شماره ۳۳۱
دوشنبه – سی ام جولای سال ۱۹۹۰ – آیواسیتی
امروز بر آن شدم که اپیزود آخر نمایشنامه سه اپیزودی ام “در مه” راگسترش بدهم. نام اپیزود آخر “در آغاز یک سفر At the Beginning of a Journey” نام دارد. در مرحله اکنونی، شعر کوتاهی است پر از ایماژ و مفاهیم استعاری… مونولوگی است برای حرکت یا سکون. درباره زندگی انسان امروز که شاید فردا به اسطوره ای جدید تبدیل بشود. باید شکلی نمایشی به آن بدهم. شاید هم از اپرا در آن استفاده کنم.
این نمایشنامه سه اپیزودی درباره زنی است که در مقطعی زمانی و مکانی با عمق مفهوم تنهایی روبرو می شود. عشق، پاسخگو نیست. انسان معلق است در یک هستی پرتضاد، فرو هشته و آویزان در فضا. زن، سفری اسطوره ای را در پیش می گیرد تا زندگی را در این مقطع بشناسد. تا بتواند به زندگی ادامه بدهد.
دیشب که قطعه آوانگارد Savage/Love “عشق/وحشی” از سم شپارد را می خواندم، شباهتی نزدیک بین قطعه خودم با این قطعه پیدا کردم. من نمایشنامه سه اپیزودی “در مه” را در دوران ورک شاپی که با لیلیان آتلان داشتیم، تمام کردم. بعد از دوباره نگاری ها فکر کردم که هر سه اپیزود را می توانم به سه نمایشنامه مجزا تبدیل کنم. اما بخش آخر می تواند در بعدی سوررئالیستی به یک کار بلند تبدیل بشود. و این زیبایی نمایشنامه های آوانگارد است که نمایشنامه نویس می تواند قالب های نمایشی پیشین را بشکند و آزادانه به آفرینش های غیر متعارف و تازه دست بزند. آنگونه که روح متن طلب می کند.
تصور می کنم اپیزود “در آغاز یک سفر” می تواند به شکل ها و شیوه های مختلف نوشته بشود. بستگی به این دارد که نمایشنامه نویس در زمان نوشتن آن در چه شرایط درونی، روحی، جغرافیایی، عاطفی و تاریخی به سر می برد. قطعه، در حال حاضر فقط یک شعر است. و یک شعر، می تواند به شدت نمایشی بشود. در پایان این شعر، اتفاقی رخ می دهد که زن در یک باتلاق- مرداب گیر می کند . نیمی از تنش در گل و لای اسیر است و نیم دیگرش رهاست. هر روز عقابی همچون اسطوره پرومته پرواز کنان به سراغش می آید، سینه اش را می درد، قلبش را بیرون می کشد و می خورد. و شب قلب دیگری در او همچون جنینی رشد می کند و شکل می گیرد. پایان این اپیزود یک آغاز است برای شخصیت اصلی زن که چگونه، مصرانه می خواهد سرنوشت محتوم و تکراری خود را عوض کند. او هر روز در کمال شکیبایی می میرد و دوباره زنده می شود. شکنجه می شود و التیام می یابد. زن این پرسش را در درون خودش می پروراند که چرا می باید تسلیم وار به این شکنجه های روزمره و تکراری تن در دهد؟
زن تصمیم می گیرد که روز بعد وقتی که عقاب به طرفش می آید و سینه اش را می درد، به جای درد کشیدن صبورانه در سکوت، فریادش را با تمام آواهای انفجاری اش رها کند. آگاهانه و سر سختانه.
عقاب با بال های گسترده و چشمانی به غایت ریزبینانه چند بار دور مرداب می چرخد و آنگاه که فرود می آید، زن صدایش را از غار درون تنش، از نوک انگشتان پایش، و نوک انگشتان دستش، ماسیده در ذرات سنگین و فروبرنده مرداب به بالا می کشد، صدایش را روی هم، ذره به ذره انباشته می کند تا به حلقومش برساند و آنگاه رهایش می کند. آنگونه که پر بکشد تا دشت ها و کوهپایه ها و کوهستان ها…. حشرات موذی پران پر می کشند و پرنده ها در کناره مرداب…. عقاب صعود می کند به بالا… و مردی در یک غار … در یک بیشه شاید… صدایش را می شنود. خط صدا را پیش می گیرد و دوان دوان به طرف صدا می آید. انکیدو گونه، وحشی و ابتدایی در مقابل زن می ایستد در مرداب. زن چشم می دوزد به او. به عقاب هم. نیروهایی نابود کننده در انکیدو هست که نا مترادف است با نیروهای زایشی زن. انکیدو هم زندگی می آفریند هم ویرانی. می میراند تا زندگی بیافریند.
انکیدو رمز به دام کشیدن عقاب را می داند. عقاب را به چنگ می آورد. گردنش را می چرخاند به سوی کوهسار. و رهایش می کند کبوتر گونه و ددمنشانه.
انکیدو هیبت عظیم و سنگینی دارد.
پیکر نیمه فلج زن را از مرداب بیرون می کشد. بر گرده اش سوار می کند و تنش را در رودخانه می شوید. او را روی بستری می نهد از برگ های سبز نرم حریر گونه. با عسل و صمغ درختان، پاهای سرد و بی حس اش را ماساژ می دهد. اولین بوسه انکیدو، بوسه ای است غیر متعارف. و اولین همخوابگی، نقطه اوج به دنیا آمدن دوباره و چند باره زن است.
