتگاهم مرکز ملاقات جوانان آشویتز بود در جادهای میان اولین اردوگاه آشویتس و اردوگاه مرگ بیرکنا، دو مایل آنسوترش. این مکانها را نشانم داده بودند، و به صورت غیررسمی، سه تن از نجات یافتگان از آن روزها را ملاقات کرده بودم. حس میکردم که، دستکم از نظر جغرافیایی، نزدیک شدهام به قلب نیروی تیرهوتاری که نسل من زیر سایهاش بزرگ شده بود. در یک بعدازظهر نمناک، در بیرکنا، جلو ویرانهی اتاقهای گاز ایستاده بودم که حالا به طرزی غریب مهجور و متروک بود- کموبیش همان جور که آلمانها منفجرشان کرده بودند و سپس با ارتش سرخ گریخته بودند. اکنون از آن فقط تکههای سیمانی خیس و خُردی به جا مانده بود در معرض آبوهوای زمخت لهستان، که سالبهسال بیشتر روبهزوال میرفت. میزبانهای من از دوراهی پیش رویشان گفتند. آیا باید این بقایا را حفظ کرد؟ آیا باید با گنبدهای شیشهای روی آنها را پوشاند، تا آنها را برای دیدگان نسلهای آینده محافظت کرد؟ یا باید گذاشت که، آهسته و طبیعی، از میان بروند؟ به نظر من، استعارهای قوی بود از دوراهیای بزرگتر. چنین خاطرههایی را چگونه بایست حفظ کرد؟ آیا گنبدهای شیشهای میتوانستند این بقایای شرارت و زجر را بدل به نمایشگاه یا موزهای بیآزار کنند؟ چه چیز را باید برگزینیم تا آنهمه زشتی و پلشتی فراموش نشود؟ کِی فراموش کردن و گذشتن، بهتر است؟
۴۴ سالم بود. تا آن زمان، من به جنگ جهانی دوم، و هول و هراسها و پیروزمندیهایش به چشم چیزی متعلق به نسل والدینم مینگریستم. ولی حالا به ذهنم خطور کرده بود که طولی نخواهد کشید که بسیار کسان که آن رویدادهای عظیم را دست اول شاهد بودهاند، دیگر زنده نباشند. و آنوقت، بعدش چی؟ آیا بارِ به یادآوردن، بر دوش نسل خودم میافتاد؟ ما سالهای جنگ را تجربه نکرده بودیم، ولی دستکم والدینی بزرگمان کرده بودند که سالهای جنگ، به صورتی نا زدودنی، شکلشان داده بود. اکنون آیا من، در مقام قصهنویس، وظیفهای دارم که تابهحال از آن غافل ماندهام؟ وظیفهی انتقال این خاطرهها و درسها از نسل والدینمان به نسل بعد از خودمان، به بهترین شکلی که میتوانم؟
اندک زمانی بعدتر، در برابر جمعی در توکیو صحبت میکردم که یک نفر از طبقهی همکف سئوال کرد، سئوالی رایج، که کار بعدیام بهاحتمال روی چه چیزی خواهد بود. فرد پرسنده مشخصا اشاره کرد که کتابهای من اغلب مربوطاند به افرادی که در طول دورههای آشوب بزرگ اجتماعی، سیاسی زندگی کردهاند، و سپس برمیگردند به زندگیهایشان نگاه میکنند و میکوشند با خاطرات تاریکتر و شرمآگینتر خود کنار بیایند. خانم پرسنده پرسید آیا کتابهای بعدی من همچنان عرصههای مشابهی را پوشش خواهد داد؟
دیدم جوابی که به او میدهم از پیش آماده نبوده. گفتم بله، اغلب دربارهی همین دست آدمها نوشتهام که میان فراموش کردن و به یادآوردن در تقلا بودهاند. ولی در آینده، آرزوی واقعیام این است که داستانی بنویسم دربارهی اینکه یک ملت یا یک اجتماع چگونه با این سؤالها روبهرو میشود. آیا ملت هم مثل آدمها و به همان شکل به یاد میآورد و فراموش میکند؟ یا تفاوتهای مهمی وجود دارد؟ خاطرات یک ملت دقیقا چیست؟ کجا ذخیره میشود؟ چگونه شکل میگیرد و کنترل میشود؟ آیا وقتهایی وجود دارد که فراموش کردن تنها راه توقف خشونت باشد، یا تنها راه توقف یک جامعه از فروپاشیدن در هرجومرج یا جنگ؟ از سوی دیگر، آیا واقعا میتوان روی بنیانهای فراموشیِ ارادی و اجرای ناکام عدالت، ملتهایی باثبات و آزاد بنا شوند؟ دیدم که دارم به پرسشگر میگویم که میخواهم راهی بیابم برای نوشتن دربارهی این چیزها، ولی در حال حاضر، متاسفانه، راهی به فکرم نمیرسد.
