کجایی آرزو جان؟ ساعت چهار صبح است دختر! مگر ساعتت را نبستهای دستت؟ ساعتی که میگفتی آن همه دوستش داری، چون من برایت خریده بودم ولی بند چرمیاش کمی اذیتت میکند. گفتم که کمی روغن نباتی بزن پشت بندش. من که با این پاهای علیل نمیتوانم جم بخورم وگرنه خودم میآمدم روغن میزدمش و هر وقت که میخواستی بروی بیرون، خودم میبستمش به دست راستت. با دست چپت کارهای مهمتری داری! راستی قبل از این که خوابم ببرد، توی همین ماسماسک خواندم که چپدستها نُه سال کمتر از راستدستها عمر میکنند. نوشته بود که دلیلش فلان است و فلان. دست آخر هم نوشته بود که: و همهی اینها تقصیر راستدستهاست. اتفاقهایی که در دنیای راستدستها میافتد باعث میشود عمر افراد چپدست کوتاهتر شود. مگر میشود چنین چیزی؟
اصلا معلوم هست کجایی تو؟ گفتی که میروی به آن پسره بگویی که حکم اعدامش تایید شد و برگردی. یک جمله گفتن که این همه وقت نمیبرد. موبایلت هم که دائم خاموش است. سر شبی چند بار گرفتمت اما مشغول بودی، بعد هم که خودت زنگ زدی گفتی که الان دارم میروم گوشیام را تحویل مامور زندان بدهم. یعنی هنوز هم دست همان مامور زندان است؟ نکند مامور زندان از این سربازهای خوشتیپ شهرستانی باشد آرزو! نکند… چرا برایم فندک خریدی وقتی که میدانستی من سیگاری نیستم؟ شاید میدانستی قرار است چنین شبی پیش بیاید. اگر این فندک دستم نبود که میمردم دختر. منتظرم بیایی تا برایت تعریف کنم چه شب خطرناکی بود دیشب. حالا میفهمم مردن آنقدرها هم خوب نیست. از تو چه پنهان همیشه فکر میکردم باید خودم را خلاص کنم از این زندگی. تا کی میخواهم اینجا بکپم تا تو برایم بپزی و بشوری؟ چند وقت میتوانی دوام بیاوری؟ امروز فرداست که بگذاری و بروی. آن وقت من از گرسنگی میمیرم. یا مثل همین نیم ساعت پیش که فکر کنم داشتم خفه میشدم، جان میدهم. مگر تو نبودی که پشت تلفن به فرزانه میگفتی از آن بچه پولدارهاست؟ از خواستگارت میگفتی دیگر. فکر میکردی من نمیشنوم. در تراس که باز بود. حتی اگر میبستی هم باز میشنیدم صدایت را. شاید به خاطر موبایلت باشد که صدا خوب نمیرود و نمیآید و مجبوری تویش تقریبا داد بزنی. هر چند آخر تلفنت گفتی زندگی با سعید را دوست داری اما…
از این جایی که من نشستهام میتوانم آخرین برف سال را ببینم. مطمئنم این آخرین برف است… نمیدانم، یعنی میشود که توی همین ده روز مانده به نوروز، باز هم برف بیاید؟ من که یادم نمیآید آخر اسفند برف زده باشد و این همه بنشیند. این جوری که من میبینم بیست سانتی هست لااقل. وگرنه چرا رد پاشنههای سوزنی زن این همسایه روبروییمان آن قدر گود افتاده روی برف؟
توی خیابان که نیستی. پس کجایی دختر؟ چند درصد احتمال دارد نشسته باشی توی ماشین رفیقهات و رفته باشی بالای شهر به برفبازی؟ مگر الان کسی وقت این مسخرهبازیها را دارد؟ همه درگیر عید و خانهتکانیاند. حتی همان فرزانهی جلف. حیف روبیکم. خودت که میدانی چهقدر وابسته بودم بهاش. بعید میدانم سالم مانده باشد. مجبور بودم پرتش کنم که بخورد به پنجره و شیشه را بشکند تا هوا عوض شود. وگرنه میمردم آرزو جان. کی فکرش را میکرد یک روبیک بی جان نجاتم دهد از مرگ؟ یادت میآید که میگفتی تو که تمام زندگیات شده این روبیک لعنتی؟ برای من که هیچ وقت لعنت شده نبود. توی همان بیحالی فکر میکردم دارم روبیک حل میکنم. یک خانه نارنجی با سبز پر شده بود و هر چه میکردم بیشتر به هم میریخت. قدرت فکر کردن نداشتم. دلم میخواست بخوابم. ولی یک حسی بهام میگفت بیدار شو پسر! نمیخواهی بدانی آرزویت کجاست؟ هر کار میکردم نمیتوانستم چشمهایم را باز کنم. تاریکی مسحورم کرده بود. تا به ذهنم رسید فندک را بزنم. روشن میشد ولی زِرت خاموش میشد دوباره. یک هو فکر کردم نکند اتاق اکسیژن ندارد. مثل برقگرفتهها از جایم جستم. همان بیدارم کرد بالاخره.