زن از خود می پرسد: “چرا پرومته هرگز اعتراض نکرده است به شیوه ای طرارانه؟ چرا سیزیف طغیان نکرده است؟”
یکشب، وقتی که ماه، ماه کامل است، انکیدو، ناگهان در یک استحاله ، چهار دست و پا راه می رود. صورتش دراز می شود و دندان های نیشش بلند مثل یک گرگ.. انکیدو به چهره اش ماسک می زند. خیز برمی دارد و در بیشه ناپدید می شود. چندی بعد با یک لاشه برمی گردد و در سایه سنگی بزرگ، لاشه را سبعانه از هم می درد و اندک اندک می خورد. انکیدو ماسک را از چهره اش برمی دارد و در یک لحظه استحالی دیگر تبدیل به انسان می شود.
این آغاز شک است. شک زن. آغاز دریافتی جدید از سیر زندگی. زندگی که ظاهری تکراری دارد اما عمقی چالشگرانه.
زن ، این استحاله را زمانی در می یابد که نبضی زیر پوست شکمش شروع می کند به نواختن.
زن که در اپیزود های دیگرتجارب دیگری با مردان داشته است، حس می کند که باز هم فریب خورده است. آیا آنچه او عشق خوانده است در بوسه ای شیرین و پر از دلدادگی، به خاطر این بوده است که ناخودآگاه به نجات دهنده اش احساس مدیون بودن می کرده است؟ آیا زن روی بستری از برگهای سبز حریر گونه، بر سفره ای آغشته به میوه های جنگلی و عسل و آب زلال، بین دو انتخاب مرگ و زندگی، زندگی را پذیرفته بود تا امر بهتر را به امر خطرناک مرگ، ترجیح بدهد؟ آیا هشیاری اش را بار دیگر فراموش کرده بود؟ طراری اش را هم؟
یا اینکه باز هم در سفر طولانی زندگی، “کنجکاوی”، مثل یک حس پر از وسوسه و شیفتگی، او را در لایه هایش پنهان کرده بوده است؟ خود را به خطر انداخته بوده است برای لذت “کشف”؟ کشف دانشی که هر چند در اندرونش گسترده تر می شده، اما حس هشیاری را از او دور می کرده است؟
زن ناگهان سکوت می کند. وانمود می کند که هرگز به راز گرگ بودن مرد-انکیدو دست نیافته است. در این وانمودگی معصومیت، بچه اش را به دنیا می آورد.
بعد از لحظه زایش، انکیدو- مرد- گرگ، بچه را می دزدد.
پس وجه نرمخوی انکیدو – مرد کجا رفته است؟
وقتی که بر میگردد، زن را وادار می کند که جنین خود را بخورد. زن مقاومت می کند. در یک مبارزه ناموزون و ناهماهنگ، انکیدو- مرد- گرگ، تکه ای از گوشت خام و نازک نوزاد را به دهان زن فرو می کند و وادارش می کند که آن را ببلعد.
(در تغییرات صحنه ای، زن به پشت صحنه می رود. تماشاگر او را نمی بیند. اما صدای دگرگون شدنش را می شنود. صدایی که با زوزه و درد و عذاب توأم است.)
وقتی که زن به صحنه برمی گردد، تماشاگر می بیند که چهره زن به یک گرگ تبدیل شده است. گرگی پیشرفته تر از انکیدو- مرد- گرگ، که تند پا تر از او می دود و تنش رنگ و انحناهای تن یک یوز پلنگ را پیدا کرده است. زن نا آرام است و طغیانگر…. از بیشه – غار می گریزد با ادای آوا هایی حیوانی و واژه هایی نا مفهوم. اما تماشاگر متوجه می شود که زن به آغاز زندگی برگشته است. یک برگشت سریع به گذشته تاریخی انسان. به آغاز شناسایی خود، سرنوشت، تاریخ و ریشه های او…..
زن از آنجا می گریزد.
در سفر دیگری ، در یکشب پر مهتاب، زن، روی کوهپایه ای کپه مانند، آدم- گرگ هایی را پیدا می کند که آدم های عادی را به صلیب کشیده اند. زنده زنده کبابشان می کنند و جشن شراب خواری بر پاست. دود و بوی کباب صحنه را آغشته کرده است.
زن، یوز پلنگ گونه از آن جا هم می گریزد.
حال با کلماتی سلیس و روان می گوید: “چگونه بوده است که در تمام زندگی ام چشم ها یم را بسته بوده ام؟ و آدم- گرگ ها را هرگز از آدم های عادی و معمولی تشخیص نداده بوده ام؟”
زن، زیر نور مهتاب اشک می ریزد و از گرگ شدن خودش چندشش می شود. به آب رودخانه نگاه می کند و همانجا بچه قورت داده شده اش را قی می کند. به درون آب می لغزد و در روانی آب رودخانه تنش را می شوید. در آب، یک ماهی بزرگ او را می بلعد. در شکم ماهی بیاد یونس می افتد. به خود می گوید: در این جا برای اولین بار گرگی درنده می شوم و با دندان های درازم بافت های شکم ماهی را از هم می درم.”
ماهی عطسه می کند و زن از توی شکم ماهی به روی ساحل رانده می شود. آیا کودکش هنوز آنجاست، منتظر او؟ آیا هنوز او یک گرگ است؟ یک گرگ- زن؟
قصه به کجا خواهد رفت؟ سفر به کجا. آیا سفر انتهایی دارد؟ آغازی مشخص دارد؟
سفر ادامه دارد……
وای چه سفر تهوع آور مزخرفی!!!! بنظر می رسد خیلی قاطی کرده ام. شاید به دنیای آنتون آرتو خزیده ام. این هم اثرات زندگی توی شکم ماهی است. تنها… در یک فضای معلق!
چقدر مسخره است! شاید همه اش در این فکرم که گرگ ها محاصره ام کرده اند….
باید از جایم بلند شوم و یک آهنگ بگذارم و تا می توانم خودم برای خودم برقصم!