***
یک شب در اوایل سال ۲۰۰۱ در اتاق تاریک جلویی در خانهمان در شمال لندن (که آن زمان در آن زندگی میکردیم)، با لورنا به تماشای فیلمی از هواردهاکس محصول ۱۹۳۴ به نام قرن بیستم نشستم. بهزودی دریافتیم عنوان فیلم به قرنی که بهتازگی پشت سر گذاشته بودیم اشاره ندارد، بلکه اسم قطار مجلل و معروف آن زمان بوده که نیویورک را به شیکاگو وصل میکرده. چنانکه برخی از شما ممکن است بدانید، این فیلم یک کمدی پرشتاب است، که بیشتر در قطار رخ میدهد، و حکایت یک تهیهکنندهی تئاتر برادوی را روایت میکند که با استیصالی فزاینده میکوشد جلو بازیگر نقش اول زن خود را بگیرد که با رویای ستاره شدن در سینما عازم هالیوود است. فیلم روی بازی کمدی درخشان جان بَریمور بنا شده که از بازیگران بزرگ زمانهاش بود. حالات چهرهاش، رفتارش، کموبیش تکتک حرفهایی که میزند لایههایی از طنز و تناقض در خود دارد، مسخرگیهای مردی که غرق خودمحوری و ننهمنغریبم بازی است. از بسیاری جهات بازیاش عالی است. بااینحال، همچنان که فیلم جلو میرفت، دیدم که، به طرزی عجیب، درگیر قصه نشدهام. ابتدا سردر نمیآوردم. بریمور را دوست داشتم، و هوادار پروپاقرص دیگر فیلمهای هواردهاکس در آن دورهام- فیلمهایی نظیر His Girl Fridayو فقط فرشتهها بال دارند Only Angels Have Wings. بعد، حدود یک ساعت از فیلم گذشته بود که فکری ساده و تکان دهنده به سراغم آمد. دلیل اینکه خیلی از شخصیتهای شفاف و بیاندازه باورپذیر در بسیاری از رمانها، فیلمها و نمایشها نمیتوانستند تحت تاثیر قرارم بدهند، این بود که این شخصیتها با هیچ شخصیت دیگری هیچ رابطهی جالب انسانی برقرار نمیکردند. و بیدرنگ، این فکر در ارتباط با کار خودم به سراغم آمد: اگر دست از نگرانی دربارهی شخصیتهایم بردارم و در عوض نگران رابطههایم باشم چه میشود؟
همانطور که قطار تلقتلقکنان به سمت غرب میرفت و جان بریمور هم دیوانهتر میشد، به حرف معروفِ ای.ام. فاستر دربارهی تمایز میان کاراکترهای سهبعدی و دوبعدی فکر میکردم. او گفته بود یک کاراکتر داستانی وقتی سهبعدی میشود که “به شکلی متقاعدکننده غافلگیرمان کند”. با این کار شخصیتها “گرد” میشدند. ولی حالا از خود میپرسیدم اگر یک کاراکتر سهبعدی باشد ولی رابطههایش سهبعدی نباشد چه؟ در جای دیگری در همان مجموعه سخنان، فاستر تصویری طنزآمیز به کار برده بود و گفته بود که باید خط داستانی یک رمان را با یک انبرک بالا نگه داریم تا، مثل یک کرم جنبان، زیر نور بهدقت بررسیاش کنیم. آیا من نمیتوانستم کار مشابهی بکنم و رابطههای مختلفی را که در هر داستانی “متقاطع”اند، زیر نور، بالا بگیرم؟ آیا میتوانم این کار را با کار خودم بکنم – با داستانهایی که تمام کردهام و با داستانهایی که در حال طرحریزیشان هستم؟ میتوانم مثلا بهاین رابطهی استاد-شاگرد، اینگونه نگاه کنم. آیا این کار نتیجهای خردمندانه و تازه خواهد داشت؟ یا حالا که به آن زل میزدم، معلوم میشد که کلیشهای ست فرسوده، شبیه آنها که در صدها داستان معمولی یافت میشود؟ یا رابطه میان دو دوستِ رقیب: آیا پویاست؟ آیا پژواک احساسی دارد؟ آیا تکامل مییابد؟ آیا به طرزی متقاعدکننده غافلگیر میکند؟ سهبعدی است؟ ناگهان حس کردم که اکنون بهتر میفهمم چرا در گذشته، باوجود استفادهام از راهحلهایی مستاصل، جنبههای مختلفی از کارهای من خوب از آب در نیامده. همچنان که به جان بریمور زل زده بودم، این فکر به سرم زد که همهی داستانهای خوب، صرفنظر از اینکه اسلوبهای روایتشان چقدر افراطی یا سنتی بودهاند، رابطههایی داشتهاند که برای ما مهم بوده، تکانمان داده، سرگرممان کرده، غافلگیرمان کرده. شاید در آینده، اگر بیشتر به رابطههایم میرسیدم، کاراکترهای من خودشان هوای خودشان را داشتند.