نمیدانم چهجوری پیدایت کنم. احتمال دارد توی وبلاگت نوشته باشی؟ هان، چرا زودتر به ذهنم نرسید؟ تو همه چیز را به روز مینویسی. به قول خودت آپ تو دیتی. البته معلوم نیست جایی که هستی به اینترنت دسترسی داشته باشی. امیدوارم که داشته باشی. خوبی این وقت شب این است که اینترنت بار ترافیکی ندارد. صفحه وبلاگت بالا میآید. با همان عکس مقنعهایات و با همان لبخند مصنوعی اداریات که زیرش نوشتهای؛ آرزو براتی… وکیل پایه یک دادگستری! چرا چیزی ننوشتهای پس؟ خدا کند زنده باشی لااقل. کمکم دارم میترسم دختر. یک اساماس میدادی که نمیمردی. برمیگردم به دسکتاپ. با همین میانبرهای ویندوز، خیلی کارها یاد گرفتهام. منتظرم فرصتی بشود تا بهات یاد بدهم چه جوری، فقط با گرفتن دو تا دکمه، همهی برنامهها را با هم بکشی پایین و صفحهی کامپیوترت خالی شود. وبلاگت که پایین میرود همان پروانه بنفش نیمه بیرون آمده از پیله خودنمایی میکند روی صفحه لپتاپ. اگر تو را نمیداشتم هیچچیز نداشتم آرزو جان. کاش میتوانستم جبران کنم یک روزی. یاد آن شب افتادهام الان که با لپتاپ آمدی خانه و گفتی: «این هم از اولین پروندهی درست و حسابی من. دیگر چک نقد کردن و درخواست طلاق نوشتن تمام شد. فکرش را بکن سعید، چهل میلیون حقالوکاله طی کردیم که امروز نصفش را گرفتم بدون هیچ شرطی. اگر به نتیجه برسم بیست میلیون دیگر را هم نقداً میگیرم. خدا کند که بشود.«
مطمئن بودم نمیشود. نخوردیم نان گندم ولی دست مردم که دیدهایم. خودت گفتی پنجاه گرمش اعدام دارد چه برسد به این که دویست گرم ازش گرفته بودند. بعید هم میدانستم بتوانید بگویید که خودش را معرفی کرده تا تخفیفی برایش قائل شوند. مادرش لو داده بودش، خودش که با پای خودش نرفته بود کلانتری و جنسها را تحویل نداده بود. این طور که خودت گفتی باید تا یکی دو ساعت دیگر اعدامش کنند. نکند تو رفته باشی برای تماشای اعدامش؟ ولی… این که وظیفهات نیست. شاید خود پسره یا مادرش ازت خواسته باشند. خب اگر هم اینطوری بود باید دیشب میآمدی خانه و صبح زود میرفتی. اگر میدانستم نمیآیی همان بعدازظهری میگفتم آشغالها را بگذاری دم در. بوی وحشتناکی نمیدهد اما هر لحظه میترسم گربهای از این پنجرهی شکسته بیاید تو و برود سر کابینت. میدانی چه غوغایی میشود آن وقت؟ من هم که نمی توانم از جایم…
تا کی باید همین جمله را با خودم تکرار کنم؟ یعنی قرار نیست این کمر کوفتی من درست شود؟ سر صبحی که آن طور با هول و ولا بیدار شدم یک لحظه یادم رفته بود این پاهای افلیج. آمدم که از تخت بپرم پایین و بروم پنجره را باز بگذارم و شعلهی بخاری را بکشم پایین و با حولهای خیس آن هوای سنگین را بفرستم بیرون. همهی اینها توی یک صدم ثانیه توی ذهنم نقش بست. تا خواستم خودم را از تخت بکنم، مثل آدمی که از خواب بپرد به خودم آمدم. چنان غصهای دلم را گرفت که فکر کنم چشمهایم خیس شد. آمدی بگویم یک آینه جیبی هم بگذاری توی تختم.