اکنون که این را میگویم به فکرم میرسد که ممکن است اشارهام به چیزی باشد که همواره برای شما واضح بوده. ولی تنها حرفم این است که این فکر در مسیر زندگی نویسندگیام، بهطور حیرتبرانگیزی دیر به سراغم آمد، و من اکنون آن را به چشم یک نقطه عطف میبینم- و قابل قیاس با دیگر چیزهایی که امروز برای شما توصیف کردم. از آن زمان به بعد، داستانهایم را به شکلی دیگر بنا کردم. بهمثل هنگام نوشتن رمان” هرگز ترکم نکن”، از همان ابتدا شروع کردم به اندیشیدن به رابطههای مثلثی مرکزیاش، و پسازآن، اندیشیدن به رابطههای دیگری که از دل آنها برمیآمد.
***
نقطه عطفهای مهم در زندگی حرفهای یک نویسنده – و چهبسا در بسیاری دیگر از حرفهها – شبیه این است. اغلب، لحظههایی کوچک و بینظماند. بارقههای خاموش و خصوصی مکاشفه. زیاد نمیآیند، و وقتی میآیند، ممکن است بهکلی بدون های و هوی باشد، و مربیها یا همکاران هم تاییدشان نکرده باشند. برای جلبتوجه، اغلب باید با نیازهای بلندمدتتر و ظاهرا مصرانهتر، رقابت کنند. گاهی چیزی که آشکار میکنند ممکن است برخلاف خِردِ رایج باشند. ولی وقتی میآیند، مهم است که بتوانیم آنها را چنانکه هستند بشناسیم. وگرنه از دستمان سُر میخورند و میروند.
اینجا روی چیزهای کوچک و چیزهای شخصی تاکید کردم، زیرا اساسا کارهای من همین است. آدمی که در اتاقی ساکت مینشیند و مینویسد، درحالیکه میکوشد با آدم دیگری ارتباط بگیرد، که در اتاق ساکت – یا شاید هم نهچندان ساکتِ- دیگری میخواند. داستانها میتوانند سرگرم کنند، گاهی نکتهای بیاموزند یا دربارهاش بحثی طرح کنند. ولی برای من، نکتهی اساسیشان این است که احساسات و عواطف را ردوبدل میکنند، و پاسخگوی چیزیاند که ما آدمها فراتر از مرزها و وجه تمایزهایمان با هم در آنها شریکیم. صنایع بزرگ و پر زرقوبرقی دور داستانهاست: صنعت کتاب، صنعت فیلم، صنعت تلویزیون، صنعت تئاتر. ولی در انتها، داستانها دربارهی آدمیاند که به آدمی دیگر میگوید: من اینجوری حسش میکنم. حرفم را میتوانی بفهمی؟ آیا برای تو هم همین حس را دارد؟
***
بهاینترتیب به زمان حال میرسیم. بهتازگی دریافتهام که سالها در حبابی زندگی کردهام؛ که استیصال و اضطراب بسیاری از آدمهای پیرامونم را متوجه نشدهام. فهمیدهام که دنیای من – جای متمدن پر جنبوجوشی پر از آدمهای شوخطبع و آزاداندیش- در واقعیت، بسیار کوچکتر از چیزی است که همواره تصور کردهام. ۲۰۱۶، سالی پر از رویدادهای سیاسی غافلگیرکننده – و برای من، افسرده کننده – در اروپا و در امریکا، و اقدامهای نفرتانگیز تروریستی در سراسر جهان، مرا واداشت که تن بهاین باور بدهم که پیشرفتهای متوقف ناشدنی در تثبیت ارزشهای آزادیخواهانه و انسانگرایانهای که من از کودکی تابهحال، بدیهیاش میشمردم، ممکن است توهم بوده باشد.
من بخشی از نسلی هستم که به خوشبینی گرایش دارد، و چرا که نه؟ ما نظارهگر نسل قبلیمان بودیم که با موفقیت، اروپا را از پایگاه رژیمهای تمامیتخواه، نسلکشی، و خونریزیهایی بیسابقه در تاریخ، به منطقهای بس غبطهآمیز از دموکراسیهای آزادیخواهانه بدل کردند که در رابطهی دوستانهی کموبیش بدون مرزی زندگی میکنند.امپراتوریهای استعماری کهنی را تماشا کردیم که همراه با تصورات و توهمات نکوهیدهای که آنها را سر پا نگه داشته بودند، در سراسر جهان فروپاشیدند. پیشرفت قابلتوجهی در فمینیسم، حقوق همجنسگرایان و مبارزهها در جبهههای مختلف علیه نژادپرستی را شاهد بودهایم. در پسزمینهی برخوردِ – ایدئولوژیکی و نظامی– عظیمی میان کاپیتالیسم و کمونیسم بزرگ شدیم، و شاهد چیزی بودیم که به باور بسیاری از ما نتیجهاش مبارک است.
ولی اکنون با نگاه به گذشته، به نظر میرسد آن دوره، از زمان فروپاشی دیوار برلین بهاین سو، شبیه دورهای است سرشار از حس ازخودراضی بودن، دورهی فرصتهای سوخته. نابرابریهای فراوان – در ثروت و فرصت – میان ملتها و درون ملتها اکنون اجازهی رشد یافته. بهطور مشخص حملهی فاجعهبار به عراق در سال ۲۰۰۳ و سالهای طولانی سیاستهای ریاضتیِ تحمیل شده به مردم عادی که در پی سقوط ننگین اقتصادی ۲۰۰۸ پدید آمد، ما را به وضعیت کنونی رسانده که در آن، ایدئولوژیهای راست افراطی و ملیتگراییهای قبیلهای پروبال مییابند. نژادپرستی، در شکلهای سنتیاش و نیز در شکلهای مدرنیزه شدهاش، و نسخههایی بهتر بازاریابی شده، دوباره در حالِ برآمدن است، و زیر پوست خیابانهای متمدن ما مثل هیولایی دفن شده که بیدار میشود، به جنبش افتاده. به نظر میرسد در لحظهی کنونی، ما فاقد هرگونه انگیزهی مترقیانهای هستیم که با هم متحدمان سازد. و در عوض، حتا در دموکراسیهای ثروتمند غربی، داریم ترک میخوریم و بدل به اردوگاههای رقیبِ هم میشویم که باید برای ذخایر یا قدرت، به تلخی مسابقه دهیم.
و در پیچ بعدی – یا نکند همین اکنون هم پیچیدهایم؟- چالشهایی قرار دارد که پیشرفتهای مهم در علم، فنّاوری و پزشکی تحمیل کرده. امروز تکنولوژیهای ژنتیکی – ازجمله فن ویرایش یا تغییر ژن CRISPR- و پیشرفتها در هوش مصنوعی و روباتها برای ما منافع شگفتانگیز و حیاتبخش میآورد، ولی ممکن است گزیده سالاریِ بیرحمانهای ایجاد کند شبیه آپارتاید، و بیکاری گسترده به دنبال بیاورد، ازجمله برای کسانی که امروز در حرفهی خود نخبه به شمار میروند.