دوباره وبلاگت را ریفرش میکنم. نه، اتفاق تازهای نیفتاده. موبایلت هم که هنوز خاموش است. تو که بیفکر نبودی دختر. شاید هم فکر میکنی الان من توی خواب نازم و نمیدانم پادشاه چندم را در خواب میبینم که به خودت زحمت نمیدهی و موبایلت را روشن نمی کنی که یک زنگ بزنی. هر شب این موقعها که از خواب بیدار میشدم حسابی تماشایت میکردم. چنان توی خواب معصوم میشوی، انگار که یک دختر هشت نه سالهای که رشد بیرویه جسمی داشته فقط. همیشه فکر میکنم توی آن حال هر سئوالی که ازت بپرسم راستش را میگویی. کاش لااقل روبیکم بود حالا که خواب از سرم پریده. این لپتاپ ارضایم نمیکند. فقط خوشم میآید ترفندهای ویندوز را کشف کنم. حس میکنم اینطوری دست آن آیکیو دویستهای مایکروسافت را رو میکنم. تازه خود آدم هم راحتتر است وقتی همهی کارها را با صفحهکلید انجام میدهد.
هفت هشت باری خواندهام تا به حال مطالبت را. جالب است، اگر کارت بگیرد حسابی حال میکنند موکلانت با این وبلاگ. ولی بهتر بود قضیه لو رفتن احمد را عین واقعیت مینوشتی. حالا که نتوانستید به قاضی چیزی را ثابت کنید لااقل ماجرای واقعی را میگفتی. فکر کن خوانندگان وبلاگ الان نه از جریان آن دعوای احمد و مادرش چیزی میدانند و نه اصلا از شخصیت خانمآغا. تو که دم از مسئولیت میزنی، در برابر خوانندگان وبلاگت هم مسئولی. راستش من هم دلم میخواست ببینمش. زن جالبی باید باشد. وقتی گفتی که بحثشان شده و پسره گفته دیگر نباید کسی را بیاوری خانه، حق هم نداری پایت را بگذاری بیرون، او هم زنگ زده به صد و ده. با خودم گفتم زن با جربزهای است. کم پیدا میشوند از این زنها. خود تو هم کم نمیآوری. وگرنه این وقت شب چرا خانه نیستی؟ ویلچر را هم نگذاشتی پای تخت. چرا این قدر عجله داشتی دیشب؟ نکند قراری با کسی داشتی؟ ولی تو وبلاگت هم نوشتهای که ساعت نه میروی زندان که برای آخرین بار با موکلت دیدار کنی و برایش شرح بدهی که ساعت شش صبح با دنیا و آدمهاش خداحافظی میکند. چه کینهای از مادرش گرفته پسرک! بدبخت خانمآغا فقط میخواسته بترساند پسرش را. سریع هم تلفن را قطع کرده، آدرسی هم نداده به قول تو. از کجا میدانسته همهی تماسها ردیابی میشوند؟
حالا شب عیدی به عزای پسرش مینشیند تا یاد بگیرد تو کار کسی فضولی نکند. نباید هم خودش را ببخشد. آدم است، سنگ نیست که. ولی من اگر به جای او بودم حداقل توی مراسم اعدام شرکت میکردم. شاید احمد بخواهد فحشی چیزی بدهد یا اصلا حرفی داشته باشد که بزند و آرام شود تا بعد طناب را بیندازند گردنش و خلاص. هر قدر هم که پاک بشود از این به بعد، حتی اگر به قول خودش یک تابلو بزند در خانهاش و رویش بنویسد ورود لاشخورها ممنوع، باز هم بچهاش را از دست داده. من هم دلم بچه میخواهد آرزو جان. کاش میشد ما واقعاً با هم ازدواج کنیم. یعنی میشود آن قدر پول جمع کنی که تا سال دیگر برویم آلمان پاهایم را عمل کنیم و راحت شویم؟