و اکنون در حال گذراندن دهه ششم زندگیام اینجا ایستادهام، درحالیکه چشمهایم را میمالم و سعی میکنم از لابهلای مه، شمایل این دنیایی را که تا دیروز گمان نمیکردم حتا وجود داشته، ببینم. آیا من، یک نویسندهی خسته، از نسلی با ذهنی خسته، توانش را پیدا میکنم که بهاین مکان ناآشنا نگاه کنم؟ آیا چیزی در من باقی مانده که با افزودن لایههایی عاطفی بتواند کمک کند به ارائه دورنمایی نیکو؟ و کمک کند به یافتن راهحلی برای بحثها، نزاعها و جنگهایی که با تقلای جوامع برای سازگار کردن خود با تغییرات عظیم در خواهد گرفت؟
مجبور خواهم بود که ادامه بدهم و هر چه در توان دارم را روی میز بگذارم. چون هنوز باور دارم که ادبیات مهم است، و مشخصا همانطور که از این پهنهی صعب عبور میکنیم، مهم خواهد ماند. ولی نگاه من به نویسندگانی از نسلهای جوانتر خواهد بود تا ما را برانگیزانند و هدایت کنند. این دوره دورهی آنهاست، و آنها نسبت به آن، دانش و شناختی خواهند داشت که من فاقدش خواهم بود.امروز در دنیای کتابها، سینما، تلویزیون و تئاتر، نبوغهایی ماجراجو و مهیج میبینم: زنان و مردانی در دههی چهل، سی و بیستسالگیشان. پس خوشبینام. چرا نباشم؟
ولی اجازه بدهید حرفم را با یک درخواست تمام کنم – شاید بتوان اسمش را گذاشت درخواست نوبلیام! اصلاح همهی دنیا سخت است ولی بیایید دستکم فکر کنیم به اینکه چطور میتوانیم کنج دنج خودمان را در دنیا آماده کنیم. این کنج، کنج “ادبیات” است – جایی که ما در آن کتابها را میخوانیم، مینویسیم، منتشر میکنیم، توصیه میکنیم، نقدِ منفی میکنیم، و به آنها جایزه میدهیم. اگر قرار است نقش مهمی در این آیندهی نامشخص ایفا کنیم، اگر قرار است از نویسندگان امروز و فردا بهترین چیزها را استخراج کنیم، به باور من، باید متنوعتر بشویم. منظورم از دو جنبهی ویژه است.
اول، باید دنیای ادبی معمول خود را گستردهتر کنیم تا فراتر از محدودههایامن خودمان در میان فرهنگهای نخبهی جهان اولی، بسیار صداهای دیگر را در برگیریم. باید با توان بیشتری به جستوجوی گوهرهایی برآییم از آنچه امروز بهعنوان فرهنگهای ادبیِ ناشناخته باقی ماندهاند- چه نویسندههایی که در کشورهای دوردست زندگی میکنند، چه درون جوامع خودمان. دوم: باید سخت مراقب باشیم که تعریفهای بیاندازه باریک یا محافظهکارانه از آنچه ادبیات خوب را تشکیل میدهد به دست ندهیم. نسل بعدی ما با انواع و اقسام شیوهی تازه و گاه حیران کننده از راه خواهند رسید تا داستانهایی مهم و شگفتانگیز تعریف کنند. باید ذهن خود را رو به آنها باز نگه داریم، بهویژه در عرصهی ژانر و فرم، تا بتوانیم بهترینشان را تغذیه کنیم و بزرگشان بداریم. در دورهای که جدایی و تفکیک به طرزی خطرناک روبه رشد است، ما باید گوش بدهیم. خوب نوشتن و خوب خواندن دیوار مرزها را فرو خواهد ریخت. حتا ممکن است ایدههای نو، و بینش انسانی عظیمی در آن میان بیابیم که جان تازهای به ما ببخشد.
در پایان سپاسگزارم از آکادمی سوئد، بنیاد نوبل، و مردم سوئد که طی سالها، جایزهی نوبل را نماد درخشان خوبیهایی کردهاند که ما انسانها برای تحقق بخشیدنشان تقلا میکنیم.