پریشب خواب میدیدم که توی خیابان ایستادهایم و تو از من میخواهی که بند کفشت را ببندم. نمیدانم چرا، اما شرمم میشد از چنین کاری. بعد یک پسر جوان آمد و جلوی تو زانو زد. موهای فرفری داشت و دستهای ورزیده. بعد از این که بند کفشت را بست، چنگ زد و مچ پایت را گرفت. تو بیحرکت ایستاده بودی و فقط تماشایش میکردی. بعدش را دیگر یادم نمیآید. بیدار که شدم، یاد آن شب افتادم که با دست کبود آمده بودی خانه. نباید اینقدر سست باشی دختر! همان وقتی که احمد دستت را گرفت، باید فریاد میزدی تا نگهبانی کسی بیاید نه اینکه دلت به حالش بسوزد و منتظر بمانی تا هر وقت دلش خواست دستت را رها کند.
هوا دارد کمکم روشن میشود ولی هنوز خبری ازت نیست. میتوانم بیخیال این احمد و خانمآغا شوم و بیفتم روی امواج اینترنت تا تو بالاخره بیایی خانه. اما نمیشود. انگار حس و حال آن زندان و صبحگاه اعدام توی این اتاق هم پیچیده. حس میکنم اگر چشمهایم را ببندم میتوانم آنجا را ببینم. تقریبا دارم مطمئن میشوم که آنجایی. ایستادهای تا مراسم را تماشا کنی. چند نفر بیشتر نیستید؛ رییس زندان، نماینده دادستان، چند سرباز نعش کش و تو. وسط آن همه مرد چه میکنی دختر؟ ببخشید، یادم رفته بود که گفتی کار من یک کار مردانه است. حتما احمد همه جا چشم میگرداند و تا وقتی که کیسه را سرش بکشند، چشم به راه مادرش است. طفلی احمد.
توی وبلاگت نوشتهای وکالت مثل بازی حکم است، با دست زیر دَه نمیشود از کسی برد. ولی به نظر من که وکالت شبیه همین روبیک خودم است. دائم باید وجههایش را بچرخانی، رنگها را توی ذهنت و روی روبیک کنار هم بنشانی و تهاش هم هیچ نتیجهای نگیری. بعد یکهو یک چرخش، سه چهار تا رنگ را با هم قاطی میکند و قفل روبیک باز میشود. بعد با چند چرخش تکمیلش میکنی. قفل پروندهات باز نشد، وگرنه مطمئنم پیروز میشدی.
حالا که نشدی هیچ کس مثل خانمآغا غصهدار نیست به گمانم. چرا از قاضی تجدیدنظر ننوشتی؟ این همه امیدوار بودی، دیدی آخرش چهطوری دماغت به خاک مالیده شد. من اگر به جای تو بودم دست قاضی را رو میکردم. چرا نگفتی قاضی تو را کشیده توی اتاق بغل و خواسته از دهان تو هم بشنود که خانمآغا با هر مردی رفت و آمد داشته؟ چرا ننوشتی گلوی قاضی هم پیشش گیر کرده بوده؟ من اگر به جای تو بودم مینوشتم. دادرسی پرونده احمد که تمام شده. نکند به فکر آبروی حرفهایات هستی؟ شاید هم به فکر آبروی آن قاضی هرزهای.
چه عجب! بالاخره چیزی نوشتی توی وبلاگت. مطمئن بودم مینویسی. کاش خودت بودی و با صدای رسایت برایم میخواندی. مثل همان اولین مطلبت که درباره شروع وکالت این پسره احمد بود. حالا مجبورم خودم بخوانم، زیر لب:
«آخرین شب یک محکوم به اعدام؛
دیشب رفتم زندان که خبر اعدام احمد را بهاش بدهم، همانطور که قبلا نوشته بودم برایتان. ساعت هشت و نیم رسیدم دم در زندان. تا حکمم را نشان دادم و کپی کارت شناساییام را ضمیمه پرونده احمد کردند و صدایش کردند توی اتاق ملاقات شد نُه. دمغ بود و سر سنگین. نمیدانستم چه بگویم. دلم می خواست یک جمله بگویم و بروم. نمیدانم چرا قاضی تجدیدنظر حکم را خصوصی ابلاغ کرد و من را انداخت توی این دردسر. موکلم طبق معمول ساکت و آرام نشست جلویم. امکان نداشت تا چیزی ازش نپرسیدی، حرفی بزند. اول حالش را پرسیدم و بعد از مادرش گفتم. اسم مادرش که آمد، احساس کردم مردمکهایش کمی گشاد شدند. گفتم که حالا چهقدر پشیمان است و عهد کرده که دیگر با هیچ مردی نباشد. احمد یکی دو باری سر تکان داد فقط. بعد با مِن و مِن بهاش حالی کردم که قاضی دوم هم حکم را تایید کرده و همین فردا صبح اعدام میشود. باز هم هیچ واکنشی نشان نداد. انگار از سنگ تراشیدهاند صورتش را. نمیدانم مشتریهایش نمیترسیدند از این مواد میخریدند؟ حتی یک کلمه هم حرف نزده بود تا آن موقع. بلند شدم و کیفم را انداختم سر دوشم. وقتی باهاش خداحافظی کردم بالاخره دهان باز کرد. گفت یک خواهش دارم ازت. پرسیدم چی؟ بگو، اگر مقدور باشد برایم، انجامش میدهم. سرش را پایین انداخته بود. گفت میخواهم امشب را پیشم بمانی. ترسیدم. قول داد اذیتم نکند. ولی مگر میشود؟ پس من را میخواهد چه کار؟ با خودم فکر کردم این که فردا صبح دارد میمیرد ، چرا چنین لطفی در حقش نکنم. خودم را گذاشتم جای احمد. دلم برایش سوخت. آمدم بیرون و مسئله را با افسر نگهبان زندان در میان گذاشتم. او هم گفت که تصمیم با خودم است. یک ساعتی طول کشید تا قاضی کشیک در جریان قرار گرفت و اجازه داد تا روحانی زندان را خبر کنند. بهشان گفتم که من باکره نیستم و نیاز به اجازه پدرم ندارم. ساعت یازده صیغه عقد بین من و موکلم جاری شد و ما را توی یک اتاق با یک تخت نمور تنها گذاشتند. تا صبح احمد بیشتر از چند جمله… »
دیگر نمیتوانم بخوانم. باورم نمیشود آرزو. درست که من شوهرت نیستم ولی … کاش روبیکم را پرت نمیکردم و شیشهی پنجره را نمیشکستم اصلا. توی آن ثانیههایی که هوای اتاق خالی از اکسیژن بوده تو با آن احمد توی یک اتاق تنها بودی و من مشغول جان دادن. چهقدر خوب میشود بتوانم بخوابم. دیگر برایم مهم نیست که بیایی یا نه …
۳۰ شهریور ۹